-
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۵:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
کِی آسمان دِلواپسِ دردِ زمین است ؟
بینِ من و تو هم حکایت اینچنین استچندی اسیرِ واژه ای هستم که در آن
“عین” است و “قاف” است و وسط هم حرفِ “شین” استدیگر حدیثِ ” مَحرم و نامَحرمی” نیست
دیوارِ بینِ ما دو تا ؛ دیوارِ چین استچشمت گواهی می دهد حالِ دلت را
اینکه نمی فهمی مرا عینِ یقین استدر پیشِ چشمم دستِ دیگر را فشردی
سنگین ترین لحظه برای مرد این استظُلمِ تو بر من حُکمِ حقُّ النّاس دارد
پاداشِ کارَت با کرامُ الکاتبین استبعد از تو دیگر شاعری معنا ندارد
نامهربانم ! آخرین شعرم همین استمازیار_نظری
-
کِی آسمان دِلواپسِ دردِ زمین است ؟
بینِ من و تو هم حکایت اینچنین استچندی اسیرِ واژه ای هستم که در آن
“عین” است و “قاف” است و وسط هم حرفِ “شین” استدیگر حدیثِ ” مَحرم و نامَحرمی” نیست
دیوارِ بینِ ما دو تا ؛ دیوارِ چین استچشمت گواهی می دهد حالِ دلت را
اینکه نمی فهمی مرا عینِ یقین استدر پیشِ چشمم دستِ دیگر را فشردی
سنگین ترین لحظه برای مرد این استظُلمِ تو بر من حُکمِ حقُّ النّاس دارد
پاداشِ کارَت با کرامُ الکاتبین استبعد از تو دیگر شاعری معنا ندارد
نامهربانم ! آخرین شعرم همین استمازیار_نظری
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۶:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده! -
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۷:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۷:۱۰ آخرین ویرایش توسط Ansel انجام شده
خوش است با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان میرسد امید دواست
*بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست...*
پی نوشت:حال و هوای این روز هامون:))
-
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ای آنکه مـــرا بــرده ای از یاد ، کجایی ؟
بیــگانه شدی ، دست مریـــزاد ، کجایی ؟
در دام تــوأم ، نیست مـــرا راه گـریـزی
من عاشق ایــن دام و تو صیّاد ، کجایی ؟
محبوس شدم گوشه ی ویـرانه ی عشقت
آوار غمت بـر ســـرم افتـــاد ، کجایی ؟
آســودگی ام ، زنــدگی ام ، دار و نـدارم
در راه تــو دادم همه بـر باد ، کجایی ؟
اینجا چه کنم ؟ ازکه بگیرم خبرت را ؟
از دست تــو و ناز تو فریاد ، کجایی ؟
دانم که مــرا بی خبـــری می کشد آخر
دیــــوانه شــدم خانه ات آباد ، کجایی ؟ -
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مـن تــک درخـتِ خُــشکـم، در ایـن کـویـرِ تشنه
بـا شـاخـه ای شـکـسـتـه، از زخمه هایِ دشنه
هـر رهـگـذر بـه نـوعـی، زخـمـی زد وُ گـذر کرد
مـن سَـروی اسـتـوارم، در خـاک وُ گـِل نشسته
صد ریشه ام به خاک است، پیشینه ام چنان است
نـی چـون غـریـبـه گـانی، از بـاد غــم شـکـسـتـه
اینجا کویرِ عشق است، من هم درختِ عاشق
بَـر شـاخ وُ بـرگِ جـانَـم، صـد یـادگـار نـوشـته
آنـهـا کـه دشـنــه دارنـد، از درد خـبـر نـدارنـد
صــد زخمـه دشنـه هاشان، رویِ تنم نشسته
ایـنجا کـویـرِ خشکی ست، درمانده از محبت
گـُـلهایِ آدمـیـیـت، خـشـکـیـدن از قـسـاوَت
در ایـن کـویـرِ تـشـنـه، مِـهـری ز کَس نبینی
جُــز مُــردن صــداقــت، جُــز مَــرگِ آدمیـیت -
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تا که بودیم ، نبودیم کسی
کشت ما را غم بی هم نفسی
تا که خفتیم همه بیدار شدند
تا که مردیم همگی یار شدند
قدر آن شیشه بدانید که هست
نه در آن لحظه که افتاد و شکست
-
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
رفتی و من تنها شدم، با این غم نا مهربون
هرجا پی ات گشتم ولی، هیچ جا نبود از تو نشان
دل خوش به این بودم تو هم، گاهی کنار پنجره
ماه و تماشا می کنی، با کولی باری خاطره
هر شب با کلی اشتیاق، زل می زدم به آسمون
فرصت نمونده واسه ی، ابراز احساس جنون -
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هر دم که سرت به درد اید نالان شوی و سوی من ایی
چون درد سرت شفا به دادم یاقی شوي و دگر نیای
-
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دیده فرو بستهام از خاکیان
تا نگرم جلوه افلاکیان
شاید از این پرده ندایی دهند
یک نفسم راه به جایی دهند
ای که بر این پردۀ خاطرفریب
دوختهای دیدۀ حسرت نصیب
آب بزن چشم هوسناک را
با نظر پاک ببین پاک را
آن که در این پرده گذر یافته است
چون سحر از فیض نظر یافته است
خوی سحر گیر و نظر پاک باش
راز گشایندۀ افلاک باش
خانۀ تن، جایگه زیست نیست
در خور جان فلکی نیست، نیست
آن که تو داری سر سودای او
برتر از این پایه بود جای او
چشمۀ مسکین نه گهرپرور است
گوهر نایاب به دریا در است
ما که بدان دریا پیوستهایم
چشم ز هر چشمه فروبستهایم
پهنۀ دریا چو نظرگاه ماست
چشمۀ ناچیز نه دلخواه ماست
پرتو این کوکب رخشان نگر
کوکبۀ شاه خراسان نگر
آینۀ غیبنما را ببین
ترک خودی گوی و خدا را ببین
هر که بر او نور «رضا» تافته است
در دل خود گنج رضا یافته است
سایه شه مایۀ خرسندی است
ملک «رضا» ملک رضامندی است
کعبه کجا؟ طوف حریمش کجا؟
نافه کجا، بوی نسیمش کجا؟
خاک ز فیض قدمش، زر شده
وز نفسش نافه معطر شده -
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۵۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دل در بر من زنده برای غم توست
بیگانه خلق و آشنای غم توست
لطفیست که میکند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جای غم توست
-
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۵۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هر شبم سر می شود با غصه و ناراحتی
می کُشد آخر مرا این خاطراتِ لعنتی
درد هایِ قرن،از تنهایی و سر درگُمیست
هر کسی کم دارد این جا ظاهرا هم صحبتی
-
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چنان دل بسته ام کردی
که با چشم خودم دیدم
خودم میرفتم اما
سایه ام با من نمی آمد
🥺
-
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت
بر سینه می فشارمت اما ندارمت
ای آسمان من که سراسر ستاره ای
تا صبح می شمارمت اما ندارمت
-
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۸:۵۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اعتراضی کردم از این عشق با ناراحتی
داد پاسخ این چنین،هر جور دیدی راحتی
تا شدم وابسته اش دیدم خیانت می کند
هی تحمل می کنم با یک دلِ پر طاقتی
سرد شد با قلب من از کوه یخ هم سرد تر
خوب می بینم به ما دیگر ندارد رغبتی
-
نوشتهشده در ۹ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۹:۰۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۹:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
به کوی میکده هر سالِکی که ره دانست
دری دگر زدن اندیشهٔ تَبَه دانستزمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازیِ عالم در این کُلَه دانستبر آستانهٔ میخانه هر که یافت رهی
ز فیضِ جامِ می اسرار خانقه دانستهر آن که رازِ دو عالم ز خطِ ساغر خواند
رموزِ جامِ جم از نقشِ خاکِ ره دانستورای طاعتِ دیوانگان ز ما مطلب
که شیخِ مذهبِ ما عاقلی گنه دانستدلم ز نرگسِ ساقی امان نخواست به جان
چرا که شیوهٔ آن تُرک دل سیه، دانستز جورِ کوکبِ طالع سحرگهان چشمم
چنان گریست که ناهید دید و مه دانستحدیثِ حافظ و ساغر که میزند پنهان
چه جایِ محتسب و شَحنه، پادشه دانستبلندمرتبه شاهی که نُه رواق سِپهر
نمونهای ز خَمِ طاقِ بارگه دانستغزل 47
-
چنان دل بسته ام کردی
که با چشم خودم دیدم
خودم میرفتم اما
سایه ام با من نمی آمد
🥺
نوشتهشده در ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۴:۵۵ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده! -
نوشتهشده در ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۱، ۱۵:۵۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نتوان دلِ شاد را به غم فرسودن
وقتِ خوش خود به سنگِ محنت سودن
کس غیب چه داند که چه خواهد بودن
می باید و معشوق و به کام آسودنعمر خیام