-
-
-
-
-
-
-
-
نوشتهشده در ۲۱ خرداد ۱۳۹۹، ۷:۳۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تو یه کوچه ای چهار تا خیاط بودند…همیشه با هم بحث میکردند.. یک روز، اولین خیاط یه تابلو بالای مغازه اش نصب کرد. روی تابلو نوشته بود “بهترین خیاط شهر”. دومین خیاط روی تابلوی بالای سردر مغازش نوشت “بهترین خیاط کشور”. سومین خیاط نوشت “بهترین خیاط دنیا“، چهارمین خیاط وقتی با این واقعه مواجه شد روی یک برگه کوچک با یه خط معمولی نوشت: “بهترین خیاط این کوچه”.
قرار نیست دنیایمان را بزرگ کنیم که در آن گم شویم، در همان دنیایی که هستیم می شود آدم بزرگى باشیم ...
-
نوشتهشده در ۲۳ خرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اثر انگشت ما از قلب هایی که لمسشان کردیم هیچگاه پاک نمیشود : )
-
نوشتهشده در ۲۳ خرداد ۱۳۹۹، ۱۵:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
فرشته از خدا پرسید:
مردمانت مسجد می سازند...
نماز می خوانند...
چرا برایشان باران نمی فرستی؟؟!!خدا پاسخ داد:
گوشه ایی از زمین دخترکی کنار مادر و برادر مریضش در خانه ای
بی سقف بازی می کند...:'(تا مخلوقاتم سقفی برایشان نسازند،
آسمان من سقف آنهاست...
پس اجازه بارش نمی دهم!خدایا نانی ده که به ایمانی برسم ...
نه ایمانی که به نانی برسیم... -
نوشتهشده در ۲۵ خرداد ۱۳۹۹، ۹:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۵ خرداد ۱۳۹۹، ۹:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۵ خرداد ۱۳۹۹، ۹:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۵ خرداد ۱۳۹۹، ۹:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۵ خرداد ۱۳۹۹، ۹:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۵ خرداد ۱۳۹۹، ۹:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۵ خرداد ۱۳۹۹، ۹:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۵ خرداد ۱۳۹۹، ۹:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۵ خرداد ۱۳۹۹، ۹:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۵ خرداد ۱۳۹۹، ۹:۱۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده