-
دل تنگ خویشتن را به تو میدهم، نگارا
بپذیر تحفه من، که عظیم تنگ دستم -
زنـدگـی اَش
هرگز به اَندازه اُوقات تنهایی اَش پر اِزدحام نبود .
-
آنچه آدمـی را
به دیـوانگی می کشاند یقین اَست نه شک ...
-
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
-
اونجا که فیض کاشانی میگه:
گفتی که وفا میکنم و هیچ نکردی
ما چشمِ وفا از تـو نداریم، جفا کن:))))چه دردی نهفتس تو این شعر
-
قسم
به
اُمیدی
که
میروید
از
جای
بریدگی
زخم
در
تن -
شاهان همه در حسرت آنند که باشند
در خیل غلامان تو از خیل غلامان -
نوشتهشده در ۲۵ بهمن ۱۴۰۱، ۲۱:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
عشق یعنی در میان صدهزاران مثنوی
بوی یک تک بیت ناگه مست و مدهوشت کن -
نوشتهشده در ۲۵ بهمن ۱۴۰۱، ۲۱:۱۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
پنهان اگر چه داری، جز من هزار مونس؛
من جز تو کَس ندارم، پنهان و آشکارا…! -
نوشتهشده در ۲۶ بهمن ۱۴۰۱، ۱۸:۲۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ساز تویی، راز تویی، لحظهٔ پرواز تویی
ماه تویی، راه تویی، عاشق دلداده منم:): -
می روی و مقابلی ...
-
داریوش میگه : دل هیشکی مثل من غم نداره
حافظ میگه : سینه اَز آتش دل در غم جانانه بسوخت
اِبتهاج میگه : غمی در اُستخوانم میگدازد
رودکی میگه : دلم اَز غم هجرت خون اَست
فردوسی میگه : همیشه دلم در غم مهر توست
خسرو دهلوی میگه : دو عالم غم کجا گنجد درین دل
باباطاهر میگه : غمم همصحبت و همراز و همدم
خاقانی میگه : من خود اَز غم شکسته دل بودم
رهی میگه : اَشک غم در دل فرو ریزم من
سعدی میگه : غم شربتی زِ خون دلم نوش کرد
صائب میگه: از کوه غم دو تا گشته قامتم
عطار میگه : غم بسی دارم چه جای صد غم اَست
مولانا میگه : کوه اَز غمت بشکافته ... -
مـرا اُمید وصـالِ تـــو زنـده می دارد !
وگرنه هر دمـم اَز هجرِ توسـت بیمِ هـلاک ...
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۲۸ بهمن ۱۴۰۱، ۱۹:۰۲ آخرین ویرایش توسط Hamid.s انجام شده
حال مرا مپرس که من ناخوشم، بدم
این روزها به تلخ زبانی زبانزدم
تو با یقین به رفتن خود فکر می کنی
من نیز بین ماندن و ماندن مردّدم
حق داشتی گذر کنی از من، که سال هاست
یک ایستگاه خالی بی رفت و آمدم
از پا نشستم و نفسم یاری ام نکرد
از هوش رفتم و نرسیدم به مقصدم
-
مثل آن چایی که میچسبد به سرما بیشتر
با همه گرمیم با دلهای تنها بیشتر
درد را با جان پذیراییم و با غمها خوشیم
قالی کرمان که باشی میخوری پا بیشتر
بَم که بودم فقر بود و عشق اما روزگار
زخم غربت بر دلم آورد این جا بیشتر
هر شبِ عمرم به یادت اشک میریزم ولی
بعدِ حافظ خوانیِ شبهای یلدا بیشتر
رفتهای اما گذشتِ عمر تأثیری نداشت
من که دلتنگ توام امروز، فردا بیشتر
زندگی تلخ است از وقتی که رفتی تلختر
بغض جانکاه است هنگام تماشا بیشتر
هیچ کس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید
هر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر
بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی: عاشقم
خون انگشتم بر آجر حک کنم: ما بیشتر -
نوشتهشده در ۲۸ بهمن ۱۴۰۱، ۱۹:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گفتـم که دلــم تنگ و دلت سنگ!مهم نیست
بی تو خوشیَم لنگ و دلت سنگ!مهم نیست -
نوشتهشده در ۲۸ بهمن ۱۴۰۱، ۱۹:۴۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ماییم و شب تاروغم یارودڪَر هیچ
صبرڪم و بیتابی بسیارودڪَر هیچ
-
نوشتهشده در ۲۸ بهمن ۱۴۰۱، ۲۰:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
از عشق تو دیوانه ترین شاعر شهرم
چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است -
دم رفتن همه از بغض زمین می گویند
از تـــو اما نشَنیدیم در آن دمدمه هیچ
هیچ یعنی من ِ از حسرت رویت دلتنگ
منِ آواره یِ در وسعتِ یک عالمه هیچ
.
اولین صفحـــه تقدیر دو دستم پـر پــوچ
دومین صفحه این قصه بی خاتمه هیچ
بــی تــو اقلیم زمین در نظرم یک کف خاک
هفت دریا همه در چشم ترم یک نمه هیچ
هیچ یعنی که مرا نشنوی از اینهمه بغض
هیچ یعنی که مرا نشنوی از اینهمه هیچ
“بنشین بر لب جــوی و گذر عمـــــر ببین”
ما نشستیم و ندیدیم جز این زمزمه هیچ