-
چه هوایی … چه طلوعی!
جانم …
باید امروز حواسم باشد
که اگر قاصدکی را دیدم
آرزوهایم را
بدهم تا برساند به خدا …!به خدایی که خودم میدانم!
نه خدایی که برایم از خشم
نه خدایی که برایم از قهر
نه خدایی که برایم ز غضب
ساختهاند!به خدایی که خودم میدانم!
به خدایی که دلش پروانه ست …و به مرغان مهاجر
هر سال راه را میگوید !و به باران گفته ست
باغها تشنه شدند …!و حواسش حتی
به دل نازک شب بو هم هست!
که مبادا که ترک بردارد …!به خدایی که خودم میدانم
چه خدایی … جانم …!“سهراب سپهری”
-
عمریست که یک مستی سرشار ندیدم
در پای خم افتادن دستار ندیدمبر دولت وصلی که فلک رشک ندارد
جز صحبت آیینه و زنگار ندیدمدر ظلمت بخت سیه خویش بماندم
چون آب خضر روی خریدار ندیدمافسوس که چون نخل گرانبار در این باغ
دستی ز رفیقان به ته بار ندیدمچون رشته گلدسته بگرد همه خوبان
گردیدم و یک یار وفادار ندیدمهمچون هدفم بخت نوازش ز کسی نیست
هر جا که شدم غیر دل آزار ندیدمدر کوی توکل که به حق پشت امید است
گاهی که دهد پشت به دیوار ندیدمبا اهل طرب نیز کلیم از چه نشستیم
از خنده بجز نام چو سوفار ندیدم -
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود صبح پدیدار نباشد -
چه کسی میداند که تو در پیله تنهایی خود تنهایی؟
چه کسی میداند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی ؟
پیله ات را بگشا....تو به اندازه پروانه شدن زیبایی ،
#سهراب -سپهری
-
تو مرا آزردی ...
که خودم کوچ کنم از شهرت ،
تو خیالت راحت !
میروم از قلبت ،
میشوم دورترین خاطره در شبهایت
تو به من میخندی !
و به خود میگویی: باز می آید و میسوزد از این عشق ولی...
برنمی گردم ، نه !
میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد ...
عشق زیباست و حرمت دارد ...#سهراب- سپهری
-
عشق
خاطره یی ست به انتظار حدوث و تجدد نشستهچرا که آنان اکنون هردو خفته اند
در این سوی بستر
مردی
وزنی
در آنسوی
تند بادی بر درگاه و
تند باری بر بام
مردی و زنی خفته
ودر انتظار تکرار و حدوث
عشقی خسته
-
با گیاه بیابانم
خویشی و پیوندی نیستخود اگر چه درد رستن و ریشه کردن
با من است
وهراس بی بار و بری
ودرین گلخن مغموم
پا در جای
چنانم
که مازوی پیر
بندی دره ی تنگ
وریشه های فولادم
در ظلمت سنگ
مقصدی بی رحمانه را
جاودانه در سفرند!