-
نوشتهشده در ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۱۴ آخرین ویرایش توسط marzi.m انجام شده
- من و تو دیر زمانی است که خوب می دانیم
چشمه آرزو های من و تو جاری است
ابرهای دلمان پربارند
کوه های ذهن و اندیشه ما پا برجا
دشت های دلمان سبز و پر از چلچله ها
روز ما گرم و شب از قصه دیرین لبریز
من و تو می دانیم
زندگی در گذر است
همچو آواز قناری در باغ
من و تو می دانیم
زندگی آوازی است که به جان ها جاری است
زندگی نغمه سازی است که در دست نوازشگر ما است
زندگی لبخندی است که نشسته به لبان من و تو
زندگی یک رویا است که تو امروز به آن می نگری
زندگی یک بازی است که تو هر لحظه به آن می خندی
زندگی خواب خوش کودک احساس من است
زندگی بغض دل توست به هنگام سحر
زندگی قطره اشکی است فروریخته بر گونه تو
زندگی آن رازی است که نهفته است به چشم گل سرخ
زندگی حرف نگفته است که تو می شنوی
زندگی یک رویاست که به خوابش بینی
زندگی دست نوازشگر توست
زندگی دلهره و ترس درون دل توست
زندگی امیدی است که تو در نگاه من می جویی
زندگی عشق نهفته است به اندیشه تو
زندگی این همه است
من و تو می دانیم
زندگی یک سفر است
زندگی جاده و راهی است به آن سوی خیال
زندگی تصویری است که به آئینه دل می بینی
زندگی رویایی است که تو نادیده به آن می نگری
زندگی یک نفس است که تو با میل به جانت بکشی
زندگی منظره است، باران است
زندگی برف سپیدی است که بر روح تو بنشسته به شب
زندگی چرخش یک قاصدک است
زندگی یک رد پایی است که بر جاده خاکی فرو افتادست
زندگی بوی خوش نسترن است
بوی یاسی است که گل کرده به دیوار نگاه من و تو
زندگی خاطره است
زندگی دیروز است
زندگی امروز است
زندگی آن شعری است که عزیزی نوشته است برای من و تو
زندگی تابلو عکسی است به دیوار اتاق
زندگی خنده یک شاه پرک است بر گل ناز
زندگی رقص دل انگیز خطوط لب توست
زندگی یک حرف است، یک کلمه
زندگی شیرین است
زندگی تلخی نیست
تلخی زندگی ما همچو شهد شیرین است
من و تو می دانیم
زندگی آغازی است که به پایان راهی است
زندگی آمدن و بودن و جاری شدن است
زندگی رفتن خاموش به یک تنهایی است
من و تو می دانیم
زندگی آمدن است
زندگی بودن و جاری شدن است
زندگی رفتن و از بودن خود دور شدن است
زندگی شیرین است
زندگی نورانی است
زندگی هلهله و مستی و شور
زندگی این همه است
من و تو می دانیم
زندگی گرچه گهی زیبا نیست
یا که تلخ است و دگر گیرا نیست
رسم این قصه همین است و همه می دانیم
که نه پایدار غم است و نه که شاد می مانیم
زندگی شاد اگر هست و یا غمناک است
نغمه و ترانه و آواز است
بانگ نای باشد اگر یا که آواز قناری به دشت
زندگی زیبا است
من و تو می دانیم
اشک و لبخند همه زندگی است
ناله و آه و فغان زندگی است
آمدن زندگی است
بودن و ماندن و دیدن همه یک زندگی است
رفتن و نیست شدن زندگی است
این همه زندگی است
من و تو می دانیم
زندگی، زندگی است…
#سهراب سپهری
- من و تو دیر زمانی است که خوب می دانیم
-
نوشتهشده در ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۱۸:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۱۹:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید
پردههااش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
نی حدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند -
نوشتهشده در ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۲۰:۳۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شعری سوزناک از دکتر دانشی در وصف همسر و فرزندانش که در هواپیما بودن و جانشون رو از دست دادن...
دنا اولاد خویشتن را به قربانگاه فرا خوانده ...
عجب مهمانی شومی!
دنا ! دانی که را امروز به قربانگه فرا خواندی؟
دنا ! میراث این استان درون آن طیاره مستقر باشند ؛ می دانی؟
دنا ! دهها مهندس ، دکتر و عالم ...
در این پرواز می باشند ، حالیت هست؟
دنا ! "بابا" به دست "ایلیا" بسپرده "طاها" را
پسر را پیش بابا قصد داری ، خرد کنی آیا؟
دنا طاها !
دنا طاها به امیدی که اندر زادگاهش جشن میلادش بگیرد گوییا راهی شده یاسوج نمیرانیش؟
نگاهی کن به آن چشمان معصوم ...
وانگهی گر طاقتش داشتی ...
نشد شرمت ...
بمیرانش!!
دنا مـادر!
دنا مادر کنار هر دو فرزندش نشسته آبرو دارد!
دنا "نرگس"!
دنا "نرگس" ...
اگر چه فصل ، فصل نرگس است !
لیکن ، که یک نرگس در آن بالاست و او هم مادر طاهاست ؛ نسوزانش ...
دنا بهر خدا سر خم نما تا این مسافر بگذر برتو ...
نماد سربلندی ! جان تو یک بار !
فقط یکبار سرت را لحظه ای پایین بگیر !
بگذار این مهمانها سالم به مهمانی باباشان بیایند ...
جان تو یکبار ، یک لحظه ...
دنا ! بابای این دو نزد این مردم شرف دارد ...
حیا دارد ...
به مانند من و آن دیگری
راحت نمی گرید !
تو می خواهی که اشک از دیده ی ایشان برون آری؟
هزاران دیده ی اشکی به دستش ...
اشک شوق ریخته!
هزاران درد بی درمان ...
ز جان مردم استان برون کرده !
تو گر قدرش نمی دانی ، ز مردم پرس و جو فرما !
زمحرومان ، زمحتاجان ...
ز بیماران دم عیدی که پارسال ریخت تعطیلات خود را در پی آنها !
ز هر کس دوست می داری بپرس ...
هادی ، چه جانهایی دوباره در مسیر زندگانی باز گردانده؟
دنا ! رحمت چه شد ، قولت کجا رفت؟
دنا ! از چه به چشمان عزیزانم تو خون آورده ای امروز؟
دنا ! امشب عزیزانم همه مهمان تو هستند
خجالت بایدت ای کوه مغرور
و پر از فتنه ...
خجالت بایدت زیرا ...
که امشب کودکم طاها ...
به روی بالشی از برف به روی سینه ی مادر درون دره ات خفته ...
خجالت بایدت زیرا ...
سر مهمانهایت جملگی بشکسته خونین است !
دل بابای طاها و هزاران مرد ساداتی ...
زتو چرکین چرکین است !
دنا امشب چونان شبهای دیگر می رود اما ...
بدان ایلی بزرگ ، مانند سادات تا قیامت از تو رنجیده است !
بدان طـاهای این ایل ...
کودک معصوم ...
تو را هرگز ...
نبخشیده ست !#...
-
نوشتهشده در ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۷:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود با آن همه بيداد او وين عهد بی بنياد او در سينه دارم ياد او يا بر زبانم میرود بازآی و بر چشمم نشين ای دلستان نازنين کاشوب و فرياد از زمين بر آسمانم میرود در رفتن جان از بدن گويند هر نوعی سخن من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم میرود
-
نوشتهشده در ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۷:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من از عالم تو را تنها گزیدم
روا داری که من غمگین نشینم ؟!
-
نوشتهشده در ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۸:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شبانه شعری چگونه توان نوشت
تا هم از قلبِ من سخن بگوید، هم از بازویم؟
شبانه
شعری چنین
چگونه توان نوشت؟
من آن خاکسترِ سردم که در من
شعلهی همه عصیانهاست،
من آن دریای آرامم که در من
فریادِ همه توفانهاست،
من آن سردابِ تاریکم که در من
آتشِ همه ایمانهاست.
-
نوشتهشده در ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۸:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دستهی کاغذ
بر میز
در نخستین نگاهِ آفتاب
کتابی مبهم و
سیگاری خاکسترشده کنارِ فنجانِ چای از یادرفته
بحثی ممنوع
در ذهن
-
نوشتهشده در ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۵:۴۶ آخرین ویرایش توسط mahoor انجام شده
دلم تنگه، پرتقال من! گلپر سبز قلب زار من! منو ببخش، از برای تو هر چی که بخوای میارم.
اتل و متل! نازنین دل! زندگی خوبه و مهربونه. عطر و بوش همین غم و شادی کوچیک و بزرگمونه.
آهای زمونه! آهای زمونه! این گردونهاتو کی داره میچرخونه...
بودنت هنوز مثل بارونه، مثل قدیما، پاک و روونه، از پشت این دیوار بیرحمی که بینمونه.
هاچین و واچین! عسل شیرین! قصهمون هنوز ناتمومه. از اینجا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه.
بارون بارونه، بارون بارونه، ...
#خدا همه مسافرارو حفظ کنه -
نوشتهشده در ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۹:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد وزلال،
در برابرت، می جوشد و می خواند و می نالد،
تشنه آتش باشی و نه آب ...و چشمه که خشکید،
چشمه از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد
و به هوا رفت،
و آتش، کویر را تافت
و در خود گداخت
و از زمین آتش روئید
و از آسمان باریدتو تشنه آب گردی و نه تشنه آتش،
و بعد ِعمری گداختن
از غم ِنبودن کسی که،
تا بود،
از غم نبودن تو میگداخت.و تو آموختی که آنچه دو روح خویشاوند را،
در غربت این آسمان و زمین بیدرد،
دردمند میدارد و نیازمند
بیتاب یکدیگر میسازد،
دوست داشتن است.
دکتر علی شریعتی -
نوشتهشده در ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل
کاندر ازلم حِرز تو بستند به بازوی#سعدی
+از حضورتون تو شعردانه توی دوران غیبتم ممنونم
-
نوشتهشده در ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هر کجا هستم،باشم
آسمان مال من است.
پنجره،فکر،هوا،عشق،زمین مال من است.
چه اهمیت دارد؟
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت؟
من نمی دانم
که چرامیگویند:اسب حیوان نجیبی است،کبوترزیباست؟
وچرادرقفس هیچ کسی کرکس نیست؟
گل شبدرچه کم ازلاله ی قرمزدارد؟
چشمهارابایدشست،جوردیگربایددید.
واژه ها رابایدشست.
واژه بایدخودباد،واژه بایدخودباران باشد.
چترهارابایدبست،
زیرباران بایدرفت...
سهراب سپهری -
نوشتهشده در ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۵۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تجلّی گه خود کرد خدا دیده ی ما را
در این دیده در آیید و ببینید خدا را
خدا در دل سودا زدگانست بجویید
مجویید زمین را و مپویید سما را
گدایان در فقر و فناییم و گرفتیم
به پاداش سر و افسر سلطان بقا را
بلا را بپرستیم و به رحمت بگزینیم
اگر دوست پسندید پسندیم بلا را
طبیبان خداییم و به هر درد دوائیم
به جایی که بود درد فرستیم دوا را
مبندید در مرگ و ز مردن مگریزید
که ما باز نمودیم در دار شفا را
گدایان سلوکیم و شهنشاه ملوکیم
شهنشاه کند سلطنت فقر گدا را
حجاب رخ مقصود من و ما شمایید
شمایید مبینید من و ما و شما را
«صفا» را نتوان دید که در خانه ی فقرست
در این خانه بیایید و ببینید صفا را
صفای اصفهانی -
نوشتهشده در ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۱۳:۴۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
با دل خونین،لب خندان بیاور،همچو جام
نی،گرت زخمی رسد،آیی چو چنگ اندر خروش -
نوشتهشده در ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۱۹:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شبهای بی توام شب گور است در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشر است
#سعدی
-
نوشتهشده در ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۲۱:۲۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آسمان آسوده است از بی قراری های ما
گریه ی طفلان نمی سوزد دل گهواره را
-
نوشتهشده در ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۲۲:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
توبه کردم که دگر شعر نگویم ز فراق
این دل توبه شکن با غم عشقت چه کند؟
-
نوشتهشده در ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۱۹:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تو مرا ياد کني يا نکني
باورت گر بشود ، گر نشود
حرفي نيست
اما
نفسم مي گيرد
در هوايي که نفس هاي تو نيست !#سهراب_سپهری