-
نوشتهشده در ۳۰ آذر ۱۳۹۸، ۲۱:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱ دی ۱۳۹۸، ۱۴:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ای که از کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش -
نوشتهشده در ۱ دی ۱۳۹۸، ۱۶:۳۸ آخرین ویرایش توسط Rosa انجام شده
نه توان ماندنم هست نه به سر خیال رفتن
به کجا زخود گریزم که تو در میان جانی -
نوشتهشده در ۱ دی ۱۳۹۸، ۱۷:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
کاش چون برگِ خزان رقصِ مرا
نیمه شب "ماه" تماشا می کرد
در دلِ باغچهٔ خانهٔ تو
شورِ من، ولوله برپا می کرد...! -
نوشتهشده در ۱ دی ۱۳۹۸، ۱۷:۵۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده....
حافظ -
آن چین ابرو امشب صد رنگ بسملم کرد
زخمی کمی ندارد،تیغ عتاب خوردن.... -
این پست پاک شده!
-
از نارسیدگی است صوفی کند خروش
سیلاب چو به بحر رسد میشود خموش -
نوشتهشده در ۲ دی ۱۳۹۸، ۱۰:۱۷ آخرین ویرایش توسط Rosa انجام شده
حقا که غمت
از تو وفادار تر است...
مولانا -
بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد
-
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد.... -
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
«حافظ» -
نوشتهشده در ۲ دی ۱۳۹۸، ۲۰:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشتحمید مصدق
-
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشتحمید مصدق
نوشتهشده در ۲ دی ۱۳۹۸، ۲۰:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده%(blue)[پاسخ فروغ فرخزاد به شعر حمید مصدق ]
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت -
نوشتهشده در ۲ دی ۱۳۹۸، ۲۰:۱۷ آخرین ویرایش توسط marylb انجام شده
-
نوشتهشده در ۲ دی ۱۳۹۸، ۲۱:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲ دی ۱۳۹۸، ۲۱:۱۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نه ساعتی به وقت زمستان
برای احساساتم وجود دارد
و نه ساعتی به وقت تابستان
برای شوق و شور من!
همه ی ساعت های دنیا
در یک زمان به صدا در می آیند
وقتی که قرار من و تو از راه می رسد
همه ی ساعت های دنیا
در یک زمان از صدا می افتند
وقتی که بارانی ات را برمیداری و دور می شوی! -
نوشتهشده در ۲ دی ۱۳۹۸، ۲۱:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
حالا که آمده ای
از گذشته نپرس
در روز آفتابی
از برف سنگین شب قبل
چه می ماند؟
|مژگان عباسلو| -
نوشتهشده در ۳ دی ۱۳۹۸، ۶:۲۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من پریشان تر از انم ک می پنداری
شده ایا ته یک شعر ترک برداری؟ -
نوشتهشده در ۳ دی ۱۳۹۸، ۹:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
از دلتنگیت کجا فرار کنم ؟
معمار هیجان !
کجا بروم که صدای آمدنت را بشنوم ؟
کجا بایستم که راه رفتنت را ببینم ؟
کجا بخوابم که صدای نفس هایت بیاید ؟
کجا بچرخم که در آغوش تو پیدا شوم ؟
کجا چشم باز کنم که در منظرم قاب شوی ؟
کجایی ؟
کجایی که هیچ چیزی قشنگ تر از تماشای تو نیست ؟
کجا بمیرم
که با بوسه های تو چشم باز کنم ؟