هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
@Ali-Valicheki در شــآدکــَــده ی جــوکــیـســـــم گفته است:
هلیکوپتری️
ان شاءالله همه مون باهم️ -
@Alzahra-Daftar ای بابا
خالیش کن️ -
@m-naghavi اگر ممکن هست ممنونم
-
@m-naghavi اهان خب پس وقت هست بخونید انشالله جمع میشه نگران نباشید اصلا
-
-
-
Blue28 فارغ التحصیلان آلاء دانشجویان پزشکیreplied to arthur morgan on ۹ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
arthur morgan میخوای من منشنش کنم؟🥲
-
Blue28 فارغ التحصیلان آلاء دانشجویان پزشکیreplied to arthur morgan on ۹ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
arthur morgan
All I know all I know
Loving you is a losing game -
Blue28 فارغ التحصیلان آلاء دانشجویان پزشکیreplied to arthur morgan on ۹ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۴۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
arthur morgan پس فردا
-
سرده
-
میدونی
اینجا این وسط باشی
و هرکس تورو بکشه سمت خودش
و درجایی باشی که انگار ۱۷۰۰ رنگ ادم دیده باشی
و چه مضحک علم روانشناسی این همه رنگ ادمو شخصیت شناسی میکنه
خود روانشناسی بد نیست
اما هیچ وقت یه نسخه پیچیدن واسه تمااام شخصیت هارو دوست نداشتم و ندارم -
@m-naghavi ولی نمیتونم منشنش بکنم وللش خیلی ممنون
-
Blue28 فارغ التحصیلان آلاء دانشجویان پزشکیreplied to arthur morgan on ۹ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
arthur morgan آخی کیوت
-
میدونی بقیشو دیگه نمیتونم بگم
اصلا توانشو ندارم
.....
میدونم خیلی سخته!
همین فقط همین یک کلمه رو میتونم بگم
اما میدونم میخوای در ادامه چی بگی
حتی نمیتونم بگم غصه نخور
فقط میتونم بگم
گریه کن
شاید شاید اروم شدی -
@m-naghavi اره خیلی قشنگه
-
Saghiareplied to Alireza Varamanzar on ۹ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
Alireza Varamanzar هِشی
عا نه اشکالی نداره
عههه چه اهنگ قشنگیه -
گفت شنیده از یکی از راه ها میشه شبونه گذشت. به مادرم گفت چند تیکه وسیله ضروری برداره که شب راه بیافتیم. په کمد داشتیم که مامان طلاها و اسناد رو اونجا نگهداری می کرد. من داشتم اونو خالی می کردم. دانیار هم کنارم بازی می کرد. اون موقع چهار سالش بود. دایان سه ساله هم که مریض و ناخوش احوال بود یه گوشه خوابیده بود. اون سال حصبه شایع شده بود. خیلی از بچه ها مردن. مامان زار می زد و می گفت دایان هم گرفته، اما علايم حصبه رو نداشت.
معده ام سوخت. با دست مشتش کردم.- مامان و بابا تو حیاط بودن. بابا تو آلونک گوشه حیاط، مامان هم مشغول جمع کردن لباسا از رو بند رخت. یه دفعه صدای شکستن در حیاط رو شنیدم و چند گلوله هوایی. دویدم پشت پنجره. دانیار هم دنبالم اومد. عراقی بودن. از لباسای بعثی تنشون شناختمشون. دیدم که مامان جیغ زد. اسلحه رو به طرفش گرفتن، اما یکیشون که انگار فرماندهشون بود نذاشت شلیک کنن. بابا از آلونک پرید بیرون و جلوی مامانم ایستاد با دست خالی. نگران ناموسش بود. خم شد که به بیلی کلنگی برداره، اما مهلتش ندادن. نه په تیر، نه دو تیر، نه سه تیر! گرفتنش به رگبار. تیر می زدن و لذت می بردن. مادر جیغ می زد و با وحشت به پنجره نگاه می کرد. ما رو ندیده بودن. حرف مادر رو خوندم. گریه کنان دانیار رو انداختم تو
-
@m-naghavi اهان اشکال نداره برید پزشک و استراحت بکنید ازمون بعدی کی هست؟
-
فقط درد عراق رو داشتن، اما جنگ کردستان از دو سال قبلش شروع شده بود. با این گروهک ها شبی نبود که با آرامش سر رو بالش بذاریم. هر روز صبح کلی از اقوام و آشناهامون با سر بریده پیدا می شدن. خصوصا توی شهر کوچیک مرزی ما که دیگه اوج مین گذاری و آتیش سوزی و رعب و وحشت بود. مرزها رو بسته بودن. راه ها امنیت نداشتن. نمی تونستیم فرار کنیم. حکومت نظامی بود. مردا رو می کشتن و زن ها رو با مو روی زمین می کشیدن و می بردن. این تازه اول فاجعه بود. جنگ که شروع شد حزب کومله و دموکرات هر چی سلاح و تجهیزات داشتن، که کمم نبود، علیه مردم ایران و به خصوص کردستان استفاده کردن.
آن روزها برایم زنده می شدند، مو به مو و ذره به ذره. صدای فریادهایی که قطع نمی شدند و آتشی که هرگز خاموشیشان را ندیدم.- ده سالم بود. تقریبا از کل خانواده فقط ما و داییم زنده مونده بودیم. بقیه رو یا عراقيا کشته بودن یا دموکرات ها. بابام می گفت شنیده از یکی از راه ها میشه شبونه گذشت. به مادرم گفت چند تیکه وسیله ضروری برداره که شب راه بیافتیم. به کمد داشتیم که مامان طلاها و اسناد رو اونجا نگهداری می کرد. من داشتم اونو خالی می کردم. دانیار هم کنارم بازی می کرد. اون موقع چهار سالش بود. دایان سه ساله هم که
پست 640881 از 1000113