گلچینی کوتاه از کتاب های معروف
-
تو چاقویی هستی که من در درون خود میچرخانم.
کافکا
نامه به ملینا -
به چشمانش نگاه کردم و منتظر قضاوت یا بدتر از آن ترحم بودم اما اینطور نبود و در آن لحظه به یاد حرف روث افتادم که گفته بود فقط به این دلیل که چیزی شکسته، معنایش این نیست که همه چیز شکسته است.
همیشه تصور می کردم که مردم من را به خاطر پدرم، به خاطر فقرم، به خاطر تمام چیزهایی که نداشتم، قضاوت می کنند؛ اما با حس گرمای دست آن معاون روی شانهام، با دیدن چشمان پر از مهربانیاش، متوجه شدم که این من بودم که خودم را قضاوت می کردم. من فقیر بودم، پدرم الکلی بود اما نشکسته بودم. لازم نبود همه چیز شکسته شود، فقط به این دلیل که چیزی شکسته است. من مجبور نبودم بشکنم!مغازه جادویی - جیمز آر دوتی
-
به چشمانش نگاه کردم و منتظر قضاوت یا بدتر از آن ترحم بودم اما اینطور نبود و در آن لحظه به یاد حرف روث افتادم که گفته بود فقط به این دلیل که چیزی شکسته، معنایش این نیست که همه چیز شکسته است.
همیشه تصور می کردم که مردم من را به خاطر پدرم، به خاطر فقرم، به خاطر تمام چیزهایی که نداشتم، قضاوت می کنند؛ اما با حس گرمای دست آن معاون روی شانهام، با دیدن چشمان پر از مهربانیاش، متوجه شدم که این من بودم که خودم را قضاوت می کردم. من فقیر بودم، پدرم الکلی بود اما نشکسته بودم. لازم نبود همه چیز شکسته شود، فقط به این دلیل که چیزی شکسته است. من مجبور نبودم بشکنم!مغازه جادویی - جیمز آر دوتی
-
لحظات خوش هم اگر بهاندازهٔ کافی مهلت داشته باشند، میتوانند به درد تبدیل بشوند.
کلیشهای در دنیای موسیقی هست که میگوید هنگام پیانونوازی هیچ نُتی اشتباهی نیست. اما زندگیِ نورا ترکیبی از تمام سروصداهای ناموزون بود؛ قطعهای که میتوانست به اشکال زیبایی نواخته شود، اما در بدترین مسیر پیش رفت.کتابخانهٔ نیمهشب
مت هیگ -
بیایید نگاهی به تاریخ نوع بشر بیندازیم: چه میبینیم؟ ...... یکنواخت است؟ خب بله، شاید یکنواخت هم باشد؛ جنگ و جنگ، اکنون میجنگند، قبل از این هم میجنگیدند، بعد از این هم خواهند جنگید.یادداشتهای زیرزمینی - فیودور داستایفسکی
چه توقعی میتوان از انسانی داشت که چنین خصلتهای عجیبی در او نهفته است؟ بارانی از موهبتهای زمینی بر سرش بریزید، در دریایی از شادی محض غرقش کنید، چندان که روی سطح بالای سرش چیزی جز حبابهای خوشی دیده نشود، آنچنان رفاهی ارزانیاش کنید که دیگر هیچ کاری نداشته باشد جز خورد کیک زنجفیلی و دغدغهی پایان نیافتن تاریخ جهان... و همینجا، درست همینجاست که جنابِ ایشان، با ریشخند و ناسپاسیِ محض دست به کار کثیف خواهد زد.
یادداشتهای زیرزمینی - داستایفسکی
و در ادامه:
-
چه توقعی میتوان از انسانی داشت که چنین خصلتهای عجیبی در او نهفته است؟ بارانی از موهبتهای زمینی بر سرش بریزید، در دریایی از شادی محض غرقش کنید، چندان که روی سطح بالای سرش چیزی جز حبابهای خوشی دیده نشود، آنچنان رفاهی ارزانیاش کنید که دیگر هیچ کاری نداشته باشد جز خورد کیک زنجفیلی و دغدغهی پایان نیافتن تاریخ جهان... و همینجا، درست همینجاست که جنابِ ایشان، با ریشخند و ناسپاسیِ محض دست به کار کثیف خواهد زد.
یادداشتهای زیرزمینی - داستایفسکی
و در ادامه:
-
فروغ همیشه با تمام صورتش میخندید. انگار که خندهاش موج بر میداشت و حلقه حلقه در تمام چهرهاش پخش میشد. خنده او به انسان سرایت میکرد و از ته دل، صمیمانه و شادمانه میخندید. همانگونه که وقتی گریه میکرد از ته دل و با تمام صورتش میگریست. او واقعا در آئینه گریه میکرد. آن شعر "تمام روز در آئینه گریه میکردم"، خیال و یا رویای شاعرانه نبود، واقعیت داشت. من چندبار شاهد گریه های معصومانهاش بودم. او آئینهاش را به دست میگرفت، دور اطاق میگشت و در حالی که به آئینه نگاه میکرد به شدت میگریست. تعداد اندکی از دوستانش از ته دل او خبر داشتند، فروغ انسانی صمیمی، درستکار، بامحبت و فداکار بود. از نامردمیها، از نیش و کنایهها، از تهمت و افتراهای ناروا به سختی دلآزرده میشد و رنج میبرد و خود را سرگشته و بیپناه حس میکرد و در این احوال بود که زخم عمیقی که از نبود و ندیدن پسرش در دل داشت، سر، باز میکرد و به درد میآمد.
:)))))))))))))ادای دین به فروغ فرخزاد (قصه فروغ) - جلال خسروشاهی