-
ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را
آن راه زن دل را آن راه بر دین را
زان می که ز دل خیزد با روح درآمیزد
مخمور کند جوشش مر چشم خدابین را
آن باده انگوری مر امت عیسی را
و این باده منصوری مر امت یاسین را
خمها است از آن باده خمها است از این باده
تا نشکنی آن خم را هرگز نچشی این را
آن باده به جز یک دم دل را نکند بیغم
هرگز نکشد غم را هرگز نکند کین را
یک قطره از این ساغر کار تو کند چون زر
جانم به فدا باشد این ساغر زرین را
این حالت اگر باشد اغلب به سحر باشد
آن را که براندازد او بستر و بالین را
زنهار که یار بد از وسوسه نفریبد
تا نشکنی از سستی مر عهد سلاطین را
گر زخم خوری بر رو رو زخم دگر میجو
رستم چه کند در صف دسته گل و نسرین رامولانا
-
در آسمان غزل شاعرانه بال زدم
به شوق دیدنتان پرسه در خیال زدمدر انزوای خودم با تو عالمی دارم
به لطف قول و غزل، قید قیلوقال زدمکتاب حافظم از دست من کلافه شدهاست
چقدر آمدنت را... چقدر فال زدمغرور کاذب مهتاب ناگزیر شکست
همان شبی که برایش تو را مثال زدمغزال من، غزلم محو خط و خال شد
چه شاعرانه بدون خطا به خال زدم!به قدر یک مژه برهم زدن، تو را دیدم
تمام حرف دلم را در این مجال زدم... -
ای خیره به دلتنگی محبوس در این تنگ
این حسرت دریاست، تماشا به چه قیمت؟ فاضل نظری
-
در خیالات خودم، در زیر بارانی که نیست
میرسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست -
در خموشیهای من فریادهاست
آنکه دریابد چه میگویم کجاست- فریدون مشیری
-
خود اندر زمین نظیر تو نیست
که قمر چون رخ منیر تو نیست
ندهم دل به قد و قامت سرو
که چو بالای دلپذیر تو نیست- سعدی
-
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم، تشنه دیدار من است- بهروز یاسمی
-
در دچاریها پر از آغوشهای بیهمیم
در درونِ هم زیادیم و کنار هم کمیم -
چون نیستی در آتش
احوال ما چه دانی؟همام تبریزی
-
ای لعبت خندان لب لعلت که مزیدهست؟
وی باغ لطافت به رویت که گزیدهست؟
زیباتر از این صید همه عمر نکردهست
شیرینتر از این خربزه هرگز نبریدهست
ای خضر حلالت نکنم چشمهٔ حیوان
دانی که سکندر به چه محنت طلبیدهست؟
آن خون کسی ریختهای یا می سرخ است
یا توت سیاه است که بر جامه چکیدهست
با جمله برآمیزی و از ما بگریزی
جرم از تو نباشد گنه از بخت رمیدهست
نیک است که دیوار به یک بار بیفتاد
تا هیچکس این باغ نگویی که ندیدهست
بسیار توقف نکند میوهٔ بر بار
چون عام بدانست که شیرین و رسیدهست
گل نیز در آن هفته دهن باز نمیکرد
وامروز نسیم سحرش پرده دریدهست
در دجله که مرغابی از اندیشه نرفتی
کشتی رود اکنون که تتر جسر بریدهست
رفت آن که فقاع از تو گشایند دگر بار
ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیدهست
سعدی در بستان هوای دگری زن
وین کشته رها کن که در او گله چریدهست -
-
احسان هنری نیست به امّیدِ تلافی
نیکی به کسی کن که به کارِ تو نیاید ناظم هروی
-
نه از رومم، نه از زنگم، همان بيرنگِ بيرنگم
بيا بگشای در، بگشای، دلتنگم... مهدی اخوان ثالث
-
ای ابر! گهگاهی بگو آن چشمهٔ خورشید را
در قعرِ دریا خشک شد از تشنگی نیلوفرت امیرخسرودهلوی
-
ما دل سپردهایم به گریه برای هم
باران به جای من، من و باران به جای همابری گریست در من و در وی گریستم
تا دم زنیم، دم زدنی در هوای همما تاب خوردهایم که ما قد کشیدهایم
گهوارههای چابکمان دستهای همباری به پایبندی هم پیر میشویم
تا پیر میشوند درختان به پای همغم نیست نیستن که همه در تداومیم
چون ابتدای یکدگر از انتهای همتنها صداست آنچه در این راه ماندنی است
خوش باد زنده ماندنمان در صدای هم -
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردمدیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردممنزل مردم بیگانه چو شد خانۀ چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردمشرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردمغرق خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانۀ شیرین و بخوابش کردمدل که خونابۀ غم بود و جگرگوشۀ درد
بر سر آتش جور تو کبابش کردمزندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم- فرخی یزدی
-
گر نیمشبی مست در آغوش من افتد
چندان به لبش بوسه زنم کز سخن افتدصد بار به پیش قدمش جان بسپارم
یکبار مگر گوشه چشمش به من افتدای بر سر سودای تو سرها شده بر باد
دور از تو چنانم که سری بیبدن افتدآوازه کوچک دهنت ورد زبانهاست
پیدا شود آن راز که در هر دهن افتدطوفان حدیث من اگر بگذرد از هند
در زیر لحد ریگ به کفش حسن افتدشیرین نفتد هرکه زند تیشه که این رمز
شوری است که تنها به سرکوهکن افتد- ملکالشعرا بهار
-
گویی که پیش عاشق، معشوق مهربانش
- عسجدی
-
چه کسی میفهمد
در دلم رازی هست !
میسپارم آن را
به خیال شب و تنهایی خود ...
- سهراب سپهری
- سهراب سپهری
-
خدا چو صورتِ ابرویِ دلگشای تو بست
گشادِ کارِ من اندر کرشمههایِ تو بست
مرا و سروِ چمن را به خاکِ راه نشاند
زمانه تا قَصَبِ نرگسِ قبای تو بست
ز کارِ ما و دلِ غنچه صد گره بگشود
نسیمِ گل چو دل اندر پیِ هوایِ تو بست
مرا به بندِ تو دورانِ چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست
چو نافه بر دلِ مسکینِ من گره مَفِکن
که عهد با سرِ زلفِ گرهگشایِ تو بست
تو خود وصالِ دگر بودی ای نسیمِ وصال
خطا نِگر که دل امید در وفایِ تو بست
ز دستِ جورِ تو گفتم زِ شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو، که پایِ تو بست؟
9161/9225