-
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخنی از
متلاشی شدن دوستی است،
و عبث بودن پندار سرور آور مهر
آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور؟! -
غـلام هـمت والای بابه خــــــــــــــــــارکشم
که خـــــــــار غـم کشد و منت خسان نکشدز صبح تا سر شـــب پای وی به رفـتارست
عجــــــــــب که آبله از دست او فغان نکشدز دشت تا ســــــــــــر بازار اشک آبله اش
خطی کشیده ز گوهــــر که کهکشان نکشدز بار خـــــــــــــار ازان شانه اش نشد خالی
که بار منت دونـــــــــــان پی دو نان نکشدرهـین دوش خود و پای خارپوش خود است
ازآنکه منت مرهــــــــــــم ز ناکسان نکشدهمیشه تکـیه به بــــــــــازوی خویشتن دارد
ز دستگـیـــــــــــــــری بیگانه امتنان نکشدعـروس خوشگل مقـصد کسی به دوش کشد
که نقـد وقـت ز کـف مفـت و رایگان نکشد« ضیاء قاریزاده»
-
کجا باید برم یه دنیا خاطرت تو رو یادم نیاره
کجا باید برم که یک شب فکر تو منو راحت بذاره
چه کردم با خودم که مرگ و زندگی برام فرقی نداره
محاله مثل من توی این حال بد کسی طاقت بیاره
کجا باید برم که تو هر ثانیم تورو اونجا نبینم
کجا باید برم که بازم تا ابد به پای تو نشینم
قراره بعد تو چه روزایی رو من تو تنهایی ببینم
دیگه هرجا برم چه فرقی میکنه از عشق تو همینم -
ای خوشا آن روز که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم -
•درختان را دوست دارم که به احترام تــو قیام کرده اند
و آب را که مهر مادر توست . . .
•در فکر آن گودالم که خون تو را مکیده است , هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم ,
در حضیض هم می توان عزیز بود , از گودال بپرس
•هیچ کلام بشری نیست که در مصاف تو نشکند ای شیر شکن
خون تو بر کلمه فزون است ...
•از آن زمان که تو ایستادی دین راه افتاد
و چون فرو افتادی حق برخاست
•و هیچ شاخه نیست که شکوفه ای سرخ ندارد
و اگر ندارد شاخه نیست، هیزمی است ناروا بر درخت مانده
•عجبا، عجبا از تو، عجبا !
حیرانی مرا با تو پایانی نیست. . .
چگونه با انگشتانه ای از کلمات، اقیانوسی را می توان پیمانه کرد. . .
️ ای باغ بینش!
ستم ، دشمنی زیباتر از تو ندارد
و مظلوم ، یاوری آشناتر از تو
تو کلاس فشرده تاریخی
کربلای تو مصاف نیست، منظومه بزرگ هستی است
طواف است
پایانِ سخن، پایان ِمن است
تو انتها نداری . . .
سید علی موسوی گرمارودی
به مناسبت اربعین -
پاییزِ برگ ریز
مانند یک مسافر ِغمگین
از کوچه های ابریِ آذر
عبور کرد
و کوله بار ِ رنگیِ خود را
بر دوشِ خُشکِ درختان نهاد
پاییز برگریز
با گامهای ریز
از روی سنگفرشِ زردِ خیابان گذشت
با مهرِ مهربان وداع کرد
و دستِ آبیِ آبان را
با خود گرفت و بُرد
پاییز برگریز گذر کرد و بعد از آن
باران
در بُهت ِسردِ پنجره ها یخ زد
صحرا
در چشمِ سبزِ درختان
سپید شد !
پاییز رفته بود
وَ یلدا
با چشم هایی از بلور و بنفشه
می گریست !
دکتریدالله گودرزی
-
پاییز که بیاید
خورشید که کم رنگ بتابد
ابرهای سیاه باز برانند
برگ ها که ببارند
جغدی که از ته دل،باز بخواند
فاخته ایی که آواره بگردد
زاغ ها که بیایند
دل که بی تاب بگردد
چه بخواهم چه نخواهم
دل من باز سرگشته و حیران شود
و در پی یار بگردد.در پی یار بگردد
مریم صالحی -
اهای غمی که مثل یه بختک
رو سینه ی من شده ای اوار
از گلوی من دستاتو بردار
دستاتو بردار از گلوی من... -
- کنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچهای
نشست:
هنوز در سفرم
خیال میکنم
در آبهای جهان قایقی است
و من-مسافر قایق-هزارها سال است
سرود زندهی دریانوردهای کهن را
به گوش روزنههای فصول میخوانم
و پیش میرانم..
مرا سفر به کجا برد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشتهای نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرش
و بیخیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟
و در کدام بهار
درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
#سهراب سپهری
- کنار پنجره رفت