-
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
زار و بیمار غمم راحت جانی به من آرقلب بیحاصل ما را بزن اکسیر مراد
یعنی از خاک در دوست نشانی به من آردر کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آردر غریبی و فراق و غم دل پیر شدم
ساغر می ز کف تازه جوانی به من آرمنکران را هم از این می دو سه ساغر بچشان
وگر ایشان نستانند روانی به من آرساقیا عشرت امروز به فردا مفکن
یا ز دیوان قضا خط امانی به من آردلم از دست بشد دوش چو حافظ میگفت
کای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر -
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک؟
بگفتم آنگه که باشم خفته در خاک
-
هر که بیدار بود دولت بیدار بود
دوست در جلوه ولی عاشق بیدار کجاست
از شراب شب دوشینه خماری دارم
ساقیا بهر خدا خانه خمار کجاست -
عمریست که در بندم و زندانی خویشم
دلبستهی راز دل طوفانی خویشم
چون زلف شکندرشکن یار
در پیچوخم غصهی پنهانی خویشم
از بخت بدم نیست دگر سوز و گدازی
من سردتر از بخت زمستانی خویشم
مجروحم و دلخسته به پرواز شب تار
در حسرت کوچ از دل ظلمانی خویشم
-
این پست پاک شده!
-
ز اونایی که مث باباطاهر به آدم میگن:
«گل سرخم چرا پژمرده حالی؟
بیا قسمت کنیم دردی که داری
که تو کوچک دلی، طاقت نداری...»
رو کجا میفروشن؟؟ -
Ali Tamoradi, [۲۰.۱۲.۲۰ ۰۳:۴۵]
11+کبریای توبــه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهر خانه ی خالی نگهبانی بس استترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبرو داری کــن ای زاهد! مسلمانی بس است
خلـق دل سنگ اند و من آیینه با خود می برم
بشکنیدم دوستان! دشنام پنهانی بس است
یوسف از تعـبیر خــواب مصـــریان دل ســـرد شد
هفتصد سال است می بارد! فراوانی بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس می دهیم
دیگر انسانـــی نخواهد بود قربانــی بس است
بـــر سر خوان تـــو تنــــها کــــفر نعمت مــــی کنیــم
سفره ات را جمع کن ای عشق! مهمانی بس است
-
حس میکنم وظیفه دارم این پیغامو از جناب سعدی و خودم برسونم:
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هرروز عشق بیشتر و صبر کمتر است -
من دلی دارم که در وی جز خیال یار نیست
خلوت خاص است و این منزلگه اغیار نیست
از تجلی رخش آفاق پر انوار شد
لیک اعمی را خبر از تابش انوار نیست
ذره ذره ترجمان سر خورشید است لیک
در جهان یک خورده دان واقف اسرار نیست
کوس رحلت زد سحرگه قافله سالار عشق
آه از این حسرت که بخت خفته ام بیدار نیست
آخر ای رضوان مرا با قصر جنت کم فریب
عاشق دیدار او قانع بدین دیوار نیست
خویشتن دیدن بود در راه حق ترک ادب
بی ادب را در حریم عزت او بار نیست
چند میگوئی کمر از بهر خدمت بسته ام
دیدن خدمت بنزد یار جز زنار نیست
نوش شربتهای وصلش نیست بی نیش فراق
هیچ خمری بی خمار و هیچ گل بیخار نیست
چون حسین آنکس که عمرش نیست صرف عشق دوست
آنچنان کس هیچ وقت از عمر برخوردار نیست -
هر شب خواب می بینم
سقوط می کنم از یک آسمانخراش
و تو از لبه ی آن
خم می شوی و دستم را می گیری
سقوط می کنم هرشب
از بام شب
و اگر تو نباشی
که دستم را بگیری
بدون شک
صبحگاه
جنازه ام را در اعماق دره ها پیدا می کنند
"رسول یونان"
-
سلامی چو بوی خوشِ آشنایی
-
این پست پاک شده!
-
یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان
-
عشق بالای کفر و دین دیدم
بی نشان از شک و یقین دیدم
کفر و دین و شک و یقین گر هست
همه با عقل همنشین دیدم
چون گذشتم ز عقل صد عالم
چون بگویم که کفر و دین دیدم
هرچه هستند سد راه خودند
سد اسکندری من این دیدم
فانی محض گرد تا برهی
راه نزدیکتر همین دیدم
چون من اندر صفات افتادم
چشم صورت صفات بین دیدم
هر صفت را که محو میکردم
صفتی نیز در کمین دیدم
جان خود را چو از صفات گذشت
غرق دریای آتشین دیدم
خرمن من چو سوخت زان دریا
ماه و خورشید خوشهچین دیدم
گفتی آن بحر بی نهایت را
جنت عدن و حور عین دیدم
چون گذر کردم از چنان بحری
رخش خورشید زیر زین دیدم
حلقهای یافتم دو عالم را
دل در آن حلقه چون نگین دیدم
آخر الامر زیر پردهٔ غیب
روی آن ماه نازنین دیدم
آسمان را که حلقهٔ در اوست
پیش او روی بر زمین دیدم
بر رخ او که عکس اوست دو کون
برقع از زلف عنبرین دیدم
نقش های دو کون را زان زلف
گره و تاب و بند و چین دیدم
هستی خویش پیش آن خورشید
سایهٔ یار راستین دیدم
دامنش چون به دست بگرفتم
دست او اندر آستین دیدم
هر که او سر این حدیث شناخت
نقطهٔ دولتش قرین دیدم
جان عطار را نخستین گام
برتر از چرخ هفتمین دیدم
-
سلام
من در حال حفظ رباعیات خیام هستم.
اولین رباعی که حفط کردم این بوده:- آمد سحری ندا ز میخانه ما / کای رند خراباتی دیوانه ما
برخیز که پر کنیم پیمانه ز می / زان پیش که پر کنند پیمانه ما
دومین رباعی که حفظ کردم:
- امشب بر ما مست که آورد تو را؟ / وز پرده بدین دست که آورد تو را؟
نزدیک کسی که بی تو در آتش بود / چون باد همی جست که آورد تو را؟
رباعی سوم
بزودی.... - آمد سحری ندا ز میخانه ما / کای رند خراباتی دیوانه ما
-
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند -
رباعی سوم
ای خواجه یکی کامروا کن مارا / در دم کش و در کار خدا کن مارا
ما راست رویم ولیک تو کج بینی / رو چاره دیده کن رها کن ماراخیام
-
اگر فضل خدای ما بجنبش جا دهد ما را
بعشق او دهیم از جان و دل فردوس اعلا را
بآب چشم و رنگ زرد و داع بندگی بر دل
که در کاراست ما را نیست حاجت حقتعالی را
بود تاویل این مصراع حافظ آنچه من گفتم
باب ورنگ وخال وخط چه حاجت روی زیبا را
نباشد لطف او با ما چه سود از زهد و از تقوی
چوباشد لطف اوبا ما چه حاصل زهدوتقوی را
ولی ما را بباید طاعت و تقوی و اخلاصی
ادب باید رعایت کرد امر حق تعالی را
بلی ما را نباشد کار بارّد و قبول او
که او بهتر شناسد خبث و طیب و طینت ما را
بترس از آنچه در اول مقدر شد برای تو
باهل معرفت بگذار بس حل معما را
بیاخاموش شو ای فیض از این اسرار و دم در کش
که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را -
ز دست حور ننوشد شراب کافوری
کسی که مست مدام از مدام تست ای دوست
روا مدار که دشمن بکام دل برسد
چو ملک عالم دلها بکام تست ای دوست -
آن عشق که هست جزء لاینفک ما
حاشا که شود به عقل ما مدرک ما
خوش آنکه ز نور او دمد صبح یقین
ما را برهاند ز ظلام شک ما
6043/9243