کافــه میـــم♡
-
-
شکست ها و نگرانی هایت را رها کن،
خاطراتت را،
نمیگویم دور بریز،اما قاب نکن به دیوار
دلت…
در جاده ی زندگی، نگاهت که به عقب
باشد؛
زمین می خوری…
زخم بر می داری…
و درد می کشی…
نه از بی مهری کسی دلگیر شو …
نه به محبت کسی بیش از حد دلگرم…
به خاطر آنچه که از تو گرفته شده،
دلسرد مباش، تو چه می دانی؟
شاید … روزی … ساعتی … آرزوی
نداشتنش را می کردی…
تنها اعتماد کن و خود را به او بسپار …
هیچ کس آنقدر قوی نیست که ساعتها
بر عکس نفس بکشد …
در آینده لبخند بزن…
این همان جایی است که باید باشی!
هیج کس تو نخواهد شد
آرامش سهم توست …
-
آقاجون که مرد عزیز دیگه مثل سابق نشد، غذاهایی که دوست داشت نخورد، به گلدونا آب نداد، از تهِ دل نخندید، دم غروب پاچه ی شلوارشو نزد بالا و پاشو تا زانو تو آب حوض نذاشت، دامنای گلدارشو نپوشید و واسه کسی انار دون نکرد.
آقاجون که رفت عزیز از هرچی که دوست داشت فاصله گرفت، اونقدر فاصله گرفت تا مثل آدمایی که منتظر مرگ باشن از یه جایی به بعد زندگیش دیگه هیچ چیز قشنگی نداشت، ساعت ها روی صندلی می نشست و به قاب عکس آقاجون نگاه می کرد، آخرم یه روز جسم بی جونشو روی همون صندلی درحالی که قاب عکس آقاجون از دستش افتاده بود پیدا کردن.
آقاجون که مرد عزیز برای کشتن خودش یه مشت قرص رو باهم نخورد، با تیغ رگشو نزد، خودشو از سقف آویزون نکرد اما خودکشی کرد، ازون خودکٌشیا که دل میکَنی از همه ی قشنگیای دنیا و چیزایی که دوسشون داری، ازونا که روزی صدبار به خودت میگی "دیگه بعد از اون هیچ چیز قشنگی تو دنیا وجود نداره "...
کی میدونه که درد این خودکشی چقدر بیشتر از مردن یهوییه، یهو که می میری تو یه لحظه همه چی تموم میشه اما وقتی زنده میمونی و ذره ذره واسه مردن و عذاب دادن خودت از دلبستگیا و قشنگیای دنیا میگذری روحت شکنجه میشه، اصلأ تو میدونی چند هزارتا آدم تو این دنیا هستن که به سیم آخر زدن و درحالی که زنده ن و نفس میکشن خودکشی کردن؟! دلشونو با انتخاب آدمی که عاشقش نیستن کشتن، روحشونو با بودن کنار کسایی که دوس ندارن، علایقشونو بخاطر فداکاری های اجباری، آیندشونو با نگفتن حرفایی که باید می گفتن...
تو میدونی تهِ همه ی این خودکٌشیا یه لحظه ی عذاب آور هست که توش یه لبخند تلخ تحویل خودت میدی، یه گوشه می شینی و به تموم شدن دنیات نگاه میکنی، درست مثل عزیزجون...
نه تو اینا رو نمیدونی ولی من، وقتی به اجبار داشتی می رفتی خودکشی کردنتو دیدم با همون لبخند تلخ!
| نازنین عابدین پور |
-
تازگیها هرگاه از دیگران می رنجم
یا حتی نگرانم که چه قضاوت هایی پشتِ پرده ی تظاهرشان برایم می کنند
چشمانم را می بندم...
و جمله ی معروف "دیل کارنگی" را در ذهنم مرور می کنم
"دیگران به مردنِ من و تو ، حتی به اندازه ی سردردشان اهمیت نمی دهند..."
و همین برایِ بیخیال شدنم کافیست...
رازِ آرامش همین است! -
نشسته بود، زدم روی شونش گفتم تنهایی بدنگذره ؟!
نباش تنها، یهو دیدی شصت سالت شده هنوز نشستی اینجاها
خیلی زود میگذره، نمی فهمی اصلا...
زمانو میگم که عمرمون قاطیش شده...
گفت: حرفای بزرگونه میزنی بچه،
تنهایی دو مدل داره؛
تنهایی قبل از بودنِ کسی
تنهایی بعد از بودنِ کسی...
گفتم: فرقشون چیه با هم آدمِ بزرگ ؟!
گفت: اولی که باشی میتونی به آدمای دیگه فکر کنی اصلا میتونی به همه چیز فکر کنی
ولی دومی دیگه نمیتونی به کسی و چیزی فکر کنی
مجبوری بشینی روی نیمکت پارک
فقط و فقط به خودش فکر کنی اونم تنهایی !
-
اين شورِ جووني هم تموم ميشه و ميفهميم كه هر شب تاريكي كه تو زندگيمون اومد، گذشت.
اين حجم از علاقه اي كه توي سينه مون داره بي قراري ميكنه، يه روز آروم ميشه، ميفهميم كه اين همه دست و پا زدن و اين همه قصه سازي فقط عذاب دادن خودمون بود.
اين همه ترس از دست دادن هم تموم ميشه و ميفهميم داروين تو انتخاب طبيعي راست ميگفت؛ هر كسي مناسبمون باشه ميمونه و هر كسي نباشه هر چقدر هم خوب حذف ميشه.
همه چي ميگذره و تموم ميشه، بعد ميفهميم چيزي كه ما رو نگه داشته بود، همون يك جمله ي " يك درصد ممكنه بشه" بود. چون هم اونقدر اون يك بزرگ بود كه بهش درصد بدن و هم اون "بشه" اونقدر شيرين بود كه آدم براش ادامه بده.
چيزي كه ما رو وصل كرده بود به اين زندگي، نه عشق و علاقه بود، نه ترس بود ، نه پول بود.
اميد بود كه ما رو نگه داشته بود عزيزِدلم.
اميد بود...#مهتاب_خلیفپور
-
-
بیایی آرام توی فکرم
ریز ریز
از توی سرم
بیاورمت پایِ قندانِ
روی میز
پشت به پنجره ی اتاق
بریزیمت توی استکان چایم
مثل دانه های هل
مثل تکه های دارچین
مثل لیمو های امانی
که بمانی
بریزم و سربکشم تمام تو را
که مثل مزه ی خوبِ چایِ عصر یک مرداد
بمانی برای روزهای سرد بهمن ماه...
| حمید جدیدی |
-
اگر مستضعفی دیدی
ولی از نان امروزت
به او چیزی نبخشیدی.
به انسان بودنت شک کن…!
------------------------------
اگر چادر به سر داری
ولی از زیر آن چادر
به یک دیوانه خندیدی
به انسان بودنت شک کن…!
------------------------------
اگر قاری قرآنی
ولی در درکِ آیاتش
دچارِ شک و تردیدی
به انسان بودنت شک کن…!
------------------------------
اگر گفتی خدا ترسی
ولی از ترس اموالت
تمام شب نخوابیدی
به انسان بودنت شک کن…!
------------------------------
اگر هر ساله در حجّی
ولی از حال همنوعت
سوالی هم نپرسیدی
به انسان بودنت شک کن…!
------------------------------
اگر مرگِ کسی دیدی
ولی قدرِ سَری سوزن
ز جای خود نجنبیدی
به انسان بودنت شک کن…!فروغ فرخزاد