-
نوشتهشده در ۴ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۱:۰۷ آخرین ویرایش توسط _Mitra_ انجام شده
پیشانی عفو تو را پرچین نسازد جرم ما ♡
آیینه کی بر هم خورد ، از زشتی تمثال ها ؟!|صائب تبریزی|
-
نوشتهشده در ۴ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است ؟!حافظ (:
-
نوشتهشده در ۴ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو می گوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را، آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیزا، من خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی . یا خدایی، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را. بجو مارا، تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی، عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم. تویی والاترین مهمان دنیایم.
که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی، ببینم من تورا از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود را.
این منم پروردگار مهربانت. خالقت. اینک صدایم کن مرابا قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو، جزمن کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان، رهایت من نخواهم کرد(:
-
نوشتهشده در ۴ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خدا کسی است که باید به دیدنش بروی
خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست...
:))
فاضل نظری
-
نوشتهشده در ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۰:۱۰ آخرین ویرایش توسط اهورا انجام شده
چون شمعم و سرنوشت ِ روشن، خطرم
پروانهٔ مرگ پر زنان دور سرم
چون شرط ِ اجل بر سر از آتش تبرم
خصم افکند آوازه که با تاج زرم!
اکنون که زبان شعله ورم نیست، چو شمع
وز عمر همین شبم باقی ست، چو شمع
فیلم نه به یاد ِ هیچ هندوستانی
پس بر سرم آتشین کجک چیست، چو شمع؟
از آتش دل شب همه شب بیدارم
چون شمع ز شعله تاج بر سر دارم
از روز دلم به وحشت، از شب به هراس
وز بود و نبود خویشتن بیزارم(:
مهدی اخوان ثالث
-
نوشتهشده در ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۳:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
-
نوشتهشده در ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۳:۳۸ آخرین ویرایش توسط _Mitra_ انجام شده
شبی چو روز فراق بتان ، سیاه و دراز
دراز تر ز امید و سیاه تر ز نیاز ....پ.ن : اندر باب احوالات دوران جمعبندی
-
نوشتهشده در ۷ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۴:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
گر ز داغ هجر او دردی است در دلهای ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم
چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم
آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم
این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم
آفتاب رحمتش در خاک ما درتافتهست
ذرههای خاک خود را پیش او رقصان کنیم
ذرههای تیره را در نور او روشن کنیم
چشمهای خیره را در روی او تابان کنیم
چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم
گر عجبهای جهان حیران شود در ما رواست
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم
نیمهای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
مولانا
-
نوشتهشده در ۷ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۶:۲۰ آخرین ویرایش توسط Mahan Xodayi 2 انجام شده
معنای این همه سکوت چیست؟
من گم شدم در تو،
یا تو گم شدی در من ای زمان؟حسین پناهی
-
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۴:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بگیر فطره ام
اما مخور برادر جان
که من دراین رمضان
قوت ِ غالبم
غم بود
ماث
-
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۵:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بي اصل و نسَب اگر به جايي برسد
كِــي آبِ خنك به بينـــوايي برسد ؟
از بـاغِ خـودش كسـي نچيند ثمَري
بي مــايه اگر به كدخــــدايي برسداز صحبتِ ناكســـــان گريزانم من
از سُـــفرهِ كركســـــان گريزانم من
مــردانِ خـــدا زلال و كـم پيــدايند
از خُشـــكِ مقدّســـــان گريزانم منبيداد مكن كه باغ ها مي ميرند
مرغِ چمن و كلاغ ها مي ميرند
بر پرتو ِ نــور راه تابِش بگشا
ورنه همـه چـراغ ها مي ميرند !در پيشِ سيه دلان ، گهر بي قدر است
اين شمعِ شب افروز سحر بي قدر است
تا بي هنـــران ســوار مسنـد هستند
اي شـــاعرِ بينـوا ! هنـر بي قدر استاین شعر رو خیلی دوست داشتم گفتم اینجا برام بمونه
-
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۵:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
کِی آسمان دِلواپسِ دردِ زمین است ؟
بینِ من و تو هم حکایت اینچنین استچندی اسیرِ واژه ای هستم که در آن
“عین” است و “قاف” است و وسط هم حرفِ “شین” استدیگر حدیثِ ” مَحرم و نامَحرمی” نیست
دیوارِ بینِ ما دو تا ؛ دیوارِ چین استچشمت گواهی می دهد حالِ دلت را
اینکه نمی فهمی مرا عینِ یقین استدر پیشِ چشمم دستِ دیگر را فشردی
سنگین ترین لحظه برای مرد این استظُلمِ تو بر من حُکمِ حقُّ النّاس دارد
پاداشِ کارَت با کرامُ الکاتبین استبعد از تو دیگر شاعری معنا ندارد
نامهربانم ! آخرین شعرم همین استمازیار_نظری
-
کِی آسمان دِلواپسِ دردِ زمین است ؟
بینِ من و تو هم حکایت اینچنین استچندی اسیرِ واژه ای هستم که در آن
“عین” است و “قاف” است و وسط هم حرفِ “شین” استدیگر حدیثِ ” مَحرم و نامَحرمی” نیست
دیوارِ بینِ ما دو تا ؛ دیوارِ چین استچشمت گواهی می دهد حالِ دلت را
اینکه نمی فهمی مرا عینِ یقین استدر پیشِ چشمم دستِ دیگر را فشردی
سنگین ترین لحظه برای مرد این استظُلمِ تو بر من حُکمِ حقُّ النّاس دارد
پاداشِ کارَت با کرامُ الکاتبین استبعد از تو دیگر شاعری معنا ندارد
نامهربانم ! آخرین شعرم همین استمازیار_نظری
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۶:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده! -
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۷:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۷:۱۰ آخرین ویرایش توسط Ansel انجام شده
خوش است با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان میرسد امید دواست
*بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست...*
پی نوشت:حال و هوای این روز هامون:))
-
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ای آنکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟
بیــگانه شدی ، دست مریـــزاد ، کجایی ؟
در دام تــوأم ، نیست مـــرا راه گـریـزی
من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی ؟
محبوس شدم گوشه ی ویـرانه ی عشقت
آوار غمت بـر ســـرم افتـــاد ، کجایی ؟
آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نـدارم
در راه تــو دادم همه بـر باد ، کجایی ؟
اینجا چه کنم ؟ ازکه بگیرم خبرت را ؟
از دست تــو و ناز تو فریاد ، کجایی ؟
دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر
دیــــوانه شــدم خانه ات آباد ، کجایی ؟ -
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مـن تــک درخـتِ خُــشکـم، در ایـن کـویـرِ تشنه
بـا شـاخـه ای شـکـسـتـه، از زخمه هایِ دشنه
هـر رهـگـذر بـه نـوعـی، زخـمـی زد وُ گـذر کرد
مـن سَـروی اسـتـوارم، در خـاک وُ گـِل نشسته
صد ریشه ام به خاک است، پیشینه ام چنان است
نـی چـون غـریـبـه گـانی، از بـاد غــم شـکـسـتـه
اینجا کویرِ عشق است، من هم درختِ عاشق
بَـر شـاخ وُ بـرگِ جـانَـم، صـد یـادگـار نـوشـته
آنـهـا کـه دشـنــه دارنـد، از درد خـبـر نـدارنـد
صــد زخمـه دشنـه هاشان، رویِ تنم نشسته
ایـنجا کـویـرِ خشکی ست، درمانده از محبت
گـُـلهایِ آدمـیـیـت، خـشـکـیـدن از قـسـاوَت
در ایـن کـویـرِ تـشـنـه، مِـهـری ز کَس نبینی
جُــز مُــردن صــداقــت، جُــز مَــرگِ آدمیـیت -
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تا که بودیم ، نبودیم کسی
کشت ما را غم بی هم نفسی
تا که خفتیم همه بیدار شدند
تا که مردیم همگی یار شدند
قدر آن شیشه بدانید که هست
نه در آن لحظه که افتاد و شکست
-
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
رفتی و من تنها شدم، با این غم نا مهربون
هرجا پی ات گشتم ولی، هیچ جا نبود از تو نشان
دل خوش به این بودم تو هم، گاهی کنار پنجره
ماه و تماشا می کنی، با کولی باری خاطره
هر شب با کلی اشتیاق، زل می زدم به آسمون
فرصت نمونده واسه ی، ابراز احساس جنون -
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!