-
امشب سبکتر میزنند این طبل بیهنگام را
یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام رایک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام راهم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام راگر پای بر فرقم نهی تشریف قربت میدهی
جز سر نمیدانم نهادن عذر این اقدام راچون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد
بگذار تا جان میدهد بدگوی بدفرجام راسعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان
ما بت پرستی میکنیم آن گه چنین اصنام راسعدی
-
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش راما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش راسعدی
-
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش راسعدی
-
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا راحافظ
-
گفتار او غم از دل ناکام میبرد
این قند سوده تلخی بادام میبرد
صائب تبریزی -
اگر به بندگی ارشاد میکنیم ترا
اشارهای است که آزاد میکنیم تراتو با شکستگی پا قدم به راه گذار
که ما به جاذبه امداد میکنیم ترادرین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب میشوی، آباد میکنیم تراز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار
که از طلسم غم آزاد میکنیم ترافرامشی ز فراموشی تو میخیزد
اگر تو یاد کنی، یاد میکنیم ترااگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی
بهار عالم ایجاد میکنیم ترامساز رو ترش از گوشمال ما صائب
که ما به تربیت استاد میکنیم تراصائب تبریزی
-
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا راز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا رامژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارادل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از این چه سود داری که نمیکنی مداراهمه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا راچه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما رابه خدا که جرعهای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما راحافظ
-
مقام عیش میسر نمیشود بی رنج....!
- حافظ....
-
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز راسعدی
-
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحهای از گیسوی معنبر دوست
به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای دیده بیاور غباری از در دوست
من گدا و تمنای وصل او هیهات
مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
دل صنوبریم همچو بید لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چیزی نمیخرد ما را
به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست -
عمری ز پی مراد ضایع دارم
وز دور فلک چیست که نافع دارم
با هر که بگفتم که تو را دوست شدم
شد دشمن من وه که چه طالع دارم -
این گل ز بر همنفسی میآید
شادی به دلم از او بسی میآید
پیوسته از آن روی کنم همدمیاش
کز رنگ ویام بوی کسی میآید -
از چرخ به هر گونه همیدار امید
وز گردش روزگار میلرز چو بید
گفتی که پس از سیاه رنگی نبود
پس موی سیاه من چرا گشت سفید -
چه مبارک است این غم
که تو در دلم نهادی..
به غمت که هرگز این غم،
ندهم به هیچ شادی
زتو دارم این غمِ خوش
به جهان از این چه خوش تر؟!
توچه دادی ام که گویم..
که از آن به ام ندادی!
چه خیال میتوان بست و
کدام خواب نوشین
به از این درِتماشا
که به روی من گشادی..
.............
امشب مارو از دعای خیرِخودتون محروم نکنید:) -
وه چه بیرنگ و بینشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منمگفتی اسرار در میان آور
کو میان اندر این میان که منمکی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منمبحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بیکران که منماین جهان و آن جهان مرا مطلب
کاین دو گم شد در آن جهان که منمفارغ از سودم و زیان چو عدم
طرفه بیسود و بیزیان که منمگفتم ای جان تو عین مایی گفت
عین چه بود در این عیان که منمگفتم آنی بگفت های خموش
در زبان نامدهست آن که منمگفتم اندر زبان چو درنامد
اینت گویای بیزبان که منممی شدم در فنا چو مه بیپا
اینت بیپای پادوان که منمبانگ آمد چه می دوی بنگر
در چنین ظاهر نهان که منمشمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و کان که منممولانا
-
من خود بلای خویشم
از خود کجا گریزم -
بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید
از یار آشنا سخن آشنا شنیدای شاه حسن چشم به حال گدا فکن
کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنیدخوش میکنم به باده مشکین مشام جان
کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنیدسر خدا که عارف سالک به کس نگفت
در حیرتم که باده فروش از کجا شنیدیا رب کجاست محرم رازی که یک زمان
دل شرح آن دهد که چه گفت و چهها شنیداینش سزا نبود دل حق گزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنیدمحروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد
از گلشن زمانه که بوی وفا شنیدحافظ
-
آن که نقشی دیگرش جایی مصور میشود
نقش او در چشم ما هر روز خوش تر میشودسعدی
-
بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر ..
حافظ
-
به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت ..
شهریار ️
پست 2601 از 9225