خاطره بازی
-
دانش آموزان آلاءنوشتهشده در ۱ آذر ۱۳۹۸، ۱۷:۱۶ آخرین ویرایش توسط مداد رنگی انجام شده
سلاااااااام بر دوست های عزیز و خوشکل خودم 🥰
همیشه واسه همه مون در یک موقع زمانی یه اتفاق هایی میوفته که شیرینه گاهی هم تلخ
همین تلخ و شیرینا با مرور زمان
میشن خاطره و در دفتر خاطرات ذهنمان جا خوش میکنن
حالا دوستان
از شما میخوام که
از خاطرات زندگی تون بگین از خاطرات شیرین️ ، بامزه
، تلخ
،دوران مدرسه
، دوران دانشگاه
،
از سوتی هاتونو از خاطرات با دوستانون
و هرچی که دوست دارید بگیید و باما شریک شید
دوستون دارم فراوون با کلی قلب هاییی رنگیی
@فارغ-التحصیلان-آلاء @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @حامیان-آلاء @خیرین-کوچک-دریا-دل @ادمین @دانش-آموزان-آلاء @دانش-آموزان-آلاء @دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا dlrm پشمک اکالیپتوس
marzyeh78 @رُ-ز-عــآبیـ ایهام @Saahaar گونش
@Milad91 Virus @Survival -
نوشتهشده در ۱ آذر ۱۳۹۸، ۱۶:۱۵ آخرین ویرایش توسط dlrm انجام شده
Flight در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
dlrm در هرچی تو دلته بریز بیرون 4 گفته است:
میخوام یه خاطره ای بگم
بگو بگو...
یبار با دختر خالم ( اول دبیرستان بودم)
رفتیم بیرون
بعد گفتیم هر پسری ک دیدیم ازش یه ادرس میپرسیم
بعد
یه پسره بود من گفتم این از پشت خیلی خوش تیپ و خوش استایلهاز این بپرسیم
خدا از سر تقصیراتم بگذره
رفتم جلو گفتم ببخشید اقا
برگشت وااایییی قیافش شبیه خرچنگ بود
یهو با دختر خالم زدیم زیر خندهانقد خندیدم انقد خندیدم اشکامون میومد
یعد بنده خدا اونم مرده بود از خندهچون دختر خالم مشهدی نبود نمیدونست ادرس کجارو بپرسه منم وقتی خیلی میخندم نفسم میگیره
گفتم کتا
ب
فرو
فروشی
گفت به نشر؟
گفتم اره
گفت دم درشین
و رفت -
حالا ک روم توو روتون باز شده یکی دیگم میگم
کاش میشد ویس فرستاد
@M-an نمیشه یه اپشن ویس بی افزایین؟نوشتهشده در ۱ آذر ۱۳۹۸، ۱۶:۲۷ آخرین ویرایش توسط انجام شدهیبار
بخدا خیلی کوچیک بودم ۴-۵ دبستان
بعد دختر خالم اینا از زاهدان اومدن مشهد و میخواستیم بریم باغ پونه
بعد
ما قرار شد الویه درست کنیم و جوجه هم بگیریم بریم اونجا
بعد هویج نداشتیم
مامانم گفت با فاطمه برین و هویج بگیرین
من خیلی شر بودم بچه ها خیلللیییبخدا ک هنوزم هستم
اخلاق و خلقیاتم پسرونه بود باز الان عالی شده
بعد
رفتیم و سه تا میوه فروشی رو پرسیدیم نداشتنواقعا نداشتن
موقع برگشتیه کارواش بود
من گفتم فاطمه من میرم اونور خیابون تو بزو از این کارواشیه بپرس هویج دارن یا نه
این بچه ساده(سه سال از من بزرگ تره)
رفت تو و منم سریع رفتم اونور خیابون
بعد دیدم قرمز شده یود از خجالت اومد بیرون داد زد میکشمتتتتتتت
منم میدوعیدم
وای یه مسیر رو دوعیدیم من پیچیدم توو کوچه چون وقت نبود زنگ بزنم از رو در رفتم و پریدم توو حیاط
بعد از پله های همسایه رفتم بالا دیدم اومده توو کوچه چون خونه هارو بلد نیست فک کرده گم شده زده زیر گریه
وایاون حالت سرگردونیش
عالی بود
بعد درو وا کردم اومد یکمم کتک خوردم ولی خاطره شد -
یبار عروسی دعوت بودیم دور هم نشسته بودیم و میز ما که همه اب میوه و اب ها رو من خوردم خواهرم که تشنه ش شد گفت باید بری واسم چای بیاری منم پا شدم و چون لباسم بلند بود و دنباله داشت و کفش پاشنه بلندم پام بود به سختی راه میرفتم از شانس خوب منم کف سالن عروسیم کاشی بود و احتمال لیز خوردنم زیاد
رفت
جوگیر شدم یه لیوان بزرگگگ چایی اوردم که حالش جا بیاد نزدیک میزما یه پسر ایستاده بود با غرور و یه ژست عالی کلی هم بخت برگشته به خودش رسیده بود همین که نزدیک پسره شده بودم یهو پام به دنباله لباسم گیر کرد و لیز خوردم و در حال سقوط بودم که لیوانو به یه طرفی پرت کردم و صندلی که پسره بهش تکیه داده بودو کشیدم تا بتونم تعادلمو حفظ کنم و گند نزنم به خودم ..... پسره بدبخت هیچ کله پا شده بود و به بدترین شیوه ممکن افتاده بود یه لیوان قشنگ نسکافه داغم روش خالی شده بود و لباسش قشنگ از سفید تبدیل شده بود به قهوه ایی دستشم بخاطر شیشه لیوان خراش برداشت و از عصبانیت زیاد قرمز قرمز بود داد زد گفت خانم این چه وضعشه
با این حال که خجالت میشکیدم اما خیلی ریکلس گفتم که شما می تونستید سر راه من نباشید من مقصر نیستمبعد راهمو گرفتم رفتم
از این تریبون میگم برادر من حلال کن اما نمیشد ازت معذرتم بخوام
-
نوشتهشده در ۱ آذر ۱۳۹۸، ۱۸:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
همین چند روز پیش کلاس ریاضی بودو یه دبیر کسل کننده ک جون میداد واسه کرم ریختن..
داشتم با پشت سریم میحرفیدم دبیر چند بار تذکر داد
منم کم کاری نکردم کاپشنمو برعکس پوشیدم کلاهشم گذاشتم روی سرم .. روی صندلی جوری نشستم ک انگار پشتم ب دبیره رفیقمم ب من نگاه میکرد جوری ک دارم باش میحرفم
دبیره یهو داد زد خانم ... دارم درس میدم نمیخاین گوش بدین از کلاس برین بیروووونن.. منم ریلکس کلاهو دادم پایین گفتم : با من بودین؟؟؟؟؟
خوده دبیر خندش گرفت.. -
نوشتهشده در ۲ آذر ۱۳۹۸، ۱۵:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
امروز دوست صمیمیم توو دانشگاه یکیشون برگشت گفت
آسان نیامدی به دل
که آسان روی ز دل
برات آشنا نیست؟
چشام ۴ تا شده بود
گفتم نکنه اینم عضو فرومه خبر نداشتیم
خلاصه اینکه داشتم قسمش میدادم از کجا خونده این شعرو و فلان...
اخرش برگشت گفت پارسال خودت توو دفترم نوشتی یادت نیس؟
:).....
چ دورانی بود
فقط خاطره هاش موند.....
استاد اخلاقمونم بهم گفتن خانم دکتر شکارچی
بچه ها هم کلی خندیدن
۲/۹/۹۸ -
یبااااااااااااااااااار
5 سالم بود توی یه شهرک زندگی میکردیم
داداش دومم 8 سال از من بزرگتره
هرموقع میخواس بره بازی کنه منم بهش آویزون میشدم که باهات بیام چون مامانم اجازه نمیداد تنها برم فکر میکرد گم میشم :|
ولی بچه ی خوبی بودم وقتی میرفتم تو شهرک با دوستای خودم بازی میکردم
مامانم همیشه میگفت وقتی میای خونه قبلش برو دنبال داداشت اونم بیار (وگرنه داداشم تا 10 شب هم خونه نمیومد:| )
خب محوطه واسه من خیلیییییی بزرگ بود هر کوچه ای که میرفتم باید کلی راه میرفتم و میگشتم :|
پسرا هم یه جا بازی نمیکردن کعیا میرفتن تو پارک شهرک فوتبال بازی میکردن
یا توی حیاط های خونه ها یا کوچه بودن قایم موشک بازی میکردن
حالا ما دخترا واسه بازی هممون توی یه کوچه بودیم:|
خلاصه این که من یه روز هرچی گشتم داداشمو پیدا نکردم (غروب که اومد فهمیدم با دوستاش رفته بودن بیرون شهرک :| )
از گشتن خسته شده بودم رفتم برم خونه،دیدم یکی از دوستاش کنار خیابون نشسته (این دوستش ازش بزرگتر بود و تقریبا 17 سالش بود )
گفتم سلام داداش منو ندیدی؟گفت عع چرا یه لحظه وایسا جیبامو بگردم شاید اینجا باشه :|
منم باور کرده بودم که وقتی هیچ جا نیست ممکنه توی جیبای اون باشه
مثل احمقا ایستاده بودم که داداشمو از جیباش در بیاره :|
تک تک جیباشو که نگاه میکرد داداشم هم صدا میزد
بعد میگف عع اینجا نیس عع اینجا هم نیس همه رو که گشت گفت نه تو جیبام نیست نمیدونم کجا رفته
منم ناراحت ازش تشکر کردم رفتم خونه
یه بار دیگه هم این اتفاق افتاد و دوباره ازش پرسیدم کجاست گف وایسا جیبامو بگردم منم منتظر شدم بگرده
دیدم پیدا نمیکنه گفتم من ببینم شاید تو خوب نگشتیاونم نشست قدش به من برسه گفت بیا بگرد :|
وقتی رفتم خونه به مامانم گفتم اه من خسته شدم
همه جا رو گشتم نبود
حتی تو جیبای بهنام هم نبود :|
واااای فقط باید قیافه ی مامانمو میدیدی اون لحظه
هیچی دیگه مامانم برام توضیح داد که داداش به اون نره خری تو جیبای بهنام جا نمیشه -
نوشتهشده در ۶ آذر ۱۳۹۸، ۱۳:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
قبلا که تو آپارتمان زندگی میکردیم
، من رفتم لباسام رو پشت بوم اویز کنم یه کم نور خورشید بخوره بهش ...بعد نمیدونم تو چ عالمی بودم پله هارو میشمردم میومدم پایین هرچی کیلید رو مینداختم داخل در نمیرفت داخل یهو دیدم از داخل خونه صدا میاد اطرافمو نگا کردم دیدم کفشای همسایه ها دم درشون هست تا اومدم فرار کنم پسرشون اومد درو باز کرد
️
️
️آب شدم از خجالت
-
نوشتهشده در ۶ آذر ۱۳۹۸، ۱۴:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گوشیم جا مونده بود خونه خالم اینا رفتم بگیرم
یهو دیدم زده 20 تا پیام خوانده نشده
تعجب کردم کسی که به من اس نمیده
باز کردم دیدیم دخترد خالم نوشته : ممد گوشیت خونه ما جام مونده بیا ببر :|#برگرفته خاطرات ممد
-
نوشتهشده در ۸ آذر ۱۳۹۸، ۲۰:۳۸ آخرین ویرایش توسط sandiiii انجام شده
عاقااااا
یه دوست دارم فامیلیش «آل ابراهیم»
سوژه ای شده افتاده دست ما
یه روز معلممون قصد کرد که ضایع اش کنه
خودش سوتی داد
گفت آقااا ابراهیمم!!
کل کلاس چرخیدن سمتش دنبال ابراهیم میگشتن
منم اسمشو سیو کردم ...آل ابی(ع) (اسمشو نمیگم جاخالی میزارم خودتون پر کنید)
بعد الان از چتمون واسش اسکرین دادم
بیچاره اسمشو خوند رفت تو کما
الانم داره منو ناسزا بارون میکنه
بدون که دوست دارم -
یه باااااااااااار
سلام من این خاطره رو خیلییییییییی خلاصه تو تودلی گفتم
ازم درخواست شده که اینجا بگم
4 یا 5 سالم بود ، من و مامانم داشتیم پیاده از خونه ی دوستش برمیگشتیم :woman-girl:
توی اون مسیر یه بهزیستی بود که من همش دلم میخواست
برای یه بارم که شده ببینم اونجا چه خبره
خیلییییییییی تا حد نِق و گریه اصرار کردم بریم
مامانم که دید دیگه خیلی شورشو در اوردم
پیش خودش گفت خب این بچه که انقد دوست داره اونجا رو ببینه دلشو نشکنم
قبووول کرد و رفتیم داخل:the_horns:
من فکر میکردم اونجا فقط نی نی ها رو نگه میدارن
آخه خیلی عروسک دوست داشتم و فکر میکردم نی نی ها عروسک های زنده ان
حتی الانم تو خیابون یه نی نی بغل مامانش یا باباش میبینم ادامه ی مسیر دست منه
هیچی رفتیم داخل
یه حیاط خیلی بزرگ و قشنگی داشت همون لحظه دلم خواست کاش مامانم منو بزاره اینجا بچه ی اینجا بشم
به مسئولش تو حیاط گف بچم دلش میخاد اینجا رو ببینه
از صبح اصرار میکنه خیلی مشتاقه و فلاااان...
خانومه ما رو برد اونجا،خب من خیلیییییی کوچولو و ریزه میزه بودم
وقتی درو باز کردن دیدم فقط بچه های سندروم دان اونجان و
یهویی همشون با هممم دارن میان نزدیکِ در (مثل این که نی نی ها رو یه منطقه ی دیگه نگه داشتن)
من واقعاااااااااا ترسیدم چون تا حالا ندیده بودم بچه هایی رو که این حالتی باشن
همونجا وقتی دیدمشون خیلی سریییییع زدم زیر گریهههههبا یه حالت آبرو ریزانه محکم مامانمو بغل کردم
به مامانم میگفتم ماماااان بریممم مامان مامان برییییییم بریم بریم
میدونم حرکتم زشت بود ولی بچه بودم واقعا :|
هیچییییییی دیگه ینیییییییی آبروی مامانم رفت و کلی ازشون عذرخواهی کرد منم از گریه خیییییس شده بودم رفتیم بیرون و مامانم کلی دعوام کرد
هنوزم وقتی از اون مسیر رد میشیم میترسم واقعا خاطره ی عجیبی تو بچگیام بود -
دانش آموزان آلاءنوشتهشده در ۱۷ دی ۱۳۹۸، ۷:۵۳ آخرین ویرایش توسط مداد رنگی انجام شده
سلام سلام
اقا من بچه بودم همه اسما رو اشتبا تلفظ میکردم
مثلن یه خانومی بودن که اسمشون اختر بود ولی من به عنتر خانوم صداشون میکردم
️طفلی خیلی مهربون بود به روم نمی اورد ولی نمیدونم چرا وقتی تو یه جمعی بودیم صداش میکردم سلااام عنتر خانوم طفلی هزار رنگ عوض میکرد
بچه بودم اصلن نمیدونستم عنتر چیه و خیلی جدیم فک میکردم درست اسمشو صدا میزنم
حالا یه اقای بودن که خیلی جنتلمن که یه اسم کوردی شیکی داشتن که بازم متاسفانه من اشتبا بش میگفتم نفام اقا ( نفام = انسان احمق و نادان و نفهم ) حالا من ول کنم نبودم حتما هرجا که میدیشم فورا میرفتم میگفتم چطوری نفهم اقا خوبی تو؟
️
همه ی اینا خوب بود تا این اشتبا اسم صدا زدنای من کار دست خاله م داد
یه اقای مسنی بودن که طفلی منو خیلی دوست داشت در عین جدی بودنش که با کسی شوخی نداشت اما با من خیلی خوب بود یه ابهتی خاصی داشت که ادمو میگرفت اسم ایشون غریب بود که من بهشون میگفتم فریق حالا خدایش چ جوری خیلی ریکلس اون کلمه سختو تلفظ میکردم نمیدونم
️
من همیشه از این اقا برای همه حرف میزدم که اقای فریق ب من شکلات داد انقد خوبه منو از نوه هاش بیشتر دوس داره و اینا ....
حالا طفلی خاله من فک میکرد جدی جدی اسمش فریقه
یه روز دعوت خونه شون شدیم که خاله منم برای اولین بار اومد خونه شون که موقع احوال پرسی خیلی جدی گفت سلام اقای فریق خوب هستید پدر جان تعریفتونو از خواهر زادم زیاد شنیدم
حالا اون لحظه
قیافه خاله م
قیافه غریب اقا
قیافه کل خونواده
قیافه من️
بابا حالا خاله من ول کنم نبود هر حرفی که میزد یه اقای فریقم اخرش میگفتبه بیچارم هیچ کس هیچی نمی گفتن تا اینکه برگشتیم خونه فاز خاله مو پرسیدن که طفلی گفت مگه اسمش فریق نیس
وقتی واسش توضیح دادن دیگه از اون روز به من اعتماد نکرد و هیچ وقت نزدیک خونه غریب اینا نشد@دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @فارغ-التحصیلان-آلاء @همیار @ناظم
-
سلام سلام
اقا من بچه بودم همه اسما رو اشتبا تلفظ میکردم
مثلن یه خانومی بودن که اسمشون اختر بود ولی من به عنتر خانوم صداشون میکردم
️طفلی خیلی مهربون بود به روم نمی اورد ولی نمیدونم چرا وقتی تو یه جمعی بودیم صداش میکردم سلااام عنتر خانوم طفلی هزار رنگ عوض میکرد
بچه بودم اصلن نمیدونستم عنتر چیه و خیلی جدیم فک میکردم درست اسمشو صدا میزنم
حالا یه اقای بودن که خیلی جنتلمن که یه اسم کوردی شیکی داشتن که بازم متاسفانه من اشتبا بش میگفتم نفام اقا ( نفام = انسان احمق و نادان و نفهم ) حالا من ول کنم نبودم حتما هرجا که میدیشم فورا میرفتم میگفتم چطوری نفهم اقا خوبی تو؟
️
همه ی اینا خوب بود تا این اشتبا اسم صدا زدنای من کار دست خاله م داد
یه اقای مسنی بودن که طفلی منو خیلی دوست داشت در عین جدی بودنش که با کسی شوخی نداشت اما با من خیلی خوب بود یه ابهتی خاصی داشت که ادمو میگرفت اسم ایشون غریب بود که من بهشون میگفتم فریق حالا خدایش چ جوری خیلی ریکلس اون کلمه سختو تلفظ میکردم نمیدونم
️
من همیشه از این اقا برای همه حرف میزدم که اقای فریق ب من شکلات داد انقد خوبه منو از نوه هاش بیشتر دوس داره و اینا ....
حالا طفلی خاله من فک میکرد جدی جدی اسمش فریقه
یه روز دعوت خونه شون شدیم که خاله منم برای اولین بار اومد خونه شون که موقع احوال پرسی خیلی جدی گفت سلام اقای فریق خوب هستید پدر جان تعریفتونو از خواهر زادم زیاد شنیدم
حالا اون لحظه
قیافه خاله م
قیافه غریب اقا
قیافه کل خونواده
قیافه من️
بابا حالا خاله من ول کنم نبود هر حرفی که میزد یه اقای فریقم اخرش میگفتبه بیچارم هیچ کس هیچی نمی گفتن تا اینکه برگشتیم خونه فاز خاله مو پرسیدن که طفلی گفت مگه اسمش فریق نیس
وقتی واسش توضیح دادن دیگه از اون روز به من اعتماد نکرد و هیچ وقت نزدیک خونه غریب اینا نشد@دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا @دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا @دانش-آموزان-آلاء @فارغ-التحصیلان-آلاء @همیار @ناظم
-
همه چیز از روزی شروع میشه که به دنیا اومدم
اولش اصلا نمیخاستم به دنیا بیام
شاید باورتون نشه ولی قرار بود 13 خرداد به دنیا بیام که مادرم 21 خرداد واقعا شک کرد که چرا این بچه انقد خوش و راحت خوابیده و نمیخاد پا به این جهان بزاره
بعدم میره دکتر و دکتر با چشم های از حدقه بیرون زده میگه خانوم شما الان حس درد نداری؟!
مادرم خیلی ریلکس میگه نه آقای دکتر️
مادرم رو میبرن سونو گرافی میبینن من از بند ناف آویزون شدم و میگم نوموخاممممم بیام نوموخام
(بی مزه هم ترامپ نه من
)
بعدش که پا در میونی دکتر ها و پرستاران و مدیریت بیمارستان شرفیاب میشم به این دنیا
وزنم خیلی خیلی خیلی کم بوده2 کیلو و دویست
چیه توقع داشتین 4 کیلو باشم؟!
حالا درسته من ی هفته دیرتر به دنیا اومدم ولی دلیل نمیشه اضافه وزن بگیرم که
بعدش طی یک عملیات خیلی خفن با حضور شیر خشک
استعداد من بروز میکنه و شروع میکنم به چاق شدن
باور کنید ی لپایی داشتم که نیاز به داربست داشت
من نوه ی اول دختری هستم که دخترم بوده!
خب این یعنی سلطنت
خاله هام و دایی هام فداییم بودن البته تا همین 3 تا چهار سالگی داخل تصویر(البته اینجا 1 سالمه
)
وقتی میگم فداییم بودن یعنی این که مثلا
خالم که قبلا ازش حرف زده بودم با من حدود 10 سال تفاوت سنی داره یعنی اون موقع 10 یا 12 سالش بود
وقتی بستنی میخوردیم اون طبیعتا بستنی زودتر تموم میشده و من که نی نی کوشولوی عجوجی مجوجی بیش نبودم بستنی کامل داشتم
نمیدونم دقیقا چ تفکری داشتم ولی از بستنی رو به اتمام خالم بیشترخوشم میومد و اونو طلب میکردم
خالمم از خدا خواستهبا مهربانی بستنی من را گرفته و بستنی خود را جایگزین می کردبعد 15 سال تو جمع اعتراف کرد هنوز نتونستم باهاش کنار بیام
ی بارم مادرم به پدرم میگه که اون قطره فاطمه رو بهش بده اخه گوشم عفونت کرده بوده
پدر عزیز تر از جان هم که مشخصه خیلی دوسم داشته با این عملش
قطره گوش رو خیلی راحت میده بخورم
اخه پدر من چرا؟!
شما میتونی به چشم های این بچه تو عکس نگاه
کنی بهش قطره گوش بدی بخوره؟!
البته من هم خیلی چون شکمو بودم هرچیزی که به سمتم تعارف میشده رو قبول میکردم
چیزیم هم نشده البته میگن الله اعلمپدرربزرگم که عاشقانه دوسش دارم(:
وقتی بچه بودم منو میزاشت جلوش و انواع روش های تغذیه و رژیم های غذایی رو آزمایش میکرد
پسته بادوم رو میجوید (حالتون بد نشه صلوات)
و میزاشت دهن من
اگر فیلمش رو نمیدیدم میگفتم نه دروغه
شما تصور کن من چ دست و پایی میزنم برای اون پسته ی جویده شده(به روم بیارید بلاکتون میکنم
)
یا مثلا بيسکوئيت مادر با چای
فکر کنم حجم لپ ها رو به پدربزرگم مدیونمخاطره از بچگیم انقد زیاده که وقتی بزرگ شدم دیگ خاطره ای نیست
بازم از بچگی هام میگم براتون
شاد باشید️
-
نوشتهشده در ۱۹ دی ۱۳۹۸، ۵:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
وقتی بچه بودم خانوم مهدمو خیلی دوست داشتم خیلیااااااا
یه بار برگشتم بهش گفتم من تو رو خیلی دوست دارم وایسا بزرگ شم میام تو رو میگیرم
بعدش اون گفت من شوهر دارم
و از اونجایی که من کم نمیارم برگشتم گفتم چیزی نیست که طلاق میگیری میای با من ازدواج میکنی
نتیجه اخلاقی:هیچ وقت مث من نباشین -
نوشتهشده در ۲۱ دی ۱۳۹۸، ۱۸:۰۳ آخرین ویرایش توسط ایهام انجام شده
marzyeh78 در خــــــــــودنویس گفته است:
- برف تویی! چتر تویی!
- بارش هر ابر تویی
- گرم نگه دار مرا...
طاهر جلیلی
اشی مشی،میوفتم تو حوض نقاشیاااااا،اینقدر دلبری نکن
قربونت برم که اینقدر #مَهی
پیشت زندگی رنگی ترهاین۲۴ساعته گذشته هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه..
اون قهقها..
شیطنتا..
اشغری و اچبری..
تو برف دیوونه بازیا..
حتی این سرماخوردگی الان:))
بزار اینجا هم جاودانه بشهبیخیال همه قول و قرارآ
تو خوشمزه ترین اشی مشی دنیاییبمون برام تا ابد،بگو خب..
marzyeh78نمیگیره هیچکسی جاتو
نمیدونم برای چی،با تو خوبه همه چی..
میشه که ساعت ها با هم..
تنها بیخیال همه شیم..
اصلا پیش همه بده شیم..
از شلوغی ها زده شیم
نفسامون وصله جدا ممکنه خفه شیم
با تو انگار همه چی مطلوبهببین چقدر مرامو معرفت خوبه...
-
نوشتهشده در ۲۵ دی ۱۳۹۸، ۲۱:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من یه خاطره بگم دندون های همه تون بریزه. ترم 5 کارشناسی ، یه درسی داشتیم به اسم مقاومت مصالح 2 . یه بار استادش گفت هفته دیگه میان ترم میگیرم. ما هم بر اساس 5ترم تجربه میدونستیم که این استاد اصلا امتحان بگیر نیست. یعنی میگفت هفته بعد امتحان میگیرم ولی نمی گرفت. نه تنها توی 5 ترم بلکه توی 10 سال اخیر هم هر موقع گفته بود میگیرم نگرفته بود. خب حالا بریم سر قسمت هیجان انگیزش! کلاس مون بعد از ظهر بود. صبحش استاد یکی از همکلاسی هامونو تو حیاط دانشکده می بینه بهش میگه وحید امروز امتحان دارید ها خوندی؟ وحید خاک بر سر هم میگه : استاد بچه ها میگن شما میگی امتحان میگیرم ولی نمیگیری منم نخوندم!!!! آقا چشت روز بعد نبینه استاد تا روز آخر ترم هر جلسه از ما امتحان گرفت.
وحید خیر نبینی
-
میدونم خلم ها ولی به روم نیارید
روز عروسی داداشم بود من خیلی پسرا و دخترارو اذیت میکردم و اسکلشون میکردم به خدا از سر عادت بود
موقع عروس کشون عقلم بهم دستور داد یکم زن داداشتو اذیت کنمن هم حرف گوش کن
بله من اینقدر دختر خوبم
با خودم یکم فکر کردم و بعد از یه نقشه دبش کشیدن به دختر خاله هام گفتم همراهیم کنننقشه من: تا نیمتنه خودمونو از شیشه در اورده بودیم هماهنگ داد میزدیم ( عروسسس چقدررر عنترهه. دوماد از اون بدترهههه)
تا رسیدن به خونه ما فقط داد میزدیم بقیم هماهنگ بوق میزدن
خلاصههه رسیدیم خونه به محض پیاده شدن زن داداش گرامم به سمتم حمله کرد اقا حالا من بدو کی ندو چهار دور حیاطمو نو زدیم منم انقدر پر رو هی براش تکرار میکردمو اونم حرصی ترمیشود
هیچی دیگه بیخیال زدن من شد منم به ادامه اسکل بازیام رسیدم
اقاااااا وقتی فیلم عروسی اماده شد اوردن ببینیم
فیلم بردار عوضی ازمون فیلم گرفته بود چه جورم در همه حالت من بد بختو در اورده بود
صحنه اهسته، عادی ،تند خلاصه من دلقک این عروسی بودم همچینم تو فیلم میدویدم هاا
خدا بیامورز میگ میگ کنارم خجالت میکشید. بوخودااا
این بود انشای منننن -
خب من ی پسر خاله دارم که پسر دختر خاله ی مادرم حساب میشه ولی بهش میگم پسر خاله
یک سال از من بزرگتره و مثل من متولد خرداده
نکته ی مهمش این که ازش متنفرم
چون از وقتی که يادمه تو بچگیم منو اذیت کرده
مثلا یادمه که بچه بودم سوسک یا مارمولک میزاشت تو کفشم
یا خاک میریخت تو جیب کاپشنم
همیشه میومد موهامو میکشید میرفت مثلا وقتی موهام رو با گیره میبستم و خودم ذوق میکردم که چقدر خوشگل شدم اون میومد یکم منو عین بز (حیف بز که بخواد به این تشبیه بشه)
نگاه میکرد و بعدی طرف موهامو میکشید و میرفت
سه بارم دستمو گذاشت لای در
ی بارم تو نوشابه ام نمک ریخت
یادمه ی بارم عروسکم چال کرد تو حیات
نمیفهمم که چرا انقد باهام مشکل داشت چون دختر خاله های همسن دیگمو اذیت نمیکرد
فقط انگار گیر داده بود به من
ولی ی بار ی اتفاقی افتاد که دلم خنک شداربعین عزاداری بود و مادربزرگم عادت داشت نذری بده و همه رو جمع کنه تو خونش ی اتاق بزرگ داشتن که آقایون اونجا جمع میشدن و عزاداری میکردن
من همیشه پیش بابام بودم و طبیعتا تو مردونه
شوهر خاله ی بزرگم خیلی هوامو داشت
بعد این اومد یکم اذیت کرد یادم نمیاد چی فک کنم ادا درآورد و من زدم زیر گریه
بعد دیدم شوهر خالم به ی ادم سیبیل کلفت که چاقوی خونی دستش بود که تازه گوسفند سر بریده بود ی چیزی گفت و اونم با همون چاقو بدون حرف رفت سراغ پسر خالم
وای اگر میدیدنش ی جوری میدوید اون آقا هم دنبالش که هنوز یادمه
از وسط مردا پرید رفت درو باز کرد و تا آخر مجلس هم نیومد.... -
تو محرم با دختر خاله هامو پسر خاله هام رفتیم عزاداری خونه همسایمون
یه اقا رو اورده بودن نوحه بخونه مام سر به زیر رفتیم تو یه اتاق لباسامونو اویز کنیم
بعد نگا کردیم دیدیم دمو دستگاه اونجاست دوباره جو گرفتمون (ادمو سگ بگیره جو نگیره والا)
یکی از دختر خاله هام گفت سمی تو بلدی برو میکروفونو بگیر یکم بخندیم
اقاااااا من رفتم میکرفونو برداشتم شرو کردم حالا نوحه خانی به شیوه سومی
یا حسسسییننن یک یک دوستی داشششتمممم عهعهعه (گریه بود)بعد اونام سینه میزن نگم براتون
دو دوستشششششش میداشششتتتتمممم یاااا عللللیییییئ (عهعهعه)
سه سپاسسسسس گزاریییمممممم که اون گاوو دادی بهمممم اوبلفضللللللل.،،،....
اقا یک هو یه گروه امدن تو اتاق همه نگا به من بعد اقاهه امد گفت بخدا گناه نیست اگر از این کارا میکنید برا خنده فقط اولش میکروفونو چک کن (میکرو فون روشن بود)
هیچی دیه ابرون ریخت کف پام همه انقدر بهم خندیده بودن عزا داری یادشون رفته بود
بوخودا
این بود ماجرای من