-
نوشتهشده در ۲۰ شهریور ۱۴۰۳، ۲۰:۵۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هر که ویران کرد ویران شد در این آتش سرا
هیزم اول پایهٔ سوزاندن خود را گذاشت#فاضل_نظری
-
نوشتهشده در ۲۰ شهریور ۱۴۰۳، ۲۰:۵۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نه کسی
منتظر است،
نه کسی چشم به راه..
نه خیال گذر از کوچه ی ما
دارد ماه!
بین عاشق شدن و مرگ
مگر فرقی هست؟
وقتی از عشق نصیبی نبری
غیر از آه...!#فریدون_مشیری
-
نوشتهشده در ۲۰ شهریور ۱۴۰۳، ۲۰:۵۶ آخرین ویرایش توسط بابونــــه انجام شده
غم مخور جانا در این عالم که عالم هیچ نیست
نیست هستی جز دمی ناچیز و آن دم هیچ نیست#ملک_الشعرای بهار
-
نوشتهشده در ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی!- سعدیِ جان
️
- سعدیِ جان
-
دانشجویان درس خون دانشجویان پیراپزشکینوشتهشده در ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ﻧﻤﯽﺁﯾﯽ، ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻧﯽ، ﻧﻤﯽﺟﻮﯾﯽ ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ
ﺧﺪﺍ ﻧﺎﮐﺮﺩﻩ ﺩﺭ ﺩﻝ، ﺭﻧﺠﺸﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﮕﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ؟!ﺻﺎﺋﺐ ﺗﺒﺮﯾﺰی
-
یاد تو می وزد ولی
بی خبرم زجای تو...- حسین منزوی
-
نوشتهشده در ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱۳:۰۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گر نداری دانش ترکیب رنگ
بین گلها زشت یا زیبا مکنخوب دیدن شرط انسان بودن است
عیب را در این و آن پیدا مکن -
نوشتهشده در ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱۳:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱۵:۰۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دوری و حکمت و قسمت همگی بهانه اند
آنکه خواهان تو باشد در رهت جان می دهدسارا یوسفی
-
نوشتهشده در ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱۶:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
+کز تمامِ ظلمت و تاریکیِ شب خستهام
#هما_کشتگر
-
نوشتهشده در ۲۱ شهریور ۱۴۰۳، ۲۲:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
عاشقی را چه نیازست به توجیه و دلیل
که تو ای عشق همان پرسشِ بی زیرایی -
نوشتهشده در ۲۲ شهریور ۱۴۰۳، ۳:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست
تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوستدل زنده میشود به امید وفای یار
جان رقص میکند به سماع کلام دوستتا نفخ صور بازنیاید به خویشتن
هرکاوفتاد مست محبت ز جام دوستمن بعد از این اگر به دیاری سفر کنم
هیچ ارمغانیی نبرم جز سلام دوسترنجور عشق به نشود جز به بوی یار
ور رفتنیست جان ندهد جز به نام دوستوقتی امیر مملکت خویش بودمی
اکنون به اختیار و ارادت غلام دوستگر دوست را به دیگری از من فراغتست
من دیگری ندارم قائممقام دوستبالای بام دوست چو نتوان نهاد پای
هم چاره آن که سر بنهی زیر بام دوستدرویش را که نام برد پیش پادشاه
هیهات از افتقار من و احتشام دوستگر کام دوست کشتن سعدیست باک نیست
اینم حیات بس که بمیرم به کام دوست -
زبان حال دلم را کسی نمیفهمد
کتبیههای ترکخورده خواندنش سخت است
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۲۲ شهریور ۱۴۰۳، ۸:۵۷ آخرین ویرایش توسط Hamid.s انجام شده
دود دل ما نشان سوداست دلا
و اندود که از دل است پیداست دلاهر موج که میزند دل از خون ای دل
آن دل نبود مگر که دریاست دلامولانا
-
زِ مهجوران نمیجویی نشانی
کجا رفت آن وفا و مهربانیمولانا
-
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشودمولانا
-
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و همقران فراق -
اینکه از دور مرا زیر نظر داشتهای
یعنی از حال من زار خبر داشتهایچون نسیمی که به تنهایی خود خو کرده است
تو هم از خانه خود قصد سفر داشتهایفکر تردید به خود راه مده شرم مکن
تو به قدر نفسی بوسه جگر داشتهایشاید از عشق به من نیز بگویی اما
در نهایت هوسی زودگذر داشتهایاز وفاداری من دم زدنت علت داشت
که فراموش کنم یار دگر داشتهایطراح صحنه
-
این پست پاک شده!
-
ما را به جز خیالت، فکری دگر نباشد
در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشدکی شبروان کویت آرند ره به سویت
عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشدما با خیال رویت، منزل در آب و دیده
کردیم تا کسی را، بر ما گذر نباشدهرگز بدین طراوت، سرو و چمن نروید
هرگز بدین حلاوت، قند و شکر نباشددر کوی عشق باشد، جان را خطر اگرچه
جایی که عشق باشد، جان را خطر نباشدگر با تو بر سرو زر، دارد کسی نزاعی
من ترک سر بگویم، تا دردسر نباشددانم که آه ما را، باشد بسی اثرها
لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد؟در خلوتی که عاشق، بیند جمال جانان
باید که در میانه، غیر از نظر نباشدچشمت به غمزه هر دم، خون هزار عاشق
ریزد چنانکه قطعاً کس را خبر نباشداز چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش
آبی زند بر آتش، کان بیجگر نباشد