-
نوشتهشده در ۲۰ آبان ۱۳۹۷، ۲۲:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چگونه عشق نمیرد به دوره ای که جوانان
به جای حافظ وسعدی کتاب گاااج بخوانند -
نوشتهشده در ۲۱ آبان ۱۳۹۷، ۷:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
به سگی گفتن که چرا به شما میگن نجس
آه بلندی کشید و گفت
داستان از اونجایی شروع شد که دزد را رسوا کردم -
نوشتهشده در ۲۱ آبان ۱۳۹۷، ۷:۲۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آی ...
نیلوفر آبی شعر من
سمفونی رنگ افشانیت
در تالار تالاب سکوت
پر طنین باد!#علی صمصامی
-
نوشتهشده در ۲۱ آبان ۱۳۹۷، ۱۹:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خستم کرده این دنیای ناکردار - کودک درونم پیر و پژمرده س
زندگیم مث نمای بیلبورده - واسه همه یه دفتر ورق خورده س
یه جا کز میکنم بیکار و بیهوده - مث عروسک گنگ تو ویترینا
نمیدونم کجا اتمام من میشه - کجا تمومه این طلسم و نفرینا
واسم یه آرزو شده که این سازو - یه روز بی گریه رو زمین بردارم
بدون قرص اعصاب . غرق آرامش - بتونم خودمو خندون نگه دارم
سانسور شده خوشبختی تو داستانم - شدم افسارگسیخته ای که تو بنده
کسی که اسم یک عشق نفس گیرو - از رو آیفون دلبستگیش کندهشباهتی نداره این خودم با من - اتوبان غم و دردمو مسدود کن
بزار آشفتگیم به اسم عشق باشه - منو فقط به داشتن تو محدود کن
-
نوشتهشده در ۲۲ آبان ۱۳۹۷، ۱۵:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اينجا
زندگي
طعم تجربه ي بي پايان درد مي دهد و
فريادي محبوس در حنجره
آنجا
آنسوي تر ها
آنطرف آب
زندگي مي گويند خوب جريان دارد
پرنده اي مهاجر اما
آوازش حكايتي ديگر داشت
غمناك مي گفت:- زمين ديگر
امروز
سرزمين هيچكس نيست
...
#فخرالدین احمدی سوادکوهی
- زمين ديگر
-
در سینه ی پر درد غمی پنهان است
جانا به خدا لعل لبت درمان است
ای باد صبا زین ره ما باد مپیما
پیغام خوشی آر که دل در طلب جانان است
خورشید دل ما چو دمی تابان است
شعله ی شمع شب ما همه شب پنهان است
زین باده ی شیرین صنمی میباید
که در این میغ غمین وعده ی ما باران است
#خودم -
اينجا
زندگي
طعم تجربه ي بي پايان درد مي دهد و
فريادي محبوس در حنجره
آنجا
آنسوي تر ها
آنطرف آب
زندگي مي گويند خوب جريان دارد
پرنده اي مهاجر اما
آوازش حكايتي ديگر داشت
غمناك مي گفت:- زمين ديگر
امروز
سرزمين هيچكس نيست
...
#فخرالدین احمدی سوادکوهی
@Marzieh-m در
شعردانه
گفته است:
اينجا
زندگي
طعم تجربه ي بي پايان درد مي دهد و
فريادي محبوس در حنجره
آنجا
آنسوي تر ها
آنطرف آب
زندگي مي گويند خوب جريان دارد
پرنده اي مهاجر اما
آوازش حكايتي ديگر داشت
غمناك مي گفت:- زمين ديگر
امروز
سرزمين هيچكس نيست
...
#فخرالدین احمدی سوادکوهی
- زمين ديگر
-
نوشتهشده در ۲۵ آبان ۱۳۹۷، ۱۸:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دلا تا میتوان امروز
فرصت را غنیمت دانکه در عالم نمیداند
کسی احوالِ فردا را...
-
نوشتهشده در ۲۶ آبان ۱۳۹۷، ۱۸:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
امروز که رنگ و بویی اندر گل ماست
چون لاله بجز آتش و خون در دل ماستفردا که خزان به گلشن عمر وزید
ای لالهرخان چه از جهان حاصل ماست... -
نوشتهشده در ۲۶ آبان ۱۳۹۷، ۱۸:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تا معتکف کوی خرابات شدیم
آسوده از این وهم و خرافات شدیمزان روز که با پیادگان بنشستیم
در بازی شطرنج جهان مات شدیم... -
نوشتهشده در ۲۶ آبان ۱۳۹۷، ۱۹:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نگیرد مرغِ دل
در سینه آرام از خیالِ اوکه در کنج قفس،
بلبل به بویِ گل نمی سازد... -
نوشتهشده در ۲۶ آبان ۱۳۹۷، ۱۹:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
رنج، رسوایی، جنون، بی خانمانی داشتم
مَرگ را کم داشت تنها، سفره ی رنگین من...!
-
نوشتهشده در ۲۶ آبان ۱۳۹۷، ۱۹:۲۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ذَره ذره هر چه بود از من گرفت
دیر دانستم که گیتی رهزن است...
-
گر مرد رهی راه نهان باید رفت
صد بادیه را به یک زمان باید رفت -
گر مرد رهی میان خون باید رفت
از پای فتاده سر نگون باید رفت -
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت -
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چهدور سر هلهله و هاله شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چهکشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چهگر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چهمرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چهشهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه ... -
نوشتهشده در ۲۸ آبان ۱۳۹۷، ۲۰:۳۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
باید از سمت خدا معجزه نازل بشود تا دلم باز دلم باز دلم دل بشود!
-
نوشتهشده در ۲۹ آبان ۱۳۹۷، ۸:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان برومگر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان برومدلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان برومچون صبا با تن بیمار و دل بیطاقت
به هواداری آن سرو خرامان برومدر ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخم کش و دیده گریان برومنذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزل خوان برومبه هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشید درخشان برومتازیان را غم احوال گران باران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان برومور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم -
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست...