-
میکند آشفتهام، همهمهی خویشتن
کاش برون میشدم از همهی خویشتنمیکشد از هر طرف، چون پر کاهی مرا
وسوسهی این و آن، دمدمهی خویشتنپنجه درافکندهام، در دل خونین خویش
گرگوش افتادهام در رمهی خویشتنبادهی نابم گهی، زهر هلاهل گهی
خود به فغانم از این، ملقمهی خویشتنطفلم و بنهاده سر، بر سر دامان عشق
تا کندم بیخود از زمزمهی خویشتنمست و خرابم امین! بیخبر از بود و هست
از که ستانم؟ بگو! مظلمهی خویشتن -
آسایش دو گیتی
تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا... -
مهر روی تو نه درخورد من مسکین بود
چه کند بنده چو تقدیر خداند این بود -
خری با صاحب خود گفت در راه
که ای بی رحم بی انصاف بد خواهمرا تا چند زیر بار داری؟
مرا تا چند با جان کار داریخدا مرگت دهد تا شاد گردم
ز بند محنتت آزاد گردمجوابش داد:کای حیوان دربند
چرا از مرگ من هستی تو خرسند؟علاجی کن که دیگر خر نباشی
کشیدن بار را در خور نباشیواگر نه تا تو خر هستی,بناچار
چه من چه دیگری از تو کشد کار -
@hot_ice در شعردانه گفته است:
خری با صاحب خود گفت در راه
که ای بی رحم بی انصاف بد خواهمرا تا چند زیر بار داری؟
مرا تا چند با جان کار داریخدا مرگت دهد تا شاد گردم
ز بند محنتت آزاد گردمجوابش داد:کای حیوان دربند
چرا از مرگ من هستی تو خرسند؟علاجی کن که دیگر خر نباشی
کشیدن بار را در خور نباشیواگر نه تا تو خر هستی,بناچار
چه من چه دیگری از تو کشد کارروزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنممولانا