-
نوشتهشده در ۱۲ مهر ۱۴۰۰، ۱۸:۳۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۲ مهر ۱۴۰۰، ۱۹:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سایه طایر کم حوصله کاری نکند
طلب از سایه میمون همایی بکنیم
دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست
تا به قول و غزلش ساز نوایی بکنیم -
نوشتهشده در ۱۲ مهر ۱۴۰۰، ۱۹:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم
آشیان کردم تصور خانه صیاد را -
نوشتهشده در ۱۲ مهر ۱۴۰۰، ۱۹:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چون به زیر خاک خواهی خفت، کز بس سرشکی
می فشانی گر نشیند گرد بر دامان ترا
گر نشویی صائب از اشک ندامت روی خویش
جز سیه رویی نباشد حاصل از دیوان ترا -
نوشتهشده در ۱۲ مهر ۱۴۰۰، ۱۹:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گر چه سیمای خزان دارد رخ چون زر مرا
در سواد دل بهاری هست چون عنبر مرا
آرزویی هر زمان در دل بر آتش می نهم
آتش بی دود، باشد عیب چون مجمر مرا
جوهر آیینه من چون زره زیر قباست
در صفای سینه پوشیده است بس جوهر مرا -
نوشتهشده در ۱۲ مهر ۱۴۰۰، ۲۰:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
صائب آن روزی که رنگ نوبهاران خام بود
در قدح چون لاله ما را درد سودا ریختند
|صائب تبریزی| -
نوشتهشده در ۱۳ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
فریدون مشیری
فیلم خواندن شعر از زبان فریدون مشیری
گرگ .mp4
گفت دانایی که: گرگی خیره سرهست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر
هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک
و آنکه از گرگش خورد هردم شکست
گرچه انسان می نماید گرگ هست
و آن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند
در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند
و آن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند
گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟...
-
خوش باش...
غم بوده و نابوده مخور...
خیام
-
مرا هزار امید است
و هر هزار تویی...
سیمین بهبهانی -
نوشتهشده در ۱۵ مهر ۱۴۰۰، ۲۲:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ساقیا امشب صدایت با صدایم ساز نیست
یا که من بسیار مستم، یا که سازت ساز نیست
ساقیا امشب مخالف می نوازد تار تو
یا که من مست و خرابم
یا که تارت تار نیست؛
ساقیا امشب پر از دردم،خرابم کن
سیه مستـم،نما سیر از شرابم کـن
قدح پر کن که کام از جام برگیرم
زخود بیخود نما ساقی کبابم کن
نه از دلبـر گرفتم کام، نه از سـاغر
دگر ساقی مرا مجنون خطابم کن
بـریز باده به کـام ایـن دل ناکـام
سحرچون آفتاب آمد،مرا دعوت به خوابم کن
که من در خواب گیرم کام از دلبر
بدین راضی شدم ساقی خرابم کن..!| @Saghi-Mortazavi
|
-
نوشتهشده در ۱۵ مهر ۱۴۰۰، ۲۲:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در عشق تو نیم ذره حسرت
خوشتر ز حیات جاودانی
بی یاد حضور تو زمانی
کفر است حدیث زندگانی
عطار
-
نوشتهشده در ۱۵ مهر ۱۴۰۰، ۲۲:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام میام ده که به پیری برسی
چه شکرهاست در این شهر که قانع شدهاند
شاهبازان طریقت به مقام مگسی -
نوشتهشده در ۱۶ مهر ۱۴۰۰، ۷:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خمها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است
از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است
حافظ
-
نوشتهشده در ۱۶ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ما با زبان سرخ و سر سبز آمدیم
تیغ زبان برنده تر از تیغ خنجر است -
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۴۰۰، ۵:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگین داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد
خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد
حافظ
-
نوشتهشده در ۱۹ مهر ۱۴۰۰، ۲۰:۵۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
من ندانستم از اول که تو بي مهر و وفايي
عهد نابستن از آن به که ببندي و نپايي
دوستان عيب کنندم که چرا دل به تو دادم
بايد اول به تو گفتن که چنين خوب چرايي
اي که گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه
ما کجاييم در اين بحر تفکر تو کجايي
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پريشان
که دل اهل نظر برد که سريست خدايي
پرده بردار که بيگانه خود اين روي نبيند
تو بزرگي و در آيينه کوچک ننمايي
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقيبان
اين توانم که بيايم به محلت به گدايي
عشق و درويشي و انگشت نمايي و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدايي
روز صحرا و سماعست و لب جوي و تماشا
در همه شهر دلي نيست که ديگر بربايي
گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيايي
شمع را بايد از اين خانه به دربردن و کشتن
تا به همسايه نگويد که تو در خانه مايي
سعدي آن نيست که هرگز ز کمندت بگريزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهايي
خلق گويند برو دل به هواي دگري ده
نکنم خاصه در ايام اتابک دو هوايي
|سعدی|
از طرف @narjes-hashemi
-
باز امشب غزلی كنج دلم زندانی است
آسمان شب بی حوصله ام طوفانی است
هيچ كسی تلخی لبخند مرا درک نكرد
های های دل ديوانه ی من پنهانی است
-
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد
وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
مغرور بدانی که نخوردهست ترا
تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد
“خیام”
-
نوشتهشده در ۲۱ مهر ۱۴۰۰، ۱۳:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاستپرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاستآن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاستنزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت
این اشک دیدهٔ من و خون دل شماستما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناستآن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورد گداستبر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاستپروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راستپروین اعتصامی