-
ma.a
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانا یا جان زتن بر آید -
@R-Nil-par
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را -
-Dr_Ugger-
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقتست که بازآیی -
-Dr_Ugger-
رسم بد عهدی ایام چو دید ابر بهار
گریه اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد -
ma.a در " مشاعره " گفته است:
-Dr_Ugger-
رسم بد عهدی ایام چو دید ابر بهار
گریه اش بر سمن و سنبل و نسرین آمددوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی! -
Miss.Joker
یا محرقتی بنار خد
من جمرتها السراج تقبس -
-Dr_Ugger- در " مشاعره " گفته است:
Miss.Joker
یا محرقتی بنار خد
من جمرتها السراج تقبسساقیا برخیز و بر دِه جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
( امیدوارم اشتباه نگفته باشمش) -
Miss.Joker
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز اید به سامان غم مخور -
ma.a در " مشاعره " گفته است:
Miss.Joker
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز اید به سامان غم مخورروح پدرم شاد که میگفت به استاد
فرزند مرا هیچ نیاموز به جز عشق -
Miss.Joker
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دورخواهم شد از این خاک غریب -
ma.a در " مشاعره " گفته است:
Miss.Joker
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دورخواهم شد از این خاک غریببیا باغبان خرمی ساز کن
گُل آمد، درِ باغ را باز کن -
Miss.Joker
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد -
@hanu در " مشاعره " گفته است:
ma.a
دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کین درد را دوا کننازنینان همه نازند به زیباییِ خویش
تو چنانی که بنازد به تو زیبایی ها! -
Miss.Joker
امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا -
ma.a در " مشاعره " گفته است:
Miss.Joker
امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چراامشبی را که در آنیم غنیمت شمریم
شاید از جان نرسیدیم به فردایِ دگر -
Miss.Joker در " مشاعره " گفته است:
ma.a در " مشاعره " گفته است:
Miss.Joker
امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چراامشبی را که در آنیم غنیمت شمریم
شاید از جان نرسیدیم به فردایِ دگرریاضت های ایامم نمیسوزاند این جانم
که من آب حریق عشق تو دیدم به ایامم -
@ArmitaAbbasi
من در این جای همین صورت بیجانم و بسدلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست
جناب سعدی