-
نوشتهشده در ۱۰ اسفند ۱۳۹۶، ۱۶:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
پنج شنبه ها...
کمی بیشتر هوای دل اورا داشته باشید ...
گناهی ندارد ...
میداند جمعه نزدیک است ...
دلش مدام بهانه میگیرد ...#بانوی_صاد
-
نوشتهشده در ۱۰ اسفند ۱۳۹۶، ۱۷:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
- گفتی: شتاب رفتن من از برای توست
آهسته تر برو که دلم زیر پای توست
با قهر میگریزی و گویا که غافلی
سرگشته سایه ای همه جا در قفای توست
سر در هوای مهر تو رفت و هنوز هم
در این سری که از کف ما شد هوای توست
خوش میروی بخشم و به ما رو نمیکنی
این دیده از قفا به امید وفای توست
ایدل، نگفتمت مرو از راه عاشقی؟
رفتی؟ بسوز کاینهمه آتشش سزای توست
مارا مگو حکایت شادی که تا به حشر
ماییم و سینه ای که در آن ماجرای توست
بیگانه ام ز عالم و بیگانه ای ز ما
بیچاره آنکسی که دلش آشنای توست
بگذشت و گفت: این به قفس اوفتاده کیست؟
گفتم که: این پرنده ی محزون "همای" توست
- گفتی: شتاب رفتن من از برای توست
-
نوشتهشده در ۱۰ اسفند ۱۳۹۶، ۲۰:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هم دست شده اید
تو و شب
وگرنه این چشم ها
خوابیدن را بلد بودند
#محمد-خسروآبادی -
نوشتهشده در ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۴:۳۹ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۹:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
کاش بودی سهراب
تا ببینی...
دلخوشی کم شده است
همه افسرده و دلتنگ شدند
من در این شهر شلوغ
پابه پای شعرت
پی ساری گشتم
لانه ها روی درخت
جوجه ها در خوابند
من آشفته خیال
پروبالی خواهم
شوق پرواز ندارم دیگر
من عقابی پیرم
راه برگشت ندارم ...گویا
حرف آن سار میان می آید
با همان جمله ناب
"زندگی یعنی یک سار پرید"
کنج این شهر شلوغ
همه از اوج گرفتن
چه بد می ترسند
کاش برمی گشتی
جزوه شعرت را
دست تقدیرزمان می دادی
سارها خسته شدند
همه در گوشه ای از
کنج خیال
پی آواز خدا می گردند
همه عاشق به ظاهر بیدار
ودر آغوش حوادث خفتند
کاش بودی سهراب... -
نوشتهشده در ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
از عطرِ بهار نارنج های حیاطمان،
نویدی از عشق می رسد!
به گمانم خوشبختی،
اینبار پشتِ درِ خانهی ماست...!
#مسلم_خزایی(چه عجب....)
-
نوشتهشده در ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۲۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یکی اینو نوشت که
با خلق می میخوری و با ما تِلوتِلو؟!“شهریار”
عالی بود عالی
-
نوشتهشده در ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در سینه ام ماهی قرمز کوچکی ست؛
که از دل تنگی
خود را به دیوار دل می کوبد
وهر لحظه از فراق
جان میدهد
جان میدهم
این حرف کمی نیست
برای دلتنگی
یک ماهی...#حمیده_سادات_حسینی
-
نوشتهشده در ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
هرگز از تو
چیزی به آنها نگفتم!
امّا
تو را دیدهاند
که تن میشویی در چشمانم! -
@sobhan-1999 در
شعردانه
گفته است:
هرگز از تو
چیزی به آنها نگفتم!
امّا
تو را دیدهاند
که تن میشویی در چشمانم!سلام
چه عکس خوشگلینوشتهشده در ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۳:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده -
نوشتهشده در ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۵:۰۲ آخرین ویرایش توسط ماری کوری انجام شده
این روزا حال " دلم " هیچ خوب نیست
حال " دلم " انگار که ردیف نیست
کوچه بازار " دلم " همه بحرانیست" دل " من دریا نیست
اما حال " دلم " انگار دریایستاین روزا حالم شبیه حال هیچکس نیست
شعر من شعر نیست ، دلتنگیستچرا امروز من رنجیده " حالم "
کمی غمگین کمی افسرده " حالم " .....؟؟؟؟؟ -
نوشتهشده در ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۵:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تو همان چشم سیاهی که من میخواستم
دل به چشمانت سپردم ، همه چیز را باختم
#ازخودم -
نوشتهشده در ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۵:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۵:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۷:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
غمش در نهانخانه دل نشیند
به نازی که لیلی به محمل نشیندبه دنبال محمل چنان زار گریم
که از گریه ام ناقه در گل نشیندخلد گر به پا خاری، آسان برآرم
چه سازم به خاری که در دل نشیند؟پی ناقه اش رفتم آهسته، ترسم
غباری به دامان محمل نشیندمرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست، مشکل نشیندعجب نیست خندد اگر گل به سروی
که در این چمن پای در گل نشیندبنازم به بزم محبت که آن جا
گدایی به شاهی مقابل نشیندطبیب، از طلب در دو گیتی میاسا
کسی چون میان دو منزل، نشیند؟ -
نوشتهشده در ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۸:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در دیده عیان تو بودی و من غافلدر سینه نهان تو بودی و من غافلاز جمله جهان تو را عیان می جستمخود جمله جهان تو بودی و من غافل
-
نوشتهشده در ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۹:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
دل تو مثال بامست و حواس ناودانها
تو ز بام آب میخور که چو ناودان نماند
تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را
منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند
تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش
چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند
مولوی