-
میکند آشفتهام، همهمهی خویشتن
کاش برون میشدم از همهی خویشتنمیکشد از هر طرف، چون پر کاهی مرا
وسوسهی این و آن، دمدمهی خویشتنپنجه درافکندهام، در دل خونین خویش
گرگوش افتادهام در رمهی خویشتنبادهی نابم گهی، زهر هلاهل گهی
خود به فغانم از این، ملقمهی خویشتنطفلم و بنهاده سر، بر سر دامان عشق
تا کندم بیخود از زمزمهی خویشتنمست و خرابم امین! بیخبر از بود و هست
از که ستانم؟ بگو! مظلمهی خویشتن -
آسایش دو گیتی
تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا... -
مهر روی تو نه درخورد من مسکین بود
چه کند بنده چو تقدیر خداند این بود