-
نوشتهشده در ۹ دی ۱۳۹۹، ۲۲:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
حس میکنم وظیفه دارم این پیغامو از جناب سعدی و خودم برسونم:
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هرروز عشق بیشتر و صبر کمتر است -
نوشتهشده در ۱۰ دی ۱۳۹۹، ۷:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من دلی دارم که در وی جز خیال یار نیست
خلوت خاص است و این منزلگه اغیار نیست
از تجلی رخش آفاق پر انوار شد
لیک اعمی را خبر از تابش انوار نیست
ذره ذره ترجمان سر خورشید است لیک
در جهان یک خورده دان واقف اسرار نیست
کوس رحلت زد سحرگه قافله سالار عشق
آه از این حسرت که بخت خفته ام بیدار نیست
آخر ای رضوان مرا با قصر جنت کم فریب
عاشق دیدار او قانع بدین دیوار نیست
خویشتن دیدن بود در راه حق ترک ادب
بی ادب را در حریم عزت او بار نیست
چند میگوئی کمر از بهر خدمت بسته ام
دیدن خدمت بنزد یار جز زنار نیست
نوش شربتهای وصلش نیست بی نیش فراق
هیچ خمری بی خمار و هیچ گل بیخار نیست
چون حسین آنکس که عمرش نیست صرف عشق دوست
آنچنان کس هیچ وقت از عمر برخوردار نیست -
هر شب خواب می بینم
سقوط می کنم از یک آسمانخراش
و تو از لبه ی آن
خم می شوی و دستم را می گیری
سقوط می کنم هرشب
از بام شب
و اگر تو نباشی
که دستم را بگیری
بدون شک
صبحگاه
جنازه ام را در اعماق دره ها پیدا می کنند
"رسول یونان"
-
نوشتهشده در ۱۰ دی ۱۳۹۹، ۱۶:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سلامی چو بوی خوشِ آشنایی
-
این پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۱۱ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۵۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان
-
نوشتهشده در ۱۱ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
عشق بالای کفر و دین دیدم
بی نشان از شک و یقین دیدم
کفر و دین و شک و یقین گر هست
همه با عقل همنشین دیدم
چون گذشتم ز عقل صد عالم
چون بگویم که کفر و دین دیدم
هرچه هستند سد راه خودند
سد اسکندری من این دیدم
فانی محض گرد تا برهی
راه نزدیکتر همین دیدم
چون من اندر صفات افتادم
چشم صورت صفات بین دیدم
هر صفت را که محو میکردم
صفتی نیز در کمین دیدم
جان خود را چو از صفات گذشت
غرق دریای آتشین دیدم
خرمن من چو سوخت زان دریا
ماه و خورشید خوشهچین دیدم
گفتی آن بحر بی نهایت را
جنت عدن و حور عین دیدم
چون گذر کردم از چنان بحری
رخش خورشید زیر زین دیدم
حلقهای یافتم دو عالم را
دل در آن حلقه چون نگین دیدم
آخر الامر زیر پردهٔ غیب
روی آن ماه نازنین دیدم
آسمان را که حلقهٔ در اوست
پیش او روی بر زمین دیدم
بر رخ او که عکس اوست دو کون
برقع از زلف عنبرین دیدم
نقش های دو کون را زان زلف
گره و تاب و بند و چین دیدم
هستی خویش پیش آن خورشید
سایهٔ یار راستین دیدم
دامنش چون به دست بگرفتم
دست او اندر آستین دیدم
هر که او سر این حدیث شناخت
نقطهٔ دولتش قرین دیدم
جان عطار را نخستین گام
برتر از چرخ هفتمین دیدم
-
نوشتهشده در ۱۱ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سلام
من در حال حفظ رباعیات خیام هستم.
اولین رباعی که حفط کردم این بوده:- آمد سحری ندا ز میخانه ما / کای رند خراباتی دیوانه ما
برخیز که پر کنیم پیمانه ز می / زان پیش که پر کنند پیمانه ما
دومین رباعی که حفظ کردم:
- امشب بر ما مست که آورد تو را؟ / وز پرده بدین دست که آورد تو را؟
نزدیک کسی که بی تو در آتش بود / چون باد همی جست که آورد تو را؟
رباعی سوم
بزودی.... - آمد سحری ندا ز میخانه ما / کای رند خراباتی دیوانه ما
-
نوشتهشده در ۱۲ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۱۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
داشتم دلقی و صد عیب مرا میپوشید
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند -
نوشتهشده در ۱۲ دی ۱۳۹۹، ۱۹:۰۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
رباعی سوم
ای خواجه یکی کامروا کن مارا / در دم کش و در کار خدا کن مارا
ما راست رویم ولیک تو کج بینی / رو چاره دیده کن رها کن ماراخیام
-
نوشتهشده در ۱۳ دی ۱۳۹۹، ۵:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اگر فضل خدای ما بجنبش جا دهد ما را
بعشق او دهیم از جان و دل فردوس اعلا را
بآب چشم و رنگ زرد و داع بندگی بر دل
که در کاراست ما را نیست حاجت حقتعالی را
بود تاویل این مصراع حافظ آنچه من گفتم
باب ورنگ وخال وخط چه حاجت روی زیبا را
نباشد لطف او با ما چه سود از زهد و از تقوی
چوباشد لطف اوبا ما چه حاصل زهدوتقوی را
ولی ما را بباید طاعت و تقوی و اخلاصی
ادب باید رعایت کرد امر حق تعالی را
بلی ما را نباشد کار بارّد و قبول او
که او بهتر شناسد خبث و طیب و طینت ما را
بترس از آنچه در اول مقدر شد برای تو
باهل معرفت بگذار بس حل معما را
بیاخاموش شو ای فیض از این اسرار و دم در کش
که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را -
نوشتهشده در ۱۳ دی ۱۳۹۹، ۷:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ز دست حور ننوشد شراب کافوری
کسی که مست مدام از مدام تست ای دوست
روا مدار که دشمن بکام دل برسد
چو ملک عالم دلها بکام تست ای دوست -
نوشتهشده در ۱۳ دی ۱۳۹۹، ۸:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آن عشق که هست جزء لاینفک ما
حاشا که شود به عقل ما مدرک ما
خوش آنکه ز نور او دمد صبح یقین
ما را برهاند ز ظلام شک ما -
نوشتهشده در ۱۳ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۲۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
- خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
| سعدی |
- خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
-
نوشتهشده در ۱۳ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
- خلقی از روی تو در کوچهٔ بی آرامی
جمعی از موی تو در حلقهٔ بی سامانی
| فروغی بسطامی |
- خلقی از روی تو در کوچهٔ بی آرامی
-
نوشتهشده در ۱۳ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۲۶ آخرین ویرایش توسط dlrm انجام شده
- %(#00ffa2)[غلام همت آن رند عافیت سوزم]
%(#00ffa2)[که در گداصفتی] %(#ff00ae)[کیمیاگری] %(#00ffa2)[داند]
| حافظ |
- %(#00ffa2)[غلام همت آن رند عافیت سوزم]
-
نوشتهشده در ۱۳ دی ۱۳۹۹، ۱۷:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
رباعی چهارم
این دهر که بود مدتی منزل ما/ نامد به جز از بلا و غم حاصل ما
افسوس که حل نگشت یک مشکل ما / رفتیم و هزار حسرت اندر دل ماخیام
-
نوشتهشده در ۱۴ دی ۱۳۹۹، ۴:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بامن ک ب چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای "قلب" مرا برده به تاراج
ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج
یک عمر دویدیم و ب جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم ب معراج
ای کشته ی سوزانده ی بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصه ی حلاج
یک بار دگر کاش ب ساحل برسانی
صندوقچه ای را ک رها گشته در امواج
#فاضل نظری -
نوشتهشده در ۱۴ دی ۱۳۹۹، ۱۷:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
رباعی پنجم
برخیز و بیا، بیا برای دل ما / حل کن به جمال خویشتن مشکل ما
یک کوزه می بیار تا نوش کنیم / زان پیش که کوزه ها کنند از گل ماخیام
-
ای خوشا روزا كه ما معشوق را مهمان كنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان كنیمگر ز داغ هجر او دردی است در دلهای ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان كنیم
چون به دست ما سپارد زلف مشك افشان خویش
پیش مشك افشان او شاید كه جان قربان كنیم
آن سر زلفش كه بازی می كند از باد عشق
میل دارد تا كه ما دل را در او پیچان كنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن كند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن كنیم
این كنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان كنیم
آفتاب رحمتش در خاك ما درتافتهست
ذرههای خاك خود را پیش او رقصان كنیم
ذرههای تیره را در نور او روشن كنیم
چشمهای خیره را در روی او تابان كنیم
چوب خشك جسم ما را كو به مانند عصاست
در كف موسی عشقش معجز ثعبان كنیم
گر عجبهای جهان حیران شود در ما رواست
كاین چنین فرعون را ما موسی عمران كنیم
نیمهای گفتیم و باقی نیم كاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان كنیم