هرچی تو دلته بریز بیرون 2
-
SenatOr در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
@hasty-79 فراری نه...خوبه؟
چ عجب :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: -
SenatOr در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
@hasty-79 فراری نه...خوبه؟
چ عجب :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: -
-
@D-fateme-r
چشامو که باز می کنم ، نمیدونم ساعت چنده . فقط هوا تاریکه تاریکه... هر چی میگردم ، موبایلمو پیدا نمیکنم . دست میکشم بالای سرم و چراغ خواب بالای سرم رو روشن میکنم . ساعت بالای سرم میگه که ساعت 5 عصره. آروم میشینم لبه تخت ، هوا سرده ، باد سردی می خوره نوک انگشتای پام ، سریع پاهامو میکنم تو دمپایی .... بلند میشم و آروم میرم سمت در اتاق و برق راهرو رو روشن میکنم .
از سرما پناه میبرم به آشپزخونه ، که شاید گرمای حرارت غذا ی در حال پختن گرمم کنه .... خبری نیست ... هیچ غذایی روی گاز نیست ... هیچ ظرفی تو سینک کثیف نیست .... کسی تو خونه نیست ...
یه مزه ترش ، تموم دهنمو میگیره . یادم میاد که امروزم ، مثل روزای گذشته ناهارمو تک و تنها بیرون خوردم ...شاید واسه همینه که این مزه ترش داره اذیتم میکنه...
تلویزیون رو روشن میکنم ... یلدا پیشاپیش مبارک ! شب یلدا برای ما ایرانی ها جایگاه ویژه ای دارد ،طولانی ترین ... ای خدا ، باورم نمیشه ، چقدر زود گذشت ، چقدر زود یلدا شد .شب یلدای پارسال و سال های گذشته همش تو خاطرم مرور میشه ، همش تنهایی و تنهایی بوده . دقیقا مثل امسال....
سعی میکنم از این حالت رخوت بیام بیرون . سریع لباس می پوشم و می رم پایین ساختمون و شروع به قدم زدن تو محوطه می کنم.
ناخودآگاه میرم سمت خیابون و از کنار ماشین ها رد میشم ، واقعا سرده ، به راننده ها و مردم نگاه میکنم ، همه حسابی در حال تکاپو هستن ، از جلوی گل فروشی رد میشم . حسابی شلوغه ، شیرینی فروشی ها هم همینطور.
جلوی در یه کافی نت صدای یه خانمی رو میشنوم که داره التماس می کنه که تو رو خدا مغازه رو نبندین ، من امشب کلی کار با اینترنت دارم.
اون آقا هم در حال بستن در مغازه و کرکره پایین کشیدن ، می گه : شرمنده خانم ، یه خانواده منتظر منن ، می خوایم بریم خونه مادر بزرگم ....
چه حس خوبی ، خونه مادر بزرگم ...یاد شبای زمستون خونه مادر بزرگ می افتم . گرمای تن و آغوش پر محبت مادر بزرگ و کرسی و ظرف انار و قصه های هزار و یک شب ...
اکثر مغازه ها دارن میبندن ،و مغازه دار ها سوار ماشین هاشون میشن و راهی خونه هاشون میشن ...
کم کم بر میگردم سمت خونه ، یکی صدام میکنه ، به سمت صدا بر میگردم ، نگهبان پارکینگمونه .
داد میزنه : دکتر مهرت همراته ؟
می گم : خدا بد نده ، چی شده ؟
میگه : دارو واسه قلب شکسته می خوام .
یه دفعه ناخودآگاه لبخند می زنم و با اشتیاق میرم سمتش . کله مو می کنم تو اتاقکشو می گم : دوای دردت پیشمه . فقط ویزیتتون گرون میشه .
بهش چشمک میزنم و می گم : هستین ؟
اشاره میکنه به کف زمین و میگه : دیگه موقع دم کردنشه .
یه کتری زنگ زده بزرگ که داره بخار ازش بلند میشه ، رو یه گاز پیکنیکی داره صدا میکنه و درش با ریتم آهنگ قشنگی ضرب گرفته ...
بهش میگم : میدونین که همیشه کلوچه تو جیبم دارم ، پس حالا الان مساوی شدیم ، چای از شما ، کلوچه از من ... می خنده و سریع دست به کار میشه ... گرمای اتاقک و گرمای لیوان چاییش حسابی گرمم میکنه .
کلی غرق حرف زدن باهاش میشم ، یک دفعه نگاهی به ساعتم میکنم ، حدود 2 ساعته که نشستیم و غرق حرف زدن شدیم .اصلا متوجه گذشت زمان نشدم ....
ازش خداحافظی میکنم ونمیدونم چرا اینقدر خوشحالم ، مست مست از کنارش بلند میشم و خرامان میرم به سمت خونه ...
ویاد این جمله مرحوم حسین پناهی می افتم : با یک لیوان چای هم میشود مست شد ، اگر کسی که باید باشد ، باشد ....
پ.ن : دوستای عزیزم، یلدای همگیتون مبارک
این یکی از اون خاطراتش که گفتم -
SenatOr تازه کجاشو دیدی
-
@zahra-m1999 قلمش رو دوس دارم
@D-fateme-r در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
@zahra-m1999 قلمش رو دوس دارم
منم گاهی چند باره می خونم یه نوشته ش
-
rose77 توگروهه تلگرامه
-
@D-fateme-r
چشامو که باز می کنم ، نمیدونم ساعت چنده . فقط هوا تاریکه تاریکه... هر چی میگردم ، موبایلمو پیدا نمیکنم . دست میکشم بالای سرم و چراغ خواب بالای سرم رو روشن میکنم . ساعت بالای سرم میگه که ساعت 5 عصره. آروم میشینم لبه تخت ، هوا سرده ، باد سردی می خوره نوک انگشتای پام ، سریع پاهامو میکنم تو دمپایی .... بلند میشم و آروم میرم سمت در اتاق و برق راهرو رو روشن میکنم .
از سرما پناه میبرم به آشپزخونه ، که شاید گرمای حرارت غذا ی در حال پختن گرمم کنه .... خبری نیست ... هیچ غذایی روی گاز نیست ... هیچ ظرفی تو سینک کثیف نیست .... کسی تو خونه نیست ...
یه مزه ترش ، تموم دهنمو میگیره . یادم میاد که امروزم ، مثل روزای گذشته ناهارمو تک و تنها بیرون خوردم ...شاید واسه همینه که این مزه ترش داره اذیتم میکنه...
تلویزیون رو روشن میکنم ... یلدا پیشاپیش مبارک ! شب یلدا برای ما ایرانی ها جایگاه ویژه ای دارد ،طولانی ترین ... ای خدا ، باورم نمیشه ، چقدر زود گذشت ، چقدر زود یلدا شد .شب یلدای پارسال و سال های گذشته همش تو خاطرم مرور میشه ، همش تنهایی و تنهایی بوده . دقیقا مثل امسال....
سعی میکنم از این حالت رخوت بیام بیرون . سریع لباس می پوشم و می رم پایین ساختمون و شروع به قدم زدن تو محوطه می کنم.
ناخودآگاه میرم سمت خیابون و از کنار ماشین ها رد میشم ، واقعا سرده ، به راننده ها و مردم نگاه میکنم ، همه حسابی در حال تکاپو هستن ، از جلوی گل فروشی رد میشم . حسابی شلوغه ، شیرینی فروشی ها هم همینطور.
جلوی در یه کافی نت صدای یه خانمی رو میشنوم که داره التماس می کنه که تو رو خدا مغازه رو نبندین ، من امشب کلی کار با اینترنت دارم.
اون آقا هم در حال بستن در مغازه و کرکره پایین کشیدن ، می گه : شرمنده خانم ، یه خانواده منتظر منن ، می خوایم بریم خونه مادر بزرگم ....
چه حس خوبی ، خونه مادر بزرگم ...یاد شبای زمستون خونه مادر بزرگ می افتم . گرمای تن و آغوش پر محبت مادر بزرگ و کرسی و ظرف انار و قصه های هزار و یک شب ...
اکثر مغازه ها دارن میبندن ،و مغازه دار ها سوار ماشین هاشون میشن و راهی خونه هاشون میشن ...
کم کم بر میگردم سمت خونه ، یکی صدام میکنه ، به سمت صدا بر میگردم ، نگهبان پارکینگمونه .
داد میزنه : دکتر مهرت همراته ؟
می گم : خدا بد نده ، چی شده ؟
میگه : دارو واسه قلب شکسته می خوام .
یه دفعه ناخودآگاه لبخند می زنم و با اشتیاق میرم سمتش . کله مو می کنم تو اتاقکشو می گم : دوای دردت پیشمه . فقط ویزیتتون گرون میشه .
بهش چشمک میزنم و می گم : هستین ؟
اشاره میکنه به کف زمین و میگه : دیگه موقع دم کردنشه .
یه کتری زنگ زده بزرگ که داره بخار ازش بلند میشه ، رو یه گاز پیکنیکی داره صدا میکنه و درش با ریتم آهنگ قشنگی ضرب گرفته ...
بهش میگم : میدونین که همیشه کلوچه تو جیبم دارم ، پس حالا الان مساوی شدیم ، چای از شما ، کلوچه از من ... می خنده و سریع دست به کار میشه ... گرمای اتاقک و گرمای لیوان چاییش حسابی گرمم میکنه .
کلی غرق حرف زدن باهاش میشم ، یک دفعه نگاهی به ساعتم میکنم ، حدود 2 ساعته که نشستیم و غرق حرف زدن شدیم .اصلا متوجه گذشت زمان نشدم ....
ازش خداحافظی میکنم ونمیدونم چرا اینقدر خوشحالم ، مست مست از کنارش بلند میشم و خرامان میرم به سمت خونه ...
ویاد این جمله مرحوم حسین پناهی می افتم : با یک لیوان چای هم میشود مست شد ، اگر کسی که باید باشد ، باشد ....
پ.ن : دوستای عزیزم، یلدای همگیتون مبارک
این یکی از اون خاطراتش که گفتم@zahra-m1999 فوق العادس
-
SenatOr من از چنین تصاویری لذت میبرم
-
@revlvial در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
@zahra-m1999
سرعت تایپش،و قدرت عضلات انگشتش خیلی بالاسی جمله مینویسم ی داستان مینویسه
من می گید ?!!!
-
SenatOr من از چنین تصاویری لذت میبرم
-
@revlvial در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
@zahra-m1999
سرعت تایپش،و قدرت عضلات انگشتش خیلی بالاسی جمله مینویسم ی داستان مینویسه
من می گید ?!!!
-
rose77 توگروهه تلگرامه
-
@zahra-m1999 فوق العادس
@D-fateme-r در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
@zahra-m1999 فوق العادس
نمی دونم آقاست یاخانوم نگفته
ولی بخونش
-
تابستون پارسال ساعت۳ نصف شب فیلمای شکنجه داعش رو میدیدم وحشتناک بود....یه بار مامانم فهمید دعوام کرد خونه رو ریخت روسرم...
دیگه توبه کردم ... -
@D-fateme-r در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
@zahra-m1999 فوق العادس
نمی دونم آقاست یاخانوم نگفته
ولی بخونش
@zahra-m1999 اره خوشم اومد از حرفاش
-
@revlvial در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
@zahra-m1999
آری : |لطف دارید : )درس پس می دیم در برابر شما استاد
-
@revlvial در هرچی تو دلته بریز بیرون ورژن 2 گفته است:
@zahra-m1999
آری : |لطف دارید : )درس پس می دیم در برابر شما استاد