کافــه میـــم♡
-
پرستو بابایی دانشجویان درس خون دانشجویان پیراپزشکینوشتهشده در ۲۲ شهریور ۱۴۰۳، ۱۷:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گر غایبی ز دل، تو در این دل چه میکنی؟
مولانا
-
تا حالا توجه کردید که خیلی از بحثای بین آدما از سر دوست داشتنه؟ خیلی وقتا آدما
بحث میکنن چون دوست ندارن رابطهشون خراب بشه؛ وگرنه خیلیا حتی ارزش بحث کردن هم ندارن! آره، یه موقع هایی بحث کردن یعنی "دوستت دارم". -
پرستو بابایی دانشجویان درس خون دانشجویان پیراپزشکینوشتهشده در ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ۲۰:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
پناه میبرم به خدا
از لبخند بدون روح
از رنجی بی ملاحظه
که رهایم نمیکند
از غم که به من وفادار است
از شب
و از اندوهی که دارد
آرام آرام قلبم را بی صدا از بین میبرد… -
دلت را بتکان
اشتباهاتت وقتی افتاد روی زمين
بگذار همان جا بماند
فقط از لابه لای اشتباههايت
يک تجربـه را بيرون بکش
قاب کن و بزن به ديوار دلت
اشتباه کردن اشتباه نيست
در اشتباه ماندن اشتباه است.
#فروغ_فرخزاد -
ای بهانهی من
بغض خانهی من -
پرستو بابایی دانشجویان درس خون دانشجویان پیراپزشکینوشتهشده در ۲۰ شهریور ۱۴۰۳، ۱۵:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گفتم ای دل نروی خار شوی ، زار شوی
بر سر آن دار شوی ، بی بر و بی بار شوی
نکند دام نهد خام شوی ، رام شوی
نپری جَلد شوی ، بی پر و بی بال شوی
نکند جام دهد ، کام دهد ، از لب خود وام دهد
در برت ساز زند ، رقص کند ، کافر و بی عار شوی
نکند مست شوی ، فارغ از این هست شوی
کور شوی ، کر بشوی ، شاعر و بیمار شوی
نکند دل نکنی ، دل بکند ، بهر تو دل دل نکند
برود در بر یار دگری ، صبح که بیدار شوی -
پرستو بابایی دانشجویان درس خون دانشجویان پیراپزشکینوشتهشده در ۲۰ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
میخواهم از خودم کوچ کنم
از خودم که همیشه مایهی آزار خودم بودهام
از خودم که نمیدانم چه میخواهم... -
پرستو بابایی دانشجویان درس خون دانشجویان پیراپزشکینوشتهشده در ۲۰ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۰۳ آخرین ویرایش توسط پرستو بابایی انجام شده
و قسم به تمام لحظه هایی که اشک ریختی و شکستی؛
قسم به تمام لحظه هایی که درونت آشوب بود ولی لبخند میزدی؛
قسم به تمام لحظه هایی که نیاز داشتی کسی کنارت باشد اما هیچ کس را جز خودت نیافتی؛
به اندازه ی تمام آن لحظه ها، جان خواهی گرفت، از ته دل خواهی خندید و زنده خواهی شد، جوری که فکر میکنی روزهای غم توهمی بیش نبوده است.-دیاکو
-
در من کوچهایست
که با تو در آن نگشتهام
روزها و شب ها ایست
که با تو سر نکردهام
... -
ساغرم شکست ای ساقی
رفته ام زدست ای ساقی
برموج غم نشسته منم
در زورق شکسته منم
ای ناخدای عالم
.
.
تا نام من رقم زده شـد
یکباره مهر غم زده شد
برسر نوشت آدم -
پرستو بابایی دانشجویان درس خون دانشجویان پیراپزشکینوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۳، ۲۰:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اشکالی نداشت اگر گاهی بدون دلیل قابل توضیحی از جهان و آدمها فاصله میگرفتیم و دنبال خلوتی برای ادامه دادن میگشتیم.
ما انسان بودیم و انسان حق دارد هم غمگین باشد، هم شاد! هم نزدیک شود، هم دور. هم دلش در جمع بودن بخواهد، هم به کنج خلوتی پناه ببرد.
ما انسان بودیم با احساساتی متنوع و متغیر و غیرقابل پیشبینی...
اشکالی نداشت اگر در نهایت قدرت، گاهی ضعیف میشدیم.خانومِ طوفان
-
پرستو بابایی دانشجویان درس خون دانشجویان پیراپزشکینوشتهشده در ۱۸ شهریور ۱۴۰۳، ۲۰:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چرخ گردون چه بخندد چه نخندد تو بخند
مشکلی گر سر راه تو ببندد تو بخند
غصه ها فانی و باقی تو بخند
گر دلت از ستم و غصه برنجد تو بخند:)- حافظ
-
وقتی تن کسیو زخمی میکنی
نوازش کردنش فقط دردشو بیشتر میکنه عزیزم
(: -
اسمش چیست؟!
این حس، این حال؛
همین که وقتی به تو فکر می کنم
از گوشه ی لبهایم لبخند چکه می کند..!- احمد شاملو 🩵
-
نگاهش که می کردم...خوب نمی توانستم بفهمم درونش چه در جریان است...پس زمینه نیمی آسمان آبی بود و نیمی بستر زمین سبز...
چشمانش تنگ شده بودند و موهای ذغالی اش به دست باد می رقصید...لباس سپید رنگش ، از تنش فراری بود...نیمی از جسم و جانش در دسترس دیدگانم بود...نیمرخش!
عمیق در خلسه بود و رها...هرم نفس های بلند و زمان دارش ، عجیب از رازهایش پرده برداری می کرد...دروغ جایز نیست! محوش بودم...
ناگهان پروانه آبی بر شانه اش نشست...نگاهش را از دریا گرفت و به یار قدیمی نگاه دوخت...لبخندش...بوی شوری دریا را فراری می داد...چیزی درونش جریان داشت...درون همان درون متلاطم و پراکنده...اما چیزی او را همین گونه بی آلایش و ساده ، سرپا نگه داشته بود...
چیزی درونش می جوشید...شاید امید...شاید جوانه ای ریشه زده...هرچه بود!
عجیب بندگی می کردم برای خلق این هیهات و نقش و نگار مقابلم...!
.
.
.
.
پ.ن: فکر کنید این رو خودتون برای خودتون نوشتید! -
واقعيت اين است ؛
گاه هيچی را ميخواهی و اين بخشِ مهمی از زندگيست!
اين نه افسردگيست، نه دوست نداشتن، نه تحمل ، نه صبر، نه قضاوت... نه هيچ چيزِ مرسوم و مدامی،هيچ اسمی ندارد!
باور كن هيچی خودش ، بخشی از زندگيست! شايد نوعی از آرامش است!
يادت می آيد ، بارها پرسيدم تو به چه فكر می كنی؟!
گفتی : هيچی!
وقت هايی كه خيره می شدی و گوشه لبت لبخندی از سرِ سكوت بود.
من از روي تو زندگی را تعريف می كنم، اگر تو به هيچی فكر می كردی،پس حتما بخشی مهم از زندگيست. -
-
این پست پاک شده!
پست 41 از 5555