کافــه میـــم♡
-
نوشتهشده در ۶ شهریور ۱۴۰۲، ۱۳:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
❒ یه روز گوشیتو میندازی یه کنار،استوری ها رو نمی بینی، دیر جواب میدی، نوتیف ها رو خاموش می کنی، چت ها رو باز نمی کنی، توی هر گروهی که هستی دیگه چیزی نمی نویسی، و میفهمی همه این چیزا الکی بوده. زور اضافه میزدی تا با آدمهای بیشتری در ارتباط باشی و میخواستی همه رو راضی نگه داری و بعدش یادت میوفته توی همه ی اون مدت داشتی خودتو به خاطر بقیه از دست میدادی...✧
-دیاکو
. -
نوشتهشده در ۶ شهریور ۱۴۰۲، ۱۳:۲۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دیگه نـه بـحث میکنم ، نه توضیح میدم
فقط میبینم و سکوت میکنم
و فاصله میگیرم...
چون واستون توضیحامو دادم ،
اونـجـوری کـه بـاید نـاراحت شدم ،
عـصبـی شدم ،
و دیگـه نـمیخـوام کـه اینطوری بـاشه!
. -
در خیالم با خیالت بی خیالِ عالمم تا که هستی در خیالم،با خیالت،خوش خیال عالمم
-
نوشتهشده در ۷ شهریور ۱۴۰۲، ۷:۲۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
حداقل نصف ما تو کل زندگیمون نه یه اکیپ پایه داریم، نه یه مسافرت خفن میریم، نه جایی بهمون خوش میگذره، نه قراره دو نفری تو کویر دراز بکشیم و به آسمون خیره بشیم
فقط میریم سر کار، درس میخونیم، با خانواده میجنگیم و آدمهایی که دوستشون داریم کیلومتر ها ازمون دورن(= -
نوشتهشده در ۸ شهریور ۱۴۰۲، ۶:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
«بدترینحالتیکهممکنهبراییهآدمپیشبیاد
اینهکههمزمانهماحساسیباشههممنطقی
یعنیقلبشدارهمچالهمیشهها
ولیمجبورهمنطقیتصمیمبگیره
بعدشبایدروزهاوماههاوحتیسالها
بشینهبهقلبشتوضیحبدهڬ
اگهاونکارونمیکردمبیشترمچالهمیشدی!
امامگهقلبحالیشه؟
وقتیدیگهصلحینباشهبینعقلوقلبت
انگارلایمنگنهای
چوننهمغزتقلبدارهونهقلبتمغز :))! -
انگار حال هیچکس خوب نیست. لااقل کسانی را که ما میشناسیم و میبینیم. همه منتظرند و همه از انتظار خسته شدهاند. مثل آدمهایی هستیم که بیرون قفس ایستادهایم. یک قفس عظیم ..
-
برای هیچکس آنقدرها مهم نیست که تو تا چه اندازه غمگینی و داری لابلای نقاب آرامش و سکوتت چقدر رنج میکشی.
انسانها فقط چهرهی خندان و روی گشادهی تو را میخواهند. برای هیچکس تحمل یک چهرهی گرفته و یک حال نگران، منفعتی ندارد. انسانها معمولا در روزهای آسانی کنار تو میمانند، روزهای سخت، آدمهای سخت و دوستان سخت و رفیقهای سخت میخواهد...
ولی تو آدمها را دوست داشته باش، حتی اگر برای هیچکدامشان اهمیتی نداشته باشد که تو درست همین لحظه که آرام و خونسرد مقابلشان ایستادهای، در اعماق کدامین پرتگاه اندوه، داری دست و پا میزنی...نرگس صرافیان طوفان
-
نوشتهشده در ۹ شهریور ۱۴۰۲، ۲۱:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دلم میخواست امشب بهش پیام بدم بگم ..
یادته اولین باری که همو دیدیم تو ی پسر کوچولوی خجالتی 17 ساله بودی و منم ی دختر بچه ی ضعیف 9 ساله بودم که همیشه اشکم در مشکم بود دروغ نگم هنوزم هست ولی دیگه ضعیف نیستم یادته اولین چیزی ک بهم گفتی این بود که رویاهات رو دنبال کن به جزیره ی خوشبختی فکر کن ...=) یادته فقط اسمت رو بلد بودم چند نفر کنارت می امدن دیگه نمیتونستم تشخیصت بدم میبینی حالا 9 سال از اون روز اول گذشته تو امشب 26 ساله میشی تبدیل به ی ستاره قشنگ توی دنیا و منم همراه تو بقیهه بزرگ شدم الان 18 سال سن دارم میدونی دلم میخواد تا اخرین سال زندگیم کنارتون باشم بزرگ شم عاقل شم ... ولی حیف ک اینقدر دوری که نه پیامم بهت میرسه ن میتونم کادوم رو بردارم بیام در خونتون بگم خوشمزه ترینن کوکی زندگیم تولدت مبارک و اونقدر محکم تو بغلم فشارت بدم ک حل شی فقط از همینجا بهت میگم خوشحال باش و همین فقط .... -
نوشتهشده در ۱۱ شهریور ۱۴۰۲، ۱۶:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۱ شهریور ۱۴۰۲، ۱۷:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ولی جدی بهترین داستان کوتاه ادب فارسی متعلق به سعدیه که توی یه بیت جمعش میکنه:
من ماندهام مهجور از او، بیچاره و رنجور از او، گویی که نیشی دور از او، در استخوانم میرود.
مختصر، مفید و زیبا =)) -
نوشتهشده در ۱۱ شهریور ۱۴۰۲، ۲۰:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
فقط اونجا که رضا پیشرو به بهترین نحو کارما رو توضیح میده:
شاید هر روز با یه کسی دست داد
و اون کسی هیچکسی نبود به جز اعمالم -
نوشتهشده در ۱۱ شهریور ۱۴۰۲، ۲۳:۰۹ آخرین ویرایش توسط Moonchild انجام شده
و چشمانمبهچشمانشافتاد
ناگهانزبانمبندامد
بیاختیار فریاد زدم میپرستمش میپرستمش
ناگهان کسی از پشت سر به من گفت
احمق او خودش ستایش این دنیاست :))) -
نوشتهشده در ۱۲ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۲ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۲ شهریور ۱۴۰۲، ۱۲:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تو لایق بخشش نبودی،
اما من لایق آرامش بودم،
پس بخشیدم^^
تو لایق احترام و ادب نبودی،
من نخواستم شخصیت خودمو
زیر سوال ببرم، پس در جوابِ
بیاحترامی، درست برخورد کردم:)
تو لایق کمک من نبودی،
من لایق انسان بودن بودم،
پس هرکاری از دستم بر اومد
برات انجام دادم!
تو لایق توجه من نبودی،
من لایق روح آزاد و قلب سبک بودم،
پس ابرازش کردم؛
تو لایق بودن توی زندگی من و خاطراتم نبودی،
من لایق داشتن تجربه های سخت، درس گرفتن و قوی شدن بودم پس خدا تورو
سر راهم گذاشت... -
نوشتهشده در ۱۲ شهریور ۱۴۰۲، ۱۲:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۲ شهریور ۱۴۰۲، ۱۴:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۲ شهریور ۱۴۰۲، ۱۴:۵۵ آخرین ویرایش توسط Ainoor انجام شده
به تو که میرسم، مکث میکنم،
انگار در زیباییات چیزی جا گذاشتهام،
مثلا در صدایت آرامش،
یا در چشمهایت زندگی...
.
.
قشنگ بود=) -
نه خب! اهمیتی نداشت! این که مردم چه میگویند و حرفها و رفتارهای مرا چگونه برداشت کردهاند و کدامشان از من خوش یا بدش میآید و کدامشان چکار کرده و از من چه گفته و خوب یا بدم را خواسته... خیلی چیزها اهمیتی نداشت دیگر و برای من وقتکشیِ محض بود!
مثل شناگر قهاری شدهبودم که تا عمیقترین و تاریکترین و دستنیافتنیترین بخشهای اقیانوس رفته و هراس از دریاچه برایش فقط یک شوخیِ مسخره است که حتی به اثبات آن هم فکر نمیکند...#نرگس_صرافیان_طوفان
-
این پست پاک شده!