هرچی تودلته بریز بیرون۶
-
زهرا بنده خدا 2 ممنونم
شما خوبین ؟Amirbernosi
خداروشکر
منم خوبم الحمدالله...
به یادتون بودم
یادمه براکنکور میخوندین اگه اشتباه نکنم...
ان شاءالله که هرچی خیر بوده براتون اتفاق افتاده باشه... -
نمیدونم چرا کرومم مشکل داره...
چیزی بالا نمیاره
️
-
Sachli در هرچی تودلته بریز بیرون۶ گفته است:
Ainoor نمیدونم چرا اما بهم حس خیلی خوبی میدی
خواستم ترین بنویسم و آنچنان شناختی نداشتم برای ترین نوشتن
فلذا خواستم بگم یادت بودمبابونــــه
برای تو نیزهم همین وضعSachli سلام رقیه خانم گل
️
ممنونم ازت
متقابله چیزی که گفتی
و ممنون که به یادم بودی -
به مامانم گفته بوده من بهترین رو انتخاب کردم ولی نشده...
( : -
اینکه به خودم هیچ کدوم از این حرفا رو نزد خیلی باارزشه...
اینکه این همه پیش مامانم ازم تعریف کرده و ذره ای از این حرفا رو به خودم نزده خیلی برام با ارزشه...
چون حواسش بوده که دخترم و ممکنه وابستگی عاطفی پیش بیاد و سخت شه...(آخر آخر صحبتامون گفت و گفت اگه حرف نامربوطی زدم ببخشید...)
و اینکه به عنوانِ یه نامحرم باید حواسش میبود...
اگه جور دیگه ای صحبت میکرد، جور دیگه ای برخورد میکردم و حرف دیگه ای باقی نمیموند... -
تنها حرف مثلا نامربوطی که زد این بود که
خانم فلانی بذارید حرف دلمو بزنم
دوست دارم این اتفاق بیفته به فلان دلایل
همین والسلام
پس لطفا اذیتم نکنید(فک میکرد ناز میارم...
️)
و من منطقی تر ازهمیشه جوابشو دادم
️
.
خدایا شکرت که بهمون منطق دادی...( :
.
ولی هرچی شد و نشد
برام جالبه که مامانم دیگه اذیتم نمیکنه...
کاملا بهم حق داده...!!!!پذیرفته انتخابمو!!!
اونم با اتفاقات این مدتی که نبودم و بین خونواده ها رخ داده...(مهم تر از همه گریه های مادرش...)
بعد از اینکه ما تمومش کردیم
فقط یادمه گفت میگم شما قبول نمیکنید
گفتم دیگه نشد دیگه...قرار نشد همه چی بیفته گردن من...قرار بود هرچی شد و نشد دوطرفه باشه...!!همین الانم مامان من ازم دلگیره
شما هم اینو بگید بدتر میشه...
و گفتن که باشه میگم به تفاهم نمیرسیم...
و نمیدونم چی به مامانم گفته که اینقد راحت ولم کرده...
و اینقد باهام کنار اومده...
مهم نیست چی گفتن...
فقط اینکه بااینکه دلشون میخواست به خواست من و انتخاب من احترام گذاشتن و جوری با مامانم صحبت کردن که راضی شدن،دمش گرم....
الحمدالله...( : -
مامانم گفت اینقد دلش شکسته بوده که بعید میدونم دیگه خدا کسی رو برات بفرسته
️(کاری به اعتقاد مامانم ندارم...ولی اینکه دل شکستشو مامانمم فهمیده داره عذابم میده...اینکه هر کسی که این ماجرارو میدونست، میزانِ خواستنشو فهمیده، شده خورهی جونم...و همه اینجوری دیدن که اون میخواست و من رد کردم...)
.
نمیدونم دقیقا با مامانم چی گفتن به هم...
فقط میدونم یکیش این بوده که گفتن
خانم فلانی من به روی خودم نمیارم ولی خیلی اعصابم خورده...(هرچند کاملا معلوم بود...اعصاب خوردی نه...دلگیری...ناراحتی...غم...)
و اینکه قرار بود حضوری بریم صحبت کنیم و خودمم گفته بودم بریم...ولی بعدش فهمیدم فایده نداره و کار بیخودیه...
به مامانم گفته بود من خیلی ناراحت شدم
نمیگم از نیومدن زهرا خانم ناراحت نیستم
هستم
ولی بیشتر از اینکه زدن زیر قولشون و سرکارم گذاشتن...
.
میدونم...کارم درست نبوده...ولی رفتنم بدتر از نرفتن بود...همه چی بدتر میشد...وابستگی پیش میومد...و برای هردومون سخت تر میشد...و اینو دیر فهمیدم...
و من خیلی زودتر میخواستم بهشون بگم حضوری کنسله وتمومش کنیم...ولی دیدم امتحان دارن گفتم بذارم برا بعد...
اون نیت منو نمیدونه...ولی خدا از تک تک اون ثانیه ها خبر داشت...( :
هرچند میگن ناخواسته هم دل بشکنید حق الناسه و باید درست و اساسی براش شفاف سازی میکردم و روزه بودم و دم افطار و گشنه...و مغزم نمیکشید...و ذره ای فک نمیکردم از این بابت اینقد ناراحت شده باشن...و فک میکردم همونقدر که توضیح دادم کافی بوده و منطقی به نظر رسیده و اصلا اونقد مسئلهی مهمی نبوده که بخوان ناراحت شن...ولی انگار خیلی براشون مهم بوده...
.
و چیزی که هنوز که هنوزه عذابم میده اینه که براشون آرزوی خوشبختی کردم و توقع داشتم متقابل بشنوم...ولی سکوت کردن...بعدم بحث رو عوض کردن...( :
.
نمیدونم...نمیدونم چه طوری باید دلشون رو به دست بیارم ولی فک میکنم دیگه هرحرفی باهاشون،حرف اضافه است و همه چی بدتر میشه...و دیگه حرف زدن باهاشون کار درستی نیست...
فقط دعا میکنم که هرچی خیر و صلاحشه براش اتفاق بیفته...
و حضرت زهرا کمکش کنه از اون اعتقادش دست برداره...
و اگه قرار نیست دست بردارن با یکی خیلی بهتر از من ازدواج کنن...و اونقد تو حال خوب و خدا غرق شن که دیگه منو یادشون بره...چون حقشون خیلی بهتر از اینا بود...
#تودلی -
مامانم گفت اینقد دلش شکسته بوده که بعید میدونم دیگه خدا کسی رو برات بفرسته
️(کاری به اعتقاد مامانم ندارم...ولی اینکه دل شکستشو مامانمم فهمیده داره عذابم میده...اینکه هر کسی که این ماجرارو میدونست، میزانِ خواستنشو فهمیده، شده خورهی جونم...و همه اینجوری دیدن که اون میخواست و من رد کردم...)
.
نمیدونم دقیقا با مامانم چی گفتن به هم...
فقط میدونم یکیش این بوده که گفتن
خانم فلانی من به روی خودم نمیارم ولی خیلی اعصابم خورده...(هرچند کاملا معلوم بود...اعصاب خوردی نه...دلگیری...ناراحتی...غم...)
و اینکه قرار بود حضوری بریم صحبت کنیم و خودمم گفته بودم بریم...ولی بعدش فهمیدم فایده نداره و کار بیخودیه...
به مامانم گفته بود من خیلی ناراحت شدم
نمیگم از نیومدن زهرا خانم ناراحت نیستم
هستم
ولی بیشتر از اینکه زدن زیر قولشون و سرکارم گذاشتن...
.
میدونم...کارم درست نبوده...ولی رفتنم بدتر از نرفتن بود...همه چی بدتر میشد...وابستگی پیش میومد...و برای هردومون سخت تر میشد...و اینو دیر فهمیدم...
و من خیلی زودتر میخواستم بهشون بگم حضوری کنسله وتمومش کنیم...ولی دیدم امتحان دارن گفتم بذارم برا بعد...
اون نیت منو نمیدونه...ولی خدا از تک تک اون ثانیه ها خبر داشت...( :
هرچند میگن ناخواسته هم دل بشکنید حق الناسه و باید درست و اساسی براش شفاف سازی میکردم و روزه بودم و دم افطار و گشنه...و مغزم نمیکشید...و ذره ای فک نمیکردم از این بابت اینقد ناراحت شده باشن...و فک میکردم همونقدر که توضیح دادم کافی بوده و منطقی به نظر رسیده و اصلا اونقد مسئلهی مهمی نبوده که بخوان ناراحت شن...ولی انگار خیلی براشون مهم بوده...
.
و چیزی که هنوز که هنوزه عذابم میده اینه که براشون آرزوی خوشبختی کردم و توقع داشتم متقابل بشنوم...ولی سکوت کردن...بعدم بحث رو عوض کردن...( :
.
نمیدونم...نمیدونم چه طوری باید دلشون رو به دست بیارم ولی فک میکنم دیگه هرحرفی باهاشون،حرف اضافه است و همه چی بدتر میشه...و دیگه حرف زدن باهاشون کار درستی نیست...
فقط دعا میکنم که هرچی خیر و صلاحشه براش اتفاق بیفته...
و حضرت زهرا کمکش کنه از اون اعتقادش دست برداره...
و اگه قرار نیست دست بردارن با یکی خیلی بهتر از من ازدواج کنن...و اونقد تو حال خوب و خدا غرق شن که دیگه منو یادشون بره...چون حقشون خیلی بهتر از اینا بود...
#تودلیزهرا بنده خدا 2
یه سوال
مگه نمیگین حرفای عاشقانه نزدین یا همه چیز کنترل شده بوده ؟
خب وابستگی و اینا وجود نداره یا اگه باشه خیلی کمه
ممکنه اگه یه کیس مناسب خودشون با عقاید خودشون پیدا کنن شما رو فراموش کنن
انقدر عذاب وجدان نداشته باشین خانم بنده خدا 🥲
خواستگاری ماهیتش اینه دیگه -
Mehrsa 14 در هرچی تودلته بریز بیرون۶ گفته است:
Sachli
اوهوم ممنونم ازت
خداروشکر که خوبیییی
این زخم های ظریف که همیشه هستن جدیشون نگیر🫂
️
دیگه چه بگیرمچه نگیرم رفیق قافله شدن -
گوشهی یه کاغذ که روش جملهی دلچسبی نوشتم و از دوران کنکورم کنارم میزم چسبوندمش یه عدد نوشتم، که انگار شماره سوالی بوده از یک کتاب تستم که من خیلی اون سوال برام مهم بود و توش ایراد داشتم. واسه همینم اونجا نوشته بودم که یادم نره.
الان که از اون موقع ها دو سال میگذره حتی یادم نمیاد این سوال برای کدوم درس بود و آیا آخر مشکلم توش رفع شده یا نه؟
از یه آدم خفنی شنیدم که میگفت موقع ثبت نام دانشگاه با خودم میگفتم یعنی میشه یه روز منم روپوش سفید بپوشم و تو این بیمارستان کشیک بدم؟ کمتر از بیست سال گذشت و همون آدم شد رئیس اون بیمارستان.
میخوام بگم اگر الان خسته ای، این طبیعیه؛ ولی به خودت اجازه نده که جا بزنی. بعدا که به مقصد رسیدی بیشتر شیرینی های راه یادت میمونه تا سختی هاش. پس نا امید نشو و برای اون طعم شیرین و لذت بخش رسیدن، بجنگ
#تودلی بی دلیل
پ.ن:مخاطب اولش خودم