هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
زهرا بنده خدا 2 سلام زهرا خانم مرسییی شما خوبید؟
ما 2 مرداد تا 28 هم شد
اره فشرده بود 4 تا کتابش خوندیم دو تا موند البته امتحان کتاب اخر رو هنوز ندادیم انلاین هست
خیلییی خوب بود خیلیی
️
دلم واقعا تنگ میشه برای دوره
jahad_121
خوب بوده ۴تا کتاب...چون ۶تا دیگه خیلی اذیت میشدین تو این بازه...و البته فک کنم نمیشد اینقد فشرده...
اون ۲تا رو کی باید بخونید؟
اسم اساتیدتون چی بود؟خداروشکر که خوب بوده عزیزم
-
نمیدونم چطور بعضیا انقدر به جوکهای قومیتی حساسیت نشون میدن. من نه تنها بهشون میخندم، بلکه به اونایی که مربوط به قومیت خودمن دو بار میخندم.
-
jahad_121
خوب بوده ۴تا کتاب...چون ۶تا دیگه خیلی اذیت میشدین تو این بازه...و البته فک کنم نمیشد اینقد فشرده...
اون ۲تا رو کی باید بخونید؟
اسم اساتیدتون چی بود؟خداروشکر که خوب بوده عزیزم
زهرا بنده خدا 2
اون دوتا رو هنوز بهمون اعلام نکردن یا بهمن یا عیداستاد معرفت شناسی مون استاد محمدی بود
خداشناسی استاد گرائی
انسان شناسی استاد صراف
فلسفه اخلاق استاد ایزدی️
-
رفتیم کفش بخریم
مامانا ولمون کردن که خودمون دوتایی بریم...
رفتیم و انتخاب کردم و نظر داد(فقط دقتش🥺یه رنگ و مدل بودن فقط یه دونه روش برق برقی بود یکیش روش حالت گندم بود
من: این همونه که بیرون بود
اون: نیست
رفتیم نگاه کردیم
من: همونه که
اون: نیست! این برق برقیه اون نیست
من:)
آره
خلاصه
انتخاب کردم...
آقاهه رفت اون لنگشم بیاره
من و ایشون موندیم
من: کارتتون اکیه؟(آخه حس کردم دیگه کارتشون ته کشیده بود...)
اون: آره عزیزم اکیه(و با یه ذوقی بهم نگاه کردن که برق چشاشون باعث شد از خجالت آب بشم و ناخودآگاه سرمو انداختم پایین..)
از مغازه اومدیم بیرون
گفتن کفشتونو بدین من بیارم
تشکر کردم و همزمان دادم دستشون...
بعدش گفتن بیا بریم صندلی پیدا کنیم یه کم بشینیم...
رفتیم بیرون بازار
اون: فک کنم صندلی ام نیست
من: فک کنم اون آخر هست
رفتیم و نبود(نیازمند عینک
)
گفتن ولش کن همینجا وایمیستیم
گفتم باشه
و در همین لحظه روبه روی هم قرار گرفته بودیم
ایشون رو به خیابون بودن و پشت به دیوارِ بازار و من روبه روشون
و برای اولین بار گفتن زهرا خانم دوستتون دارم
من؟
از خجالت آب شدم... سرمو انداختم پایین و در معذبیت کامل بودم...
چند ثانیه به سکوت سپری شد و یهو گفتم مرسی!
بعدش خودم خنده ام گرفت
️اونم...
دید خیلی معذبم(واقعا اذیت بودم؛ این پا و اون پا میشدم که مثلا از دستنگاهش در برم ولی موفق نبودم چون قدم کوتاه تر بود و احاطهی کامل داشت و چند ثانیه ای در همون وضع بودم...)
گفت ولش کن ولش کنبیا بریم
من: بریم
و قدم زنان راه افتادیم...
گفت دستتو بده
گفتم نمیدم
گفت باید دستتو بدی
گفتم نمیدمم!!
گفت نمیگرفتم
میخواستم ببینم چیکار میکنین
من: خیلی بدین
میخواست از همون خارج بازار بره
پریدم داخل(سم بودم
چون اگه از بیرونش میرفتیم هم زود تر میرسیدیم هم پله نبود)
اومدم برگردم بیرون پیشش که گفت فرقی نداره از همونجا میریم...
و من معذب از اون حرفش و از طرفی خوشحال از اینکه تو بازار دیگه هیچی نمیگه(لبخند پهنمم رو لبم بود و همهی ملت داشتن نگامون میکردن
️)
اما گفتتتت
من: بیخیال دیگهههههه
رسیدیم روبهروی ماشین و مامانا داشتن نگامون میکردن
ایشون بازم یه چی میگفت...
و من معذبببببب
و واسه اینکه معذبیتم دیده نشه لبخند میزدم
سمبودمممم
#تودلیدر هرچی تودلته بریز بیرون۶ گفته است:
رفتیم کفش بخریم
مامانا ولمون کردن که خودمون دوتایی بریم...
رفتیم و انتخاب کردم و نظر داد(فقط دقتش🥺یه رنگ و مدل بودن فقط یه دونه روش برق برقی بود یکیش روش حالت گندم بود
من: این همونه که بیرون بود
اون: نیست
رفتیم نگاه کردیم
من: همونه که
اون: نیست! این برق برقیه اون نیست
من:)
آره
خلاصه
انتخاب کردم...
آقاهه رفت اون لنگشم بیاره
من و ایشون موندیم
من: کارتتون اکیه؟(آخه حس کردم دیگه کارتشون ته کشیده بود...)
اون: آره عزیزم اکیه(و با یه ذوقی بهم نگاه کردن که برق چشاشون باعث شد از خجالت آب بشم و ناخودآگاه سرمو انداختم پایین..)
از مغازه اومدیم بیرون
گفتن کفشتونو بدین من بیارم
تشکر کردم و همزمان دادم دستشون...
بعدش گفتن بیا بریم صندلی پیدا کنیم یه کم بشینیم...
رفتیم بیرون بازار
اون: فک کنم صندلی ام نیست
من: فک کنم اون آخر هست
رفتیم و نبود(نیازمند عینک
)
گفتن ولش کن همینجا وایمیستیم
گفتم باشه
و در همین لحظه روبه روی هم قرار گرفته بودیم
ایشون رو به خیابون بودن و پشت به دیوارِ بازار و من روبه روشون
و برای اولین بار گفتن زهرا خانم دوستتون دارم
من؟
از خجالت آب شدم... سرمو انداختم پایین و در معذبیت کامل بودم...
چند ثانیه به سکوت سپری شد و یهو گفتم مرسی!
بعدش خودم خنده ام گرفت
️اونم...
دید خیلی معذبم(واقعا اذیت بودم؛ این پا و اون پا میشدم که مثلا از دستنگاهش در برم ولی موفق نبودم چون قدم کوتاه تر بود و احاطهی کامل داشت و چند ثانیه ای در همون وضع بودم...)
گفت ولش کن ولش کنبیا بریم
من: بریم
و قدم زنان راه افتادیم...
گفت دستتو بده
گفتم نمیدم
گفت باید دستتو بدی
گفتم نمیدمم!!
گفت نمیگرفتم
میخواستم ببینم چیکار میکنین
من: خیلی بدین
میخواست از همون خارج بازار بره
پریدم داخل(سم بودم
چون اگه از بیرونش میرفتیم هم زود تر میرسیدیم هم پله نبود)
اومدم برگردم بیرون پیشش که گفت فرقی نداره از همونجا میریم...
و من معذب از اون حرفش و از طرفی خوشحال از اینکه تو بازار دیگه هیچی نمیگه(لبخند پهنمم رو لبم بود و همهی ملت داشتن نگامون میکردن
️)
اما گفتتتت
من: بیخیال دیگهههههه
رسیدیم روبهروی ماشین و مامانا داشتن نگامون میکردن
ایشون بازم یه چی میگفت...
و من معذبببببب
و واسه اینکه معذبیتم دیده نشه لبخند میزدم
سمبودمممم
#تودلیوسط راه که کفشمو گرفته بود و داشتیم میرفتیم یه جا بشینیم
گفت باید بریم دسته گلم بخریم
یه دسته گل خوشگل انتخاب کن(نگاش نمیکردم اما حس میکنم اون برق نگاهشو هنوزم داشت...)
من: باشه
رفتیم سوار شدیم و رسیدیم جایی
مامانم گفت کجا میریم الان؟(چون مامانشم تو یه مغازه ای کار داشت فک کرد رفتیم برا اون)
گفت میخوایم گل بخریم برای گل
🥺
پیاده شدیم
مامانا با هم رفتن و ما هم رفتیم دنبال دسته گل...
هنوز دور نشده بودیم که باز ابراز احساساتشو شروع کرد
و این دفعه طوری که منم باید جواب میدادم و سوالی بود حرفاش
گفت چرا نگام نمیکنید؟نگاه کنید دیگه!
گفتم نمیکنم!
هی اصرار کرد و موفق نشد
تو پیاده رو راه میرفتیم و جدول کاری اینا بود به نسبت سطح خیابون ارتفاع داشت...
گفتم حالا معذبم کنید تا از همینجا بیفتم پایین و پامم بشکنه
گفت بخوای بیفتی دستتو میگیریم
یهو دست گذاشت سمت کبدش
گفت اینجا چیه؟!
منم داشتم یادم میاوردم...
گفت دیدی نگاه کردی؟!
من:(آخه گول خوردم
️ولی بازم خودشو نگاه نکردم
)
در همین حین باز میگفت دستتو بده
گفتم نمیدم(کلا داشت سر به سرم میذاشت)
به یه مغازه رسیدیم
گفت برو بپرس ببین گل فروشی ای که گفتن کجاست
پرسیدم و بهش گفتم
گفت بپرس یعنی چقد باید بریم جلو تر؟میخوام ببینم با ماشین باید بریم یا نه...
پرسیدم و نزدیک بود...
پیاده راه افتادیم و رسیدیم...
رفتیم داخل و ۳تا رو انتخاب کردم و نشونش دادم
قیمتشونو پرسید
و من در فکر جیبش هی اون ۳تا رو مقایسه میکردم...
انگار متوجه شد...
گفت من همینطوری قیمتشونو پرسیدما...هر کدومو میخوای بگو...
گفتم و فروشنده رفت قیمت دقیقشو حساب کنه...(گفت امروز درستش کردیم و قیمتا رو حدودی گفتم...)
این وسطا
نشسته بودن رو یه صندلی و به من گفتن بیا کنارم
رفتم وایسادم
یه کاغذ مچاله شدهی خیلی کوچیک دستش بود
با دوتا انگشتش گرفته بودش و گفت بگیرش
خب نمیشد...دستمون میخورد به هم...
گفتم نمیگیرم! بنداز سطل آشغال!
از اون اصرار و از منانکار
فروشندهه گفت سطل زباله اونجاست بدین من بندازم
گفت مرسی و خودش پا شد انداختش و اومد
گل رو حساب کرد و
گفت
ببین!میخوایم عکس یادگاری بگیریم
میای درست میشینی کنارم!(همونجا یه جای مخصوص درست کرده بودن که کسی گل خرید یه عکسم بگیره...)
و جوری با قاطعیت گفت که نتونستم مخالفت کنم
رفت نشست
گفت بیا
رفتم با فاصلههه ازش نشستم
️
گفت بیا این طرف تر عکسمون خوب بشه
گفتم خوبه همینجا
خودش یه کم اومد طرفم
عکسمونم گرفتیم...(و معلومه وسطِ اون صندلیه نیستیمچون مجبور شد بیاد سمت من که کنار هم باشیم
دیگه اون تقارنه نیست)
راه افتادیم سمت ماشین
تو راه باز شروع کرده بود و منم فقط لبخند میزدم و هیچی نمی گفتم
گفت اگه دستتو بگیرم چیکار میکنی؟
گفتم نکنیااا جیغ میزنم!
دوباره یه چیزی گفت
گفتم بذار به مامانم بگم
کلهی دوتامونو میکنه!
گفت اینقد مامانم مامانم نکن! مامانت دیگه مامان منم هست!
ساکت شدم
رفتیم رسیدیم به مامانا
پا شدن که بریم
یه کم معطل کردن
Hراه افتاد
و منم رفتم...
گفتم وایسیم حداقل اونا جلوتر برن خب...
گفت اونا از قصد میرن که من و تو تنها باشیم دیگه
و بازم برای خنگ بودنم تاسف خوردم و ساکت شدم
دوباره شروع کرد...
و این دفعه اصرارررر که جوابشو بدم
ندادم...
گفت نچ نچ نچ
همه نامزدی ان ماهم هستیم
و...
#تودلی -
زهرا بنده خدا 2
اون دوتا رو هنوز بهمون اعلام نکردن یا بهمن یا عیداستاد معرفت شناسی مون استاد محمدی بود
خداشناسی استاد گرائی
انسان شناسی استاد صراف
فلسفه اخلاق استاد ایزدی️
jahad_121
ان شاءالله به خیر و خوشی عزیزم -
تا چند ساعت دیگه مکانیزم ماشه فعال میشه و افغانستان هم میتونه ما رو تحریم کنه، دلار از صد هزار تومن هم بالا رفت، آدمها یکدفعه روح حیوانی به اسم تریان گرفتن و توی خیابون باید مراقب این باشیم آدمهای حیوان نما پاچهمون رو نگیرن، روزی چهار ساعت برقمون میره، خدایا شکرت.
-
در هرچی تودلته بریز بیرون۶ گفته است:
رفتیم کفش بخریم
مامانا ولمون کردن که خودمون دوتایی بریم...
رفتیم و انتخاب کردم و نظر داد(فقط دقتش🥺یه رنگ و مدل بودن فقط یه دونه روش برق برقی بود یکیش روش حالت گندم بود
من: این همونه که بیرون بود
اون: نیست
رفتیم نگاه کردیم
من: همونه که
اون: نیست! این برق برقیه اون نیست
من:)
آره
خلاصه
انتخاب کردم...
آقاهه رفت اون لنگشم بیاره
من و ایشون موندیم
من: کارتتون اکیه؟(آخه حس کردم دیگه کارتشون ته کشیده بود...)
اون: آره عزیزم اکیه(و با یه ذوقی بهم نگاه کردن که برق چشاشون باعث شد از خجالت آب بشم و ناخودآگاه سرمو انداختم پایین..)
از مغازه اومدیم بیرون
گفتن کفشتونو بدین من بیارم
تشکر کردم و همزمان دادم دستشون...
بعدش گفتن بیا بریم صندلی پیدا کنیم یه کم بشینیم...
رفتیم بیرون بازار
اون: فک کنم صندلی ام نیست
من: فک کنم اون آخر هست
رفتیم و نبود(نیازمند عینک
)
گفتن ولش کن همینجا وایمیستیم
گفتم باشه
و در همین لحظه روبه روی هم قرار گرفته بودیم
ایشون رو به خیابون بودن و پشت به دیوارِ بازار و من روبه روشون
و برای اولین بار گفتن زهرا خانم دوستتون دارم
من؟
از خجالت آب شدم... سرمو انداختم پایین و در معذبیت کامل بودم...
چند ثانیه به سکوت سپری شد و یهو گفتم مرسی!
بعدش خودم خنده ام گرفت
️اونم...
دید خیلی معذبم(واقعا اذیت بودم؛ این پا و اون پا میشدم که مثلا از دستنگاهش در برم ولی موفق نبودم چون قدم کوتاه تر بود و احاطهی کامل داشت و چند ثانیه ای در همون وضع بودم...)
گفت ولش کن ولش کنبیا بریم
من: بریم
و قدم زنان راه افتادیم...
گفت دستتو بده
گفتم نمیدم
گفت باید دستتو بدی
گفتم نمیدمم!!
گفت نمیگرفتم
میخواستم ببینم چیکار میکنین
من: خیلی بدین
میخواست از همون خارج بازار بره
پریدم داخل(سم بودم
چون اگه از بیرونش میرفتیم هم زود تر میرسیدیم هم پله نبود)
اومدم برگردم بیرون پیشش که گفت فرقی نداره از همونجا میریم...
و من معذب از اون حرفش و از طرفی خوشحال از اینکه تو بازار دیگه هیچی نمیگه(لبخند پهنمم رو لبم بود و همهی ملت داشتن نگامون میکردن
️)
اما گفتتتت
من: بیخیال دیگهههههه
رسیدیم روبهروی ماشین و مامانا داشتن نگامون میکردن
ایشون بازم یه چی میگفت...
و من معذبببببب
و واسه اینکه معذبیتم دیده نشه لبخند میزدم
سمبودمممم
#تودلیوسط راه که کفشمو گرفته بود و داشتیم میرفتیم یه جا بشینیم
گفت باید بریم دسته گلم بخریم
یه دسته گل خوشگل انتخاب کن(نگاش نمیکردم اما حس میکنم اون برق نگاهشو هنوزم داشت...)
من: باشه
رفتیم سوار شدیم و رسیدیم جایی
مامانم گفت کجا میریم الان؟(چون مامانشم تو یه مغازه ای کار داشت فک کرد رفتیم برا اون)
گفت میخوایم گل بخریم برای گل
🥺
پیاده شدیم
مامانا با هم رفتن و ما هم رفتیم دنبال دسته گل...
هنوز دور نشده بودیم که باز ابراز احساساتشو شروع کرد
و این دفعه طوری که منم باید جواب میدادم و سوالی بود حرفاش
گفت چرا نگام نمیکنید؟نگاه کنید دیگه!
گفتم نمیکنم!
هی اصرار کرد و موفق نشد
تو پیاده رو راه میرفتیم و جدول کاری اینا بود به نسبت سطح خیابون ارتفاع داشت...
گفتم حالا معذبم کنید تا از همینجا بیفتم پایین و پامم بشکنه
گفت بخوای بیفتی دستتو میگیریم
یهو دست گذاشت سمت کبدش
گفت اینجا چیه؟!
منم داشتم یادم میاوردم...
گفت دیدی نگاه کردی؟!
من:(آخه گول خوردم
️ولی بازم خودشو نگاه نکردم
)
در همین حین باز میگفت دستتو بده
گفتم نمیدم(کلا داشت سر به سرم میذاشت)
به یه مغازه رسیدیم
گفت برو بپرس ببین گل فروشی ای که گفتن کجاست
پرسیدم و بهش گفتم
گفت بپرس یعنی چقد باید بریم جلو تر؟میخوام ببینم با ماشین باید بریم یا نه...
پرسیدم و نزدیک بود...
پیاده راه افتادیم و رسیدیم...
رفتیم داخل و ۳تا رو انتخاب کردم و نشونش دادم
قیمتشونو پرسید
و من در فکر جیبش هی اون ۳تا رو مقایسه میکردم...
انگار متوجه شد...
گفت من همینطوری قیمتشونو پرسیدما...هر کدومو میخوای بگو...
گفتم و فروشنده رفت قیمت دقیقشو حساب کنه...(گفت امروز درستش کردیم و قیمتا رو حدودی گفتم...)
این وسطا
نشسته بودن رو یه صندلی و به من گفتن بیا کنارم
رفتم وایسادم
یه کاغذ مچاله شدهی خیلی کوچیک دستش بود
با دوتا انگشتش گرفته بودش و گفت بگیرش
خب نمیشد...دستمون میخورد به هم...
گفتم نمیگیرم! بنداز سطل آشغال!
از اون اصرار و از منانکار
فروشندهه گفت سطل زباله اونجاست بدین من بندازم
گفت مرسی و خودش پا شد انداختش و اومد
گل رو حساب کرد و
گفت
ببین!میخوایم عکس یادگاری بگیریم
میای درست میشینی کنارم!(همونجا یه جای مخصوص درست کرده بودن که کسی گل خرید یه عکسم بگیره...)
و جوری با قاطعیت گفت که نتونستم مخالفت کنم
رفت نشست
گفت بیا
رفتم با فاصلههه ازش نشستم
️
گفت بیا این طرف تر عکسمون خوب بشه
گفتم خوبه همینجا
خودش یه کم اومد طرفم
عکسمونم گرفتیم...(و معلومه وسطِ اون صندلیه نیستیمچون مجبور شد بیاد سمت من که کنار هم باشیم
دیگه اون تقارنه نیست)
راه افتادیم سمت ماشین
تو راه باز شروع کرده بود و منم فقط لبخند میزدم و هیچی نمی گفتم
گفت اگه دستتو بگیرم چیکار میکنی؟
گفتم نکنیااا جیغ میزنم!
دوباره یه چیزی گفت
گفتم بذار به مامانم بگم
کلهی دوتامونو میکنه!
گفت اینقد مامانم مامانم نکن! مامانت دیگه مامان منم هست!
ساکت شدم
رفتیم رسیدیم به مامانا
پا شدن که بریم
یه کم معطل کردن
Hراه افتاد
و منم رفتم...
گفتم وایسیم حداقل اونا جلوتر برن خب...
گفت اونا از قصد میرن که من و تو تنها باشیم دیگه
و بازم برای خنگ بودنم تاسف خوردم و ساکت شدم
دوباره شروع کرد...
و این دفعه اصرارررر که جوابشو بدم
ندادم...
گفت نچ نچ نچ
همه نامزدی ان ماهم هستیم
و...
#تودلیزهرا بنده خدا 2 بهبهه به سلامتی
️
خوشبخت باشین
یکمم بیشتر با اقا دوماد راه بیایید گناه داره -
jahad_121
ان شاءالله به خیر و خوشی عزیزممرسیییی خیلیی ممنونم که از این دوره بهم اطلاعات دادید و راهنماییم کردید خیلییی خوب بود
🩵
-
صدای قلب من چرا
غمت نمی کُشد مرا
چرا هنوز ادامه داری...
-
در هرچی تودلته بریز بیرون۶ گفته است:
رفتیم کفش بخریم
مامانا ولمون کردن که خودمون دوتایی بریم...
رفتیم و انتخاب کردم و نظر داد(فقط دقتش🥺یه رنگ و مدل بودن فقط یه دونه روش برق برقی بود یکیش روش حالت گندم بود
من: این همونه که بیرون بود
اون: نیست
رفتیم نگاه کردیم
من: همونه که
اون: نیست! این برق برقیه اون نیست
من:)
آره
خلاصه
انتخاب کردم...
آقاهه رفت اون لنگشم بیاره
من و ایشون موندیم
من: کارتتون اکیه؟(آخه حس کردم دیگه کارتشون ته کشیده بود...)
اون: آره عزیزم اکیه(و با یه ذوقی بهم نگاه کردن که برق چشاشون باعث شد از خجالت آب بشم و ناخودآگاه سرمو انداختم پایین..)
از مغازه اومدیم بیرون
گفتن کفشتونو بدین من بیارم
تشکر کردم و همزمان دادم دستشون...
بعدش گفتن بیا بریم صندلی پیدا کنیم یه کم بشینیم...
رفتیم بیرون بازار
اون: فک کنم صندلی ام نیست
من: فک کنم اون آخر هست
رفتیم و نبود(نیازمند عینک
)
گفتن ولش کن همینجا وایمیستیم
گفتم باشه
و در همین لحظه روبه روی هم قرار گرفته بودیم
ایشون رو به خیابون بودن و پشت به دیوارِ بازار و من روبه روشون
و برای اولین بار گفتن زهرا خانم دوستتون دارم
من؟
از خجالت آب شدم... سرمو انداختم پایین و در معذبیت کامل بودم...
چند ثانیه به سکوت سپری شد و یهو گفتم مرسی!
بعدش خودم خنده ام گرفت
️اونم...
دید خیلی معذبم(واقعا اذیت بودم؛ این پا و اون پا میشدم که مثلا از دستنگاهش در برم ولی موفق نبودم چون قدم کوتاه تر بود و احاطهی کامل داشت و چند ثانیه ای در همون وضع بودم...)
گفت ولش کن ولش کنبیا بریم
من: بریم
و قدم زنان راه افتادیم...
گفت دستتو بده
گفتم نمیدم
گفت باید دستتو بدی
گفتم نمیدمم!!
گفت نمیگرفتم
میخواستم ببینم چیکار میکنین
من: خیلی بدین
میخواست از همون خارج بازار بره
پریدم داخل(سم بودم
چون اگه از بیرونش میرفتیم هم زود تر میرسیدیم هم پله نبود)
اومدم برگردم بیرون پیشش که گفت فرقی نداره از همونجا میریم...
و من معذب از اون حرفش و از طرفی خوشحال از اینکه تو بازار دیگه هیچی نمیگه(لبخند پهنمم رو لبم بود و همهی ملت داشتن نگامون میکردن
️)
اما گفتتتت
من: بیخیال دیگهههههه
رسیدیم روبهروی ماشین و مامانا داشتن نگامون میکردن
ایشون بازم یه چی میگفت...
و من معذبببببب
و واسه اینکه معذبیتم دیده نشه لبخند میزدم
سمبودمممم
#تودلیوسط راه که کفشمو گرفته بود و داشتیم میرفتیم یه جا بشینیم
گفت باید بریم دسته گلم بخریم
یه دسته گل خوشگل انتخاب کن(نگاش نمیکردم اما حس میکنم اون برق نگاهشو هنوزم داشت...)
من: باشه
رفتیم سوار شدیم و رسیدیم جایی
مامانم گفت کجا میریم الان؟(چون مامانشم تو یه مغازه ای کار داشت فک کرد رفتیم برا اون)
گفت میخوایم گل بخریم برای گل
🥺
پیاده شدیم
مامانا با هم رفتن و ما هم رفتیم دنبال دسته گل...
هنوز دور نشده بودیم که باز ابراز احساساتشو شروع کرد
و این دفعه طوری که منم باید جواب میدادم و سوالی بود حرفاش
گفت چرا نگام نمیکنید؟نگاه کنید دیگه!
گفتم نمیکنم!
هی اصرار کرد و موفق نشد
تو پیاده رو راه میرفتیم و جدول کاری اینا بود به نسبت سطح خیابون ارتفاع داشت...
گفتم حالا معذبم کنید تا از همینجا بیفتم پایین و پامم بشکنه
گفت بخوای بیفتی دستتو میگیریم
یهو دست گذاشت سمت کبدش
گفت اینجا چیه؟!
منم داشتم یادم میاوردم...
گفت دیدی نگاه کردی؟!
من:(آخه گول خوردم
️ولی بازم خودشو نگاه نکردم
)
در همین حین باز میگفت دستتو بده
گفتم نمیدم(کلا داشت سر به سرم میذاشت)
به یه مغازه رسیدیم
گفت برو بپرس ببین گل فروشی ای که گفتن کجاست
پرسیدم و بهش گفتم
گفت بپرس یعنی چقد باید بریم جلو تر؟میخوام ببینم با ماشین باید بریم یا نه...
پرسیدم و نزدیک بود...
پیاده راه افتادیم و رسیدیم...
رفتیم داخل و ۳تا رو انتخاب کردم و نشونش دادم
قیمتشونو پرسید
و من در فکر جیبش هی اون ۳تا رو مقایسه میکردم...
انگار متوجه شد...
گفت من همینطوری قیمتشونو پرسیدما...هر کدومو میخوای بگو...
گفتم و فروشنده رفت قیمت دقیقشو حساب کنه...(گفت امروز درستش کردیم و قیمتا رو حدودی گفتم...)
این وسطا
نشسته بودن رو یه صندلی و به من گفتن بیا کنارم
رفتم وایسادم
یه کاغذ مچاله شدهی خیلی کوچیک دستش بود
با دوتا انگشتش گرفته بودش و گفت بگیرش
خب نمیشد...دستمون میخورد به هم...
گفتم نمیگیرم! بنداز سطل آشغال!
از اون اصرار و از منانکار
فروشندهه گفت سطل زباله اونجاست بدین من بندازم
گفت مرسی و خودش پا شد انداختش و اومد
گل رو حساب کرد و
گفت
ببین!میخوایم عکس یادگاری بگیریم
میای درست میشینی کنارم!(همونجا یه جای مخصوص درست کرده بودن که کسی گل خرید یه عکسم بگیره...)
و جوری با قاطعیت گفت که نتونستم مخالفت کنم
رفت نشست
گفت بیا
رفتم با فاصلههه ازش نشستم
️
گفت بیا این طرف تر عکسمون خوب بشه
گفتم خوبه همینجا
خودش یه کم اومد طرفم
عکسمونم گرفتیم...(و معلومه وسطِ اون صندلیه نیستیمچون مجبور شد بیاد سمت من که کنار هم باشیم
دیگه اون تقارنه نیست)
راه افتادیم سمت ماشین
تو راه باز شروع کرده بود و منم فقط لبخند میزدم و هیچی نمی گفتم
گفت اگه دستتو بگیرم چیکار میکنی؟
گفتم نکنیااا جیغ میزنم!
دوباره یه چیزی گفت
گفتم بذار به مامانم بگم
کلهی دوتامونو میکنه!
گفت اینقد مامانم مامانم نکن! مامانت دیگه مامان منم هست!
ساکت شدم
رفتیم رسیدیم به مامانا
پا شدن که بریم
یه کم معطل کردن
Hراه افتاد
و منم رفتم...
گفتم وایسیم حداقل اونا جلوتر برن خب...
گفت اونا از قصد میرن که من و تو تنها باشیم دیگه
و بازم برای خنگ بودنم تاسف خوردم و ساکت شدم
دوباره شروع کرد...
و این دفعه اصرارررر که جوابشو بدم
ندادم...
گفت نچ نچ نچ
همه نامزدی ان ماهم هستیم
و...
#تودلی -
حتی از پشت تلفنم، میتونم وضعیتو تصور کنم. این خودخواهیه که فقط تونستم خودمو نجات بدم؟
-
بعضیوقتا دوست دارم به همه بگم ببین، جریان این بود ولی من تونستم خودمو نجات بدم.