قسمت دو : تو هم میخواهی دکتر شوی؟
-
نوشتهشده در ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۴:۰۳ آخرین ویرایش توسط D.fateme.r انجام شده
به نام خدا
قسمت دوم
خواب آلود وارد حیاط مدرسه می شوم ، توی دلم مدام از کسی که قانون تصویب کرده مدرسه باید هفت صبح شروع شود تشکر میکنم /: چشمم به آقای مرادی می افتد ، باور کنید خواب آلود تر از ان هستم که سلام بدهم ! ولی خب آقای مرادی جای پدرِ پدربزرگم است ! سلام آرامی می دهم و راهم را پیش می گیرم . از پنجره مدیرمان را می بینم که احتمالا منتظر دانش آموزانی مثل من است که ساعت هشت به مدرسه می آیند ! طبق معمول کاغذی در دست دارد و اسمم را یادداشت می کند ( البته می تواند زیر اسمم ایضاً بزند ! این طوری جوهرِ کمتری هم حرام میشود خب ! ) فاصله ی راه رو تا در ورودی را همچنان با آرامش و آهسته طی میکنم و به مدیرمان می رسم ، خیلی خونسرد و با لبخندی ملیحی سلام می دهم ( خدایی در این چهار سالی که من اینجا درس خوانده ام به دیر آمدنم عادت نکرده ؟ ) ؛ جوابم را می دهد ، می خواهم از او فاصله بگیرم و از پله ها بالا بروم که می گوید : « چه قدر لباس مدرسه بهت میاد ! » ؛ نخیر اشتباه فکر کردید ! مدیر ما از آن مدیر مهربان هایی که ازت تعریف می کنند ! داشت تیکه می انداخت ! بله درست شنیدید تیکه می انداخت ! راستش را بخواهید من زیاد دوست ندارم از لباس مدرسه استفاده کنم ! ( یعنی کلا استفاده نمی کنم ! امروز لباسی که همیشه می پوشم چروک بود و من ناچار شدم ( دقت کنید ناچار شدم ! ) که این را بپوشم ! ) بی تفاوت پاسخ می دهم : « مرسی ! » و از پله ها بالا می روم...
جلوی کلاس می رسم ، کلاس ما درست مقابل دفتر مدرسه است ! اصلا این کادر مدرسه خیلی به ما ارادت دارند و می خواستند جلوی چشمشمان باشیم تا هر روز از حضور پر رنگ ما فیض ببرند ! ( مبادا فکر کنید که می خواهند کنترل بیشتر روی ما داشته باشند ! ( البته بخواهند هم نمی توانند ! )) سکوت عجیبی کلاس را فراگرفته ! نه صدای جیغ و داد می آید و نه صدای خنده و نه البته صدای گروه موسیقی مان ! می پرسید چرا تو نمی روم پس ؟ دارم فکر میکنم ببینم امتحان داشتیم یا ن! آخر این سکوت کم نظیر فقط موقع امتحان دادن برقرار می شود و البته موقعی که معاون دارد نصیحتمان میکند ! ( باز هم اشتباه کردید ! نخیر ما به سخنان مثلا گهر بار معاونمان گوش جان نمی سپاریم ! در چنین مواقعی همه چرت می زنند و کمبود خواب هفتگی را جبران می کنند و خب طبیعی است که سکوت برقرار شود ! )
در میزنم و وارد کلاس می شوم ! بله ! خودش است معاون دارد حرف می زند ، سلام می دهم و به آرامی دور و بر را نگاه می کنم ! نگاهم که به تخته سیاه می خورد جریان دستیگرم می شود! روی تخته نوشته اند : تولد خدای جذابیت مبارک ! ؛ و البته کمی گل و بادکنک هم کشیده اند . احتمالا بساط موسیقی به پا بوده که گیر افتاده اند ! چشمم به صندلی صبا می خورد ! خالی است ! پس دلیل گیر افتادن همین است ! آخر صبا نقش دیدبانی دارد ! ( خیلی هم در این کار مهارت دارد ! چهار سال است که کلی تجربه هم کسب کرده ! ) به سمت صندلی ام حرکت می کنم ، کیفم را از پشتی صندلی آویزان می کنم و می نشینم...سلامی به بکس اکیپ می دهم و آن ها هم که از شیطنت خودشان بسیار خرسند هستند با همان نگاه پر از شیطنت جوابم را می دهند...
بالاخره معاون جان بیخیال می شود و می رود ! ( البته تهدید کرده بود که اگر تکرار شود دفعه ی بعد باید تعهد بدهیم و دفعه ی بعدش هم اخراج می شویم ! ولی خب ما یاغی تر از این حرف ها هستیم ! نمی توانند که یک کلاس 24 نفری را اخراج کنند ! )
با رفتن معاون ، خانم جوادی (معلم شیمی مان ) وارد کلاس می شود و بچه ها از جایشان بلند می شوند ( البته فقط بچه های ردیف اول ! ردیف های دوم و سوم را نمی شود به این راحتی از خواب بیدار کرد ! ) ، برمی گردم و کتاب تست شیمی را از کیفم در می آورم ( عارضم که دوباره اشتباه کردید ! درست است که زنگ شیمی است و من هم کتاب تست شیمی در اورده ام ولی من کاری به این کلاس ندارم کلا! این ها (معلم و بچه های ردیف اول! ) می خواهند تعادل بخوانند ولی من قصد دارم تست های ساختارلوویس را تمام کنم ! )
مینا دارد تنبک را کوک می کند ! پیچش شل شده ! ( حالا من نمیدانم تنبک هم به کوک کردن نیاز دارد یا اصلا پیچ دارد یا نه ! ) می پرسید تنبک در کلاس ما چه می کند ؟ راستش تنبکی در کار نیست ! مینا دارد پیچِ میز را محکم می کند ! آخر مینا از میزش به عنوان تنبک استفاده می کند ! خدا را شاهد می گیرم که او با همین میز چنان تنبکی می زند که اساتید تنبک هم به این درجه از عرفان نرسیده اند ! گفتم که مینا می تواند با میزش تنبک بزند نه ؟ ولی او میخواهد دکتر شود !
دریا ( دو صندلی آن ور تر از من می نشیند ) دفتری در آورده و تند تند می نویسد ... نخیر نُت برداری نمی کند ! دریا نویسنده ی ماهری است ... همیشه نوشته هایش را می خوانم ، البته زنگ های ادبیات معلممان هم نوشته هایش را برای کلاس می خواند... دریا هم میخواهد دکتر شود...
صدف با موبایلش مشغول است ! بله موبایل آوردن ممنوع است ولی اینجا کلاس ماست ! چهارم تجربیِ دو ! قوانین کلاس را ما تصویب می کنیم ! نخیر جانم نخیر ! اولا که قبلا تاکید کرده بودم دوستانم چشم و دل پاک هستند و ثانیا ساعت هشت صبح چه کسی حوصله ی لاف زدن های عاشقانه را دارد ؟ صدف دارد عکس می گیرد ! بله عکس می گیرد ! راستش صدف به عکاسی علاقه ی زیادی دارد ... هر روز نزدیک بیست بار اینستاگرامش را با عکس هایی که گرفته آپ می کند /: صدف هم میخواهد دکتر شود...
آیدا دارد با حلزونی که پریسا آورده ور می رود ! آیدا عاشق حیوانات است از جک و جانور هایی که در خانه نگهداری می کند بگیرید تا همین عنکبوت های مدرسه /: و البته طرفدار حقوق حیوانات هم هست ! هیچوقت روزی را که سوسکی را پیش او کشتم فراموش نمی کنم ! راستش را بخواهید آیدا هم میخواهد دکتر شود...
پریسا ( همان دختری که برای آیدا حلزون آورده بود ! ) تخصص شگرفی در حرص دادن من دارد و بس /: او هم میخواهد دکتر شود !
نازنین ( بغل دستی سمتِ چپم ! ) دارد مساله ی فیزیکی را به مریم توضیح می دهد ! توضیح دادنش حرف ندارد ! خصوصا اگر بخواهد مساله ی فیزیکی را توضیح بدهد ، حتی گاهی دست جمعی در کلاس می نشینیم و نازنین می رود پای تخته و برای همه ی کلاس درس فیزیک می دهد ؛ لازم است بگویم که او هم میخواهد دکتر شود ؟
مریم شوخ ترین دخترِ کلاس است ! لامصب عین این کمدین های خندوانه می ماند ! کافی است بفهمد کسی دلش گرفته ، اینجاست که مریم دست به کار می شود و تا سوژه ی مورد نظر را تا حد مرگ نخندانده دست بر نمیدارد ... راستش این کمدین ما هم دوست دارد دکتر شود !
کسی در کلاس را می زند ، یکی از بچه های ورودی جدید است ! دنبال نگار می گردد می گوید خانم مدیر کارش دارد...نه نه نترسید ، ماجرای تولد گرفتنِ صبح با همان معاون خاتمه پیدا کرده ! نگار در مدرسه نقش مهندس کامپوتر را ایفا می کند ! یعنی جوری در کامپیوتر مهارت دارد که مدرسه ما چهار سال است بابت تعمیر کامپوتر ها ریالی خرج نکرده ! از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان ؛ نگار هم می خواهد دکتر شود !
کمی با این ساختار لوییس ور می روم ؛ نخیر ! قصد حل شدن ندارد ! شیما را صدا می زنم ؛ اول بخاطر از خواب بیدار شدنش کمی خشمگین نگاهم می کند ! به کتاب شیمی اش اشاره می کنم می پرسم نقاشی جدید کشیدی ؟ تایید می کند و کتاب شیمی اش را به سویم پرت میکند ! محو نقاشی هایش می شوم ... می گویم این ی دختره ؟ با شیطنت نگاهم می کند ! کمی روی نقاشی زوم می شوم و می گویم : « نه نه یه گلدونه! » همچنان با شیطنت ( البته کمی نگاهِ خاک تو سرت هم قاطیش کرده ! ) نگاهم میکند ! بعد چند تا حدس دیگر میزنم و همه را تایید می کند ! او استاد کشیدن این مدل نقاشی هاست ... نه نه اشتباه نکنید او نمی خواهد دکتر شود ! بله درست شنیدید نمی خواهد دکتر شود ! او حتی مدعی است که در کنکور تجربی شرکت نخواهد کرد ! (جهت اطلاعتان عرض میکنم که شرکت هم نکرد ! ) می دانید ؟ شیما یکم بد قلق است ، زیاد اهل دوستی نیست و حتی کم حرف هم هست اما من حس خوبی به او دارم ؛ صرفا به این علت که راه را شناخته است ... شیما فیزیک و زیست نمی خواند ( همه را به لطف امداد های غیبیِ دوستان با ده پاس می کند تا فقط دیپلم بگیرد و بتواند به دانشگاه هنر برود ) ایمان دارم که او در آینده هنرمند بزرگی خواهد شد ... (:
هیچ (: ختم کلام (:
@ادمین
@دانش-آموزان-آلاء
@همیار
@فارغ-التحصیلان-آلاء
@خیرین-کوچک-دریا-دل
قسمت یک اینجا بود : https://forum.alaatv.com/topic/7546/قسمت-یک/32 -
به نام خدا
قسمت دوم
خواب آلود وارد حیاط مدرسه می شوم ، توی دلم مدام از کسی که قانون تصویب کرده مدرسه باید هفت صبح شروع شود تشکر میکنم /: چشمم به آقای مرادی می افتد ، باور کنید خواب آلود تر از ان هستم که سلام بدهم ! ولی خب آقای مرادی جای پدرِ پدربزرگم است ! سلام آرامی می دهم و راهم را پیش می گیرم . از پنجره مدیرمان را می بینم که احتمالا منتظر دانش آموزانی مثل من است که ساعت هشت به مدرسه می آیند ! طبق معمول کاغذی در دست دارد و اسمم را یادداشت می کند ( البته می تواند زیر اسمم ایضاً بزند ! این طوری جوهرِ کمتری هم حرام میشود خب ! ) فاصله ی راه رو تا در ورودی را همچنان با آرامش و آهسته طی میکنم و به مدیرمان می رسم ، خیلی خونسرد و با لبخندی ملیحی سلام می دهم ( خدایی در این چهار سالی که من اینجا درس خوانده ام به دیر آمدنم عادت نکرده ؟ ) ؛ جوابم را می دهد ، می خواهم از او فاصله بگیرم و از پله ها بالا بروم که می گوید : « چه قدر لباس مدرسه بهت میاد ! » ؛ نخیر اشتباه فکر کردید ! مدیر ما از آن مدیر مهربان هایی که ازت تعریف می کنند ! داشت تیکه می انداخت ! بله درست شنیدید تیکه می انداخت ! راستش را بخواهید من زیاد دوست ندارم از لباس مدرسه استفاده کنم ! ( یعنی کلا استفاده نمی کنم ! امروز لباسی که همیشه می پوشم چروک بود و من ناچار شدم ( دقت کنید ناچار شدم ! ) که این را بپوشم ! ) بی تفاوت پاسخ می دهم : « مرسی ! » و از پله ها بالا می روم...
جلوی کلاس می رسم ، کلاس ما درست مقابل دفتر مدرسه است ! اصلا این کادر مدرسه خیلی به ما ارادت دارند و می خواستند جلوی چشمشمان باشیم تا هر روز از حضور پر رنگ ما فیض ببرند ! ( مبادا فکر کنید که می خواهند کنترل بیشتر روی ما داشته باشند ! ( البته بخواهند هم نمی توانند ! )) سکوت عجیبی کلاس را فراگرفته ! نه صدای جیغ و داد می آید و نه صدای خنده و نه البته صدای گروه موسیقی مان ! می پرسید چرا تو نمی روم پس ؟ دارم فکر میکنم ببینم امتحان داشتیم یا ن! آخر این سکوت کم نظیر فقط موقع امتحان دادن برقرار می شود و البته موقعی که معاون دارد نصیحتمان میکند ! ( باز هم اشتباه کردید ! نخیر ما به سخنان مثلا گهر بار معاونمان گوش جان نمی سپاریم ! در چنین مواقعی همه چرت می زنند و کمبود خواب هفتگی را جبران می کنند و خب طبیعی است که سکوت برقرار شود ! )
در میزنم و وارد کلاس می شوم ! بله ! خودش است معاون دارد حرف می زند ، سلام می دهم و به آرامی دور و بر را نگاه می کنم ! نگاهم که به تخته سیاه می خورد جریان دستیگرم می شود! روی تخته نوشته اند : تولد خدای جذابیت مبارک ! ؛ و البته کمی گل و بادکنک هم کشیده اند . احتمالا بساط موسیقی به پا بوده که گیر افتاده اند ! چشمم به صندلی صبا می خورد ! خالی است ! پس دلیل گیر افتادن همین است ! آخر صبا نقش دیدبانی دارد ! ( خیلی هم در این کار مهارت دارد ! چهار سال است که کلی تجربه هم کسب کرده ! ) به سمت صندلی ام حرکت می کنم ، کیفم را از پشتی صندلی آویزان می کنم و می نشینم...سلامی به بکس اکیپ می دهم و آن ها هم که از شیطنت خودشان بسیار خرسند هستند با همان نگاه پر از شیطنت جوابم را می دهند...
بالاخره معاون جان بیخیال می شود و می رود ! ( البته تهدید کرده بود که اگر تکرار شود دفعه ی بعد باید تعهد بدهیم و دفعه ی بعدش هم اخراج می شویم ! ولی خب ما یاغی تر از این حرف ها هستیم ! نمی توانند که یک کلاس 24 نفری را اخراج کنند ! )
با رفتن معاون ، خانم جوادی (معلم شیمی مان ) وارد کلاس می شود و بچه ها از جایشان بلند می شوند ( البته فقط بچه های ردیف اول ! ردیف های دوم و سوم را نمی شود به این راحتی از خواب بیدار کرد ! ) ، برمی گردم و کتاب تست شیمی را از کیفم در می آورم ( عارضم که دوباره اشتباه کردید ! درست است که زنگ شیمی است و من هم کتاب تست شیمی در اورده ام ولی من کاری به این کلاس ندارم کلا! این ها (معلم و بچه های ردیف اول! ) می خواهند تعادل بخوانند ولی من قصد دارم تست های ساختارلوویس را تمام کنم ! )
مینا دارد تنبک را کوک می کند ! پیچش شل شده ! ( حالا من نمیدانم تنبک هم به کوک کردن نیاز دارد یا اصلا پیچ دارد یا نه ! ) می پرسید تنبک در کلاس ما چه می کند ؟ راستش تنبکی در کار نیست ! مینا دارد پیچِ میز را محکم می کند ! آخر مینا از میزش به عنوان تنبک استفاده می کند ! خدا را شاهد می گیرم که او با همین میز چنان تنبکی می زند که اساتید تنبک هم به این درجه از عرفان نرسیده اند ! گفتم که مینا می تواند با میزش تنبک بزند نه ؟ ولی او میخواهد دکتر شود !
دریا ( دو صندلی آن ور تر از من می نشیند ) دفتری در آورده و تند تند می نویسد ... نخیر نُت برداری نمی کند ! دریا نویسنده ی ماهری است ... همیشه نوشته هایش را می خوانم ، البته زنگ های ادبیات معلممان هم نوشته هایش را برای کلاس می خواند... دریا هم میخواهد دکتر شود...
صدف با موبایلش مشغول است ! بله موبایل آوردن ممنوع است ولی اینجا کلاس ماست ! چهارم تجربیِ دو ! قوانین کلاس را ما تصویب می کنیم ! نخیر جانم نخیر ! اولا که قبلا تاکید کرده بودم دوستانم چشم و دل پاک هستند و ثانیا ساعت هشت صبح چه کسی حوصله ی لاف زدن های عاشقانه را دارد ؟ صدف دارد عکس می گیرد ! بله عکس می گیرد ! راستش صدف به عکاسی علاقه ی زیادی دارد ... هر روز نزدیک بیست بار اینستاگرامش را با عکس هایی که گرفته آپ می کند /: صدف هم میخواهد دکتر شود...
آیدا دارد با حلزونی که پریسا آورده ور می رود ! آیدا عاشق حیوانات است از جک و جانور هایی که در خانه نگهداری می کند بگیرید تا همین عنکبوت های مدرسه /: و البته طرفدار حقوق حیوانات هم هست ! هیچوقت روزی را که سوسکی را پیش او کشتم فراموش نمی کنم ! راستش را بخواهید آیدا هم میخواهد دکتر شود...
پریسا ( همان دختری که برای آیدا حلزون آورده بود ! ) تخصص شگرفی در حرص دادن من دارد و بس /: او هم میخواهد دکتر شود !
نازنین ( بغل دستی سمتِ چپم ! ) دارد مساله ی فیزیکی را به مریم توضیح می دهد ! توضیح دادنش حرف ندارد ! خصوصا اگر بخواهد مساله ی فیزیکی را توضیح بدهد ، حتی گاهی دست جمعی در کلاس می نشینیم و نازنین می رود پای تخته و برای همه ی کلاس درس فیزیک می دهد ؛ لازم است بگویم که او هم میخواهد دکتر شود ؟
مریم شوخ ترین دخترِ کلاس است ! لامصب عین این کمدین های خندوانه می ماند ! کافی است بفهمد کسی دلش گرفته ، اینجاست که مریم دست به کار می شود و تا سوژه ی مورد نظر را تا حد مرگ نخندانده دست بر نمیدارد ... راستش این کمدین ما هم دوست دارد دکتر شود !
کسی در کلاس را می زند ، یکی از بچه های ورودی جدید است ! دنبال نگار می گردد می گوید خانم مدیر کارش دارد...نه نه نترسید ، ماجرای تولد گرفتنِ صبح با همان معاون خاتمه پیدا کرده ! نگار در مدرسه نقش مهندس کامپوتر را ایفا می کند ! یعنی جوری در کامپیوتر مهارت دارد که مدرسه ما چهار سال است بابت تعمیر کامپوتر ها ریالی خرج نکرده ! از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان ؛ نگار هم می خواهد دکتر شود !
کمی با این ساختار لوییس ور می روم ؛ نخیر ! قصد حل شدن ندارد ! شیما را صدا می زنم ؛ اول بخاطر از خواب بیدار شدنش کمی خشمگین نگاهم می کند ! به کتاب شیمی اش اشاره می کنم می پرسم نقاشی جدید کشیدی ؟ تایید می کند و کتاب شیمی اش را به سویم پرت میکند ! محو نقاشی هایش می شوم ... می گویم این ی دختره ؟ با شیطنت نگاهم می کند ! کمی روی نقاشی زوم می شوم و می گویم : « نه نه یه گلدونه! » همچنان با شیطنت ( البته کمی نگاهِ خاک تو سرت هم قاطیش کرده ! ) نگاهم میکند ! بعد چند تا حدس دیگر میزنم و همه را تایید می کند ! او استاد کشیدن این مدل نقاشی هاست ... نه نه اشتباه نکنید او نمی خواهد دکتر شود ! بله درست شنیدید نمی خواهد دکتر شود ! او حتی مدعی است که در کنکور تجربی شرکت نخواهد کرد ! (جهت اطلاعتان عرض میکنم که شرکت هم نکرد ! ) می دانید ؟ شیما یکم بد قلق است ، زیاد اهل دوستی نیست و حتی کم حرف هم هست اما من حس خوبی به او دارم ؛ صرفا به این علت که راه را شناخته است ... شیما فیزیک و زیست نمی خواند ( همه را به لطف امداد های غیبیِ دوستان با ده پاس می کند تا فقط دیپلم بگیرد و بتواند به دانشگاه هنر برود ) ایمان دارم که او در آینده هنرمند بزرگی خواهد شد ... (:
هیچ (: ختم کلام (:
@ادمین
@دانش-آموزان-آلاء
@همیار
@فارغ-التحصیلان-آلاء
@خیرین-کوچک-دریا-دل
قسمت یک اینجا بود : https://forum.alaatv.com/topic/7546/قسمت-یک/32نوشتهشده در ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۴:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده@D-fateme-r
واقعا عالی بود
یاد کلاس خودمون افتادم
من هم تخصص عجیبی تو موسیقی دارم البته چون امکانات زیادی تو شهرستان ها وجود نداره در حد همون صندلی موندم وپیشرفت نکردم مثل مینای شما. یادش به خیر آریا و محمد رضا دسیارام بودن. عجب ترانه هایی می سرودیم خخخخ
خیلی ممنون بابت متن کلی حالم خوب شد -
@D-fateme-r
واقعا عالی بود
یاد کلاس خودمون افتادم
من هم تخصص عجیبی تو موسیقی دارم البته چون امکانات زیادی تو شهرستان ها وجود نداره در حد همون صندلی موندم وپیشرفت نکردم مثل مینای شما. یادش به خیر آریا و محمد رضا دسیارام بودن. عجب ترانه هایی می سرودیم خخخخ
خیلی ممنون بابت متن کلی حالم خوب شدنوشتهشده در ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۴:۲۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده@moein0614 ممنون که وقت گذاشتید
-
@moein0614 ممنون که وقت گذاشتید
نوشتهشده در ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۴:۲۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده@D-fateme-r
ارزششو داشت -
به نام خدا
قسمت دوم
خواب آلود وارد حیاط مدرسه می شوم ، توی دلم مدام از کسی که قانون تصویب کرده مدرسه باید هفت صبح شروع شود تشکر میکنم /: چشمم به آقای مرادی می افتد ، باور کنید خواب آلود تر از ان هستم که سلام بدهم ! ولی خب آقای مرادی جای پدرِ پدربزرگم است ! سلام آرامی می دهم و راهم را پیش می گیرم . از پنجره مدیرمان را می بینم که احتمالا منتظر دانش آموزانی مثل من است که ساعت هشت به مدرسه می آیند ! طبق معمول کاغذی در دست دارد و اسمم را یادداشت می کند ( البته می تواند زیر اسمم ایضاً بزند ! این طوری جوهرِ کمتری هم حرام میشود خب ! ) فاصله ی راه رو تا در ورودی را همچنان با آرامش و آهسته طی میکنم و به مدیرمان می رسم ، خیلی خونسرد و با لبخندی ملیحی سلام می دهم ( خدایی در این چهار سالی که من اینجا درس خوانده ام به دیر آمدنم عادت نکرده ؟ ) ؛ جوابم را می دهد ، می خواهم از او فاصله بگیرم و از پله ها بالا بروم که می گوید : « چه قدر لباس مدرسه بهت میاد ! » ؛ نخیر اشتباه فکر کردید ! مدیر ما از آن مدیر مهربان هایی که ازت تعریف می کنند ! داشت تیکه می انداخت ! بله درست شنیدید تیکه می انداخت ! راستش را بخواهید من زیاد دوست ندارم از لباس مدرسه استفاده کنم ! ( یعنی کلا استفاده نمی کنم ! امروز لباسی که همیشه می پوشم چروک بود و من ناچار شدم ( دقت کنید ناچار شدم ! ) که این را بپوشم ! ) بی تفاوت پاسخ می دهم : « مرسی ! » و از پله ها بالا می روم...
جلوی کلاس می رسم ، کلاس ما درست مقابل دفتر مدرسه است ! اصلا این کادر مدرسه خیلی به ما ارادت دارند و می خواستند جلوی چشمشمان باشیم تا هر روز از حضور پر رنگ ما فیض ببرند ! ( مبادا فکر کنید که می خواهند کنترل بیشتر روی ما داشته باشند ! ( البته بخواهند هم نمی توانند ! )) سکوت عجیبی کلاس را فراگرفته ! نه صدای جیغ و داد می آید و نه صدای خنده و نه البته صدای گروه موسیقی مان ! می پرسید چرا تو نمی روم پس ؟ دارم فکر میکنم ببینم امتحان داشتیم یا ن! آخر این سکوت کم نظیر فقط موقع امتحان دادن برقرار می شود و البته موقعی که معاون دارد نصیحتمان میکند ! ( باز هم اشتباه کردید ! نخیر ما به سخنان مثلا گهر بار معاونمان گوش جان نمی سپاریم ! در چنین مواقعی همه چرت می زنند و کمبود خواب هفتگی را جبران می کنند و خب طبیعی است که سکوت برقرار شود ! )
در میزنم و وارد کلاس می شوم ! بله ! خودش است معاون دارد حرف می زند ، سلام می دهم و به آرامی دور و بر را نگاه می کنم ! نگاهم که به تخته سیاه می خورد جریان دستیگرم می شود! روی تخته نوشته اند : تولد خدای جذابیت مبارک ! ؛ و البته کمی گل و بادکنک هم کشیده اند . احتمالا بساط موسیقی به پا بوده که گیر افتاده اند ! چشمم به صندلی صبا می خورد ! خالی است ! پس دلیل گیر افتادن همین است ! آخر صبا نقش دیدبانی دارد ! ( خیلی هم در این کار مهارت دارد ! چهار سال است که کلی تجربه هم کسب کرده ! ) به سمت صندلی ام حرکت می کنم ، کیفم را از پشتی صندلی آویزان می کنم و می نشینم...سلامی به بکس اکیپ می دهم و آن ها هم که از شیطنت خودشان بسیار خرسند هستند با همان نگاه پر از شیطنت جوابم را می دهند...
بالاخره معاون جان بیخیال می شود و می رود ! ( البته تهدید کرده بود که اگر تکرار شود دفعه ی بعد باید تعهد بدهیم و دفعه ی بعدش هم اخراج می شویم ! ولی خب ما یاغی تر از این حرف ها هستیم ! نمی توانند که یک کلاس 24 نفری را اخراج کنند ! )
با رفتن معاون ، خانم جوادی (معلم شیمی مان ) وارد کلاس می شود و بچه ها از جایشان بلند می شوند ( البته فقط بچه های ردیف اول ! ردیف های دوم و سوم را نمی شود به این راحتی از خواب بیدار کرد ! ) ، برمی گردم و کتاب تست شیمی را از کیفم در می آورم ( عارضم که دوباره اشتباه کردید ! درست است که زنگ شیمی است و من هم کتاب تست شیمی در اورده ام ولی من کاری به این کلاس ندارم کلا! این ها (معلم و بچه های ردیف اول! ) می خواهند تعادل بخوانند ولی من قصد دارم تست های ساختارلوویس را تمام کنم ! )
مینا دارد تنبک را کوک می کند ! پیچش شل شده ! ( حالا من نمیدانم تنبک هم به کوک کردن نیاز دارد یا اصلا پیچ دارد یا نه ! ) می پرسید تنبک در کلاس ما چه می کند ؟ راستش تنبکی در کار نیست ! مینا دارد پیچِ میز را محکم می کند ! آخر مینا از میزش به عنوان تنبک استفاده می کند ! خدا را شاهد می گیرم که او با همین میز چنان تنبکی می زند که اساتید تنبک هم به این درجه از عرفان نرسیده اند ! گفتم که مینا می تواند با میزش تنبک بزند نه ؟ ولی او میخواهد دکتر شود !
دریا ( دو صندلی آن ور تر از من می نشیند ) دفتری در آورده و تند تند می نویسد ... نخیر نُت برداری نمی کند ! دریا نویسنده ی ماهری است ... همیشه نوشته هایش را می خوانم ، البته زنگ های ادبیات معلممان هم نوشته هایش را برای کلاس می خواند... دریا هم میخواهد دکتر شود...
صدف با موبایلش مشغول است ! بله موبایل آوردن ممنوع است ولی اینجا کلاس ماست ! چهارم تجربیِ دو ! قوانین کلاس را ما تصویب می کنیم ! نخیر جانم نخیر ! اولا که قبلا تاکید کرده بودم دوستانم چشم و دل پاک هستند و ثانیا ساعت هشت صبح چه کسی حوصله ی لاف زدن های عاشقانه را دارد ؟ صدف دارد عکس می گیرد ! بله عکس می گیرد ! راستش صدف به عکاسی علاقه ی زیادی دارد ... هر روز نزدیک بیست بار اینستاگرامش را با عکس هایی که گرفته آپ می کند /: صدف هم میخواهد دکتر شود...
آیدا دارد با حلزونی که پریسا آورده ور می رود ! آیدا عاشق حیوانات است از جک و جانور هایی که در خانه نگهداری می کند بگیرید تا همین عنکبوت های مدرسه /: و البته طرفدار حقوق حیوانات هم هست ! هیچوقت روزی را که سوسکی را پیش او کشتم فراموش نمی کنم ! راستش را بخواهید آیدا هم میخواهد دکتر شود...
پریسا ( همان دختری که برای آیدا حلزون آورده بود ! ) تخصص شگرفی در حرص دادن من دارد و بس /: او هم میخواهد دکتر شود !
نازنین ( بغل دستی سمتِ چپم ! ) دارد مساله ی فیزیکی را به مریم توضیح می دهد ! توضیح دادنش حرف ندارد ! خصوصا اگر بخواهد مساله ی فیزیکی را توضیح بدهد ، حتی گاهی دست جمعی در کلاس می نشینیم و نازنین می رود پای تخته و برای همه ی کلاس درس فیزیک می دهد ؛ لازم است بگویم که او هم میخواهد دکتر شود ؟
مریم شوخ ترین دخترِ کلاس است ! لامصب عین این کمدین های خندوانه می ماند ! کافی است بفهمد کسی دلش گرفته ، اینجاست که مریم دست به کار می شود و تا سوژه ی مورد نظر را تا حد مرگ نخندانده دست بر نمیدارد ... راستش این کمدین ما هم دوست دارد دکتر شود !
کسی در کلاس را می زند ، یکی از بچه های ورودی جدید است ! دنبال نگار می گردد می گوید خانم مدیر کارش دارد...نه نه نترسید ، ماجرای تولد گرفتنِ صبح با همان معاون خاتمه پیدا کرده ! نگار در مدرسه نقش مهندس کامپوتر را ایفا می کند ! یعنی جوری در کامپیوتر مهارت دارد که مدرسه ما چهار سال است بابت تعمیر کامپوتر ها ریالی خرج نکرده ! از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان ؛ نگار هم می خواهد دکتر شود !
کمی با این ساختار لوییس ور می روم ؛ نخیر ! قصد حل شدن ندارد ! شیما را صدا می زنم ؛ اول بخاطر از خواب بیدار شدنش کمی خشمگین نگاهم می کند ! به کتاب شیمی اش اشاره می کنم می پرسم نقاشی جدید کشیدی ؟ تایید می کند و کتاب شیمی اش را به سویم پرت میکند ! محو نقاشی هایش می شوم ... می گویم این ی دختره ؟ با شیطنت نگاهم می کند ! کمی روی نقاشی زوم می شوم و می گویم : « نه نه یه گلدونه! » همچنان با شیطنت ( البته کمی نگاهِ خاک تو سرت هم قاطیش کرده ! ) نگاهم میکند ! بعد چند تا حدس دیگر میزنم و همه را تایید می کند ! او استاد کشیدن این مدل نقاشی هاست ... نه نه اشتباه نکنید او نمی خواهد دکتر شود ! بله درست شنیدید نمی خواهد دکتر شود ! او حتی مدعی است که در کنکور تجربی شرکت نخواهد کرد ! (جهت اطلاعتان عرض میکنم که شرکت هم نکرد ! ) می دانید ؟ شیما یکم بد قلق است ، زیاد اهل دوستی نیست و حتی کم حرف هم هست اما من حس خوبی به او دارم ؛ صرفا به این علت که راه را شناخته است ... شیما فیزیک و زیست نمی خواند ( همه را به لطف امداد های غیبیِ دوستان با ده پاس می کند تا فقط دیپلم بگیرد و بتواند به دانشگاه هنر برود ) ایمان دارم که او در آینده هنرمند بزرگی خواهد شد ... (:
هیچ (: ختم کلام (:
@ادمین
@دانش-آموزان-آلاء
@همیار
@فارغ-التحصیلان-آلاء
@خیرین-کوچک-دریا-دل
قسمت یک اینجا بود : https://forum.alaatv.com/topic/7546/قسمت-یک/32نوشتهشده در ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۴:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده@D-fateme-r خیلی باحال بود
-
نوشتهشده در ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۴:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
@haniehno (:
-
@haniehno (:
نوشتهشده در ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۴:۳۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده@D-fateme-r :-\
-
نوشتهشده در ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۴:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
@haniehno ؟
-
@haniehno ؟
نوشتهشده در ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۴:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده! -
نوشتهشده در ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۴:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
@haniehno ممنون که خوندیش
-
نوشتهشده در ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۵:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
فوق العاده بود :))
-
نوشتهشده در ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۶:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یه اتفاقی بین منو یکی از دوستای صمیمیم افتاد که سعی کردم شخصیت مریم داستانتو داشته باشم
سعی کردم غمو از دل خودم و بقیه بیرون کنم اما نتونستم و نشد
دچار دوگانگی شخصیتی شدم.......
جدا از اینها متنت قشنگ بود منو یاد دبیرستان انداخت البته دبیرستان ما _به خاطر مدیرمون _خیلی سختگیر بود از نظر انضباطی ولی باز هم بچه ها.....
باز هم حس میکنم راه حقیقی رو نیافتیم.....
قلمت خیلی خوب مینویسه
موفق باشی -
نوشتهشده در ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۶:۵۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
واے رفـیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق محـــــــــــــــــــــــــــــشر بود...عالے ...دمت خفن طورے گــــــــــــرم...عصن یجورے خستگیــــــــــــــــــہ مطاعہ جهنمیہ زیست ا تنم در رفتـــــــــا...خلاصہ اینڪہ خعلی مخلصیم ڪ تایم میزارے و اینا رو تایپ میڪنے
_
عشـــــــــــــــــــــقہ قلمت دڪتر جان -
فوق العاده بود :))
نوشتهشده در ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۹:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده@Dr-Reyhaneh ممنون (:
-
یه اتفاقی بین منو یکی از دوستای صمیمیم افتاد که سعی کردم شخصیت مریم داستانتو داشته باشم
سعی کردم غمو از دل خودم و بقیه بیرون کنم اما نتونستم و نشد
دچار دوگانگی شخصیتی شدم.......
جدا از اینها متنت قشنگ بود منو یاد دبیرستان انداخت البته دبیرستان ما _به خاطر مدیرمون _خیلی سختگیر بود از نظر انضباطی ولی باز هم بچه ها.....
باز هم حس میکنم راه حقیقی رو نیافتیم.....
قلمت خیلی خوب مینویسه
موفق باشینوشتهشده در ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۹:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شدهromisa ببین این رفیق ما کل سال تمرین می کنه! گفتم که همش مث کمدین ها رفتار می کنه (:
منم حس میکنم این راه رو پیدا نکردم (:
ممنون عزیز (: -
واے رفـیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق محـــــــــــــــــــــــــــــشر بود...عالے ...دمت خفن طورے گــــــــــــرم...عصن یجورے خستگیــــــــــــــــــہ مطاعہ جهنمیہ زیست ا تنم در رفتـــــــــا...خلاصہ اینڪہ خعلی مخلصیم ڪ تایم میزارے و اینا رو تایپ میڪنے
_
عشـــــــــــــــــــــقہ قلمت دڪتر جاننوشتهشده در ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۹:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شدهAnid خوشحالم که خستگیت در رفته (:
لطف داری شما (: -
فقط میتونم بگم محشر بوووود...خسته نباشی...دمت گرم
-
نوشتهشده در ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۹:۲۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
@FarZanehh خواهش (:
راستی یادم بنداز ی روز ماز رو کامل برات توضیح بدم (: -
@FarZanehh خواهش (:
راستی یادم بنداز ی روز ماز رو کامل برات توضیح بدم (:@D-fateme-r
اع یادتونه؟؟:face_savouring_delicious_food:
اشکال نداره هر وقت ، وقت کردین من در آماده شنیدنم.
-
@D-fateme-r
اع یادتونه؟؟:face_savouring_delicious_food:
اشکال نداره هر وقت ، وقت کردین من در آماده شنیدنم.
نوشتهشده در ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۹:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده@FarZanehh آره معلومه ک یادمه (:
آف شدم اصلا نفهمیدم از کجا موندیم (: