-
Ben aciz ben yarım
Sana tamam olmaya geldim
Şeyda bülbüller gibi
Gül dalına konmaya geldimمن عاجز ، من ناقص (نصفه )
برا تو واسه کامل شدن اومدم
مث بلبل های شیدایی
برای نشستن روی گل اومدم -
من در پی کمال میروم
من به سمت معشوق پوی پویان میدوم....
چشم سیه دل نگران بر طبیعت
و
دستانم خاک را میفشرند و از مهر وی آرام میگیرند
و
پاهایم در جوی آب حس 18 سال پویایی و ایستایی را فراموش میکنند......قطره آبی از آسمان صورتم را مینوازد .........
هر برگ درختی دفتری است از معرفت کردگار...............
-
در خاطر خود بهانهی شادی داشت.
رويای بهار سبز آبادی داشت.
بيچاره پرندهای كه در كنج قفس،
از پنجره انتظار آزادی داشت.امیرحسین پناهنده
-
گفته بودم باید بعد از این فراموشش کنم
دیدمش و از یاد بردم گفته های خویش را.... : )
-
“ﮔﻨﺎﻩ”،
ﺭﻓﺘﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﻢ!
” ﺧﺪﺍ ” ﺩﺍﺭﺩ” ﻓﻮﺕ” ﻣﯽ ﮐﻨﺪ!
ﺍﯾﻦ “ﺍﺷﮏ ” ﻫﺎ ﺑﯽ ﺩﻟﯿﻞ ﻧﯿﺴﺖ.. -
چه جای شـِکوه که با آسمان قرار ندارم...؟
شکسـته قفلِ قفـس، جرأت فرار ندارمتو باز کردهای آغوش، رو به بیکسی من
به گریه چشم فرو بستهام که: «یار ندارم!»...گناه کردم و با افتخار توبه نکردم
به این بهانه که: از خویش اختیار ندارمدلم کـِدر شد و دستی به رخوتش نکشیدم
به این خیال که آیینهام، غبار ندارم!...اگرچه دیر، به این باور بزرگ رسیدم
که بیتو پیش خودم نیز اعتبار ندارمولی به داد دلم میرسی، نجاتدهنده!
درست لحظهی آخر که انتظار ندارم!میثم داوودی
-
گفته بودم چو بیایی غمِ دل با تو بگویم!؟
-
بزرگی روحت را در میان دستانت پنهان کن زیرا بزرگی در میان مردم کوچک سخت است
-
زندگی زیباست ، زشتیهای آن تقصیر ماست،
در مسیرش هر چه نا زیباست ، آن تدبیر ماستزندگی آب روانی است ، روان میگذرد…
آنچه تقدیر من و توست ، همان میگذرد ... -
به کجا چنین شتابان؟
گَوَن از نسیم پرسیددل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اماچه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان؟به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا سرایمسفرت به خیر! اما
تو و دوستی، خدا راچو از این کویر وحشت
به سلامتی گذشتیبه شکوفه ها، به باران
برسان سلام ما را… -
دوستان راکجاکنی محروم ...توکه به دشمنان نظرداری
-
تکراریه
ولی قشنگه...آی آدم ها
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من ؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون
گاه سر. گه پا
آی آدم ها
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد
آی آدم ها که روی ساحل آرام، در کار تماشائید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید:
آی آدم ها...
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آب های دور ی و نزدیک
باز در گوش این نداها
آی آدم ها…