خــــــــــودنویس
-
امروز نهم شهریوره
پارسال همین موقع ها بود که اومدم سایت آلا و رفتم سراغ تدریس مبحث گیاهی دهم آقای موقاری (:
و بعد اون فیلم آخر دهم که پاسخ به سوالات بچه های انجمن بود و اومدنم به انجمن و تحت عنوان میهمان یه نگاه کلی بهش کردم و رفتم
کم کم سوال زیست هام زیاد شد مدرسه باز شد روز اول مدرسه از دبیر زیست جدیدمون سوالامو پرسیدم و خب جوابی نگرفتم
رفت و رفت که دیدم چاره ای ندارم باید تو این محیط ناآشنا عضو بشم
ایمیل را ساختمو و عضو شدم و سوالمو پرسیدم و وقتی دیدم دومین نشده سحر H_R جواب داد و من تعجب از اینکه انتظارم این بود لپ تاپو خاموش کنم برم هفته دیگه با ناامیدی تمام بیام ببینم کسی جوابی داده یا نه :|||
گذشت و گذشت (البته که اصلا چیزی نگذشت 4 ساعت فقط گذشت ) خب حالا و من از اینکه چقدر فضای انجمن باحاله و درسیه و همه به هم کمک میکنند و یه جمعیتی از نسل جوان دغدغه شون درس خوندن و آینده س و پیشرفت و اینا شادمان بودمو البته جو گیر |||:
و بگم که توی ایجاد انگیزه چقدر روم اثر داشت (:
کلا دو ماه اول تو فضا بودم اینجا :|| بعد تحت تاثیر بچه های کنکور 99 و حرف هاشون رفتمو آذر اومدم و بعد به انجمن اعتیاد پیدا کردم و بدتر از اون به تودلی(رومیسا و محروم گوشمو چندباری پیچوندن که قبلا اینطور نبودی و الان چرا؟؟ و تمام تلاشمو کردم برا کم کردنش و بعد از دی کم هم شد ولی کامل نه ...) و کم کم انجمن بقیه لایه های خودشو به من نشون داد |||:
جالب!!!
چیزای عجیب دیدم از تخریب و ترور شخصیت و آبرو و عقاید همدیگه تو تاپیکای مختلف و تودلی مخصوص از دعواهای عجیب غریب سر یه پست که البته همه ش هم یه پست نبوده و کینه هایی بوده از قبل از تاپیک زدن برای بردن آبروی همدیگه تا بحث هایی که پی وی و قفل شدن تودلی و اخراج یه عده و هرجور عجیب غریبی تو زمستون 99 از روز اول دی ماه تا 29 اسفند من دیدم اینجا
گذشت و گذشت (ایندفعه واقعا خیلی گذشت ) تا خرداد که باز اعتیاد کنترل نشدنی من به اینجا شروع شد کلا حال میکردم فصل امتحانا بچسبم به اینجا
بعدش اتفاقایی افتاد و چیزایی شنیدم و دیدم و که دیگه انجمنو دوسش نداشتم:(
خب حالا که چی چرا اینارو گفتم ؟ ://// باید بگم انجمن بدون این کاربرها بی معنیه و وجودش همین بچه هان پس تموم فضا و حس و حالی که اینجا به خودش داشت همه شون بخاطر کاربرای انجمن بود (و وقتی که میگم انجمن یعنی انجمن و اهالی اون )یادمه یبار یکی میگفت تودلی تا وقتی دوست هات هستن جای خوبیه ولی وقتی نیستن هرچقدر هم باهاش انس گرفته باشی بازم احساس غریبی میکنی آدما و کاربرای اینجا یه عده شون حس خوب برام ساختن و یه عده شون حس بد یه عده هم هیچی
و من چیکار کردم؟ حس خوب یا بد یا هیچی یا چیز دیگه؟ خواستم بگم دلم میخواد اگه کسی به من فکر میکنه حس خوب ایجاد بشه و همینطور از یسال بودنم اینجا بگم و اینکه حلال کنید و اینا
پ.ن1 : M.an درسته که با خیلی قوانین و سیاست های اینجا و تصمیماتتون مخالفم ولی الا برای من فراموش نشدنیه و من مدیونم بهش همونطوری که با ما بودین و هرجور هوامونو داشتین خدا خودش هواتون را داشته باشه از ته قلبم اینو میخوام
پ.ن2 : اولین پست خودنویس |||: -
این پست پاک شده!
-
_انگار یه چیزی تو گلومه و نمیذاره نفس بکشم. دیگه خسته شدم. شاید به نظرت زیاد جدی نباشه،اما...همه اینا، دارن پا های راه رفتنمو میشکنن.
با همون لحن لطیف و دلنشینش گفت:
+چرا فکر میکنی برای ادامه دادن به پا احتیاج داری؟
متوجه منظورش نشدم.
+بازنده های اطرافت هستن که با پاهاشون راه میرن. باید باور داشته باشی که بال داری. میتونی اونقدر بالا پرواز کنی که دستشون بهت نرسه.
_چطور بال داشته باشم؟
انگشت اشاره اش رو روبروی قلبم گرفت
+عاشق خودت باش. میدونم سخته اما،تو از معجزه عشق چی میدونی؟همه چیز بستگی به خودت داره.اونقدر به خودت عشق بورز که مشکلات از زمین خوردنت نا امید بشن. اون وقته که پرواز میکنی و بقیه بهت غبطه میخورن.
اون روز ها اونقدر توی تاریکی روحم غرق شده بودم که متوجه حرفاش نشدم. حتی مدتی بعد از رفتنش هم توی ابهام به سر میبردم. ضعیف بودم که نتونستم با رفتنش کنار بیام و هنوز هم،بعد یازده سال بهش فکر میکنم. قسمتی از روح من در فاصله چهارصد مایلی از محل تولدش درحال زندگی کردنه.شاید نزدیکتر،یا شاید اونقدر دور که نمیتونم تصورش کنم.
«من هنوز نفس میکشم»ممنون که خوندید.این متن متعلق به یکی از فن فیکشن های من بود. شاید خیلی از نویسندگان حرفه ای مثل شما حضرات از فنفیکشن نوشتن ایراد بگیرید و اون رو غیر حرفهای بدونیدمن هم هیچوقت نمیتونم خودم رو نویسنده خطاب کنم. اما نوشتن داستان از روی الگویی از پیش تعیین شده (نفسم بند اومد ) بهم حس خوبی میده و از نظرات خواننده ها واقعا انرژی میگیرم.
شاید بعضی ها ندونن اما کتاب «هری پاتر و فرزند نفرین شده» هم یه فن فیکشن هستش. -
یه سری سیاه و سفیدا خوبن
مِثِ برفِ لای موهات
مِثِ کِلاویه های پیانو
مِثِ اون دو تا چِشمای سیات
سیاه و سفید همینِشه قشنگه
توی تناقضش همیشه یه رنگه
مثِ آدمای اطراف ما دو رو نی
مثِ عشقِ بینِ ما دو تا قشنگه:))
https://uupload.ir/view/سیاه_و_سفید_umca.mp3/
Music by:mr.mim
امیدوارم که خوشتون اومده باشه
@دانش-آموزان-آلاء -
لعنت به هرچی۱.mp3
لعنت به هرچی حال و روزِ داغونه
به هرچی کوچه خیابونه
به هرکی که تو رو یادِ من میاره
آخه شبیه اسمت فراوونه
به داغِ روی قلب وامونده
به رد عطر از تو جا مونده
به عکس نصفه نیمه ی ما دوتا که
یه منِ بدونِ تو از پا مونده
@دانش-آموزان-آلاء
امیدوارم که خوشتون بیاد:)) -
جان به جانَم بکنند
نفسم بند کسیست که دلش پیش من است
گر دلم تنگ شود
سنگ شود
با همگان بد بشود..
دلِ من در همه حال خانه اوست!
یا که یک سر همه دم میخواهد
دلبرش را بکشد در آغوش
بکند زمزمه ای در گوشش
که اگر هستی من نیست شود
یا که از گنبد تاریک زمان
همه کس پر بکشد
و در انگه که زمانیست کسی
حرمت دل، نمیداند و بس
شوم آرام ترین خاطرهی شب هایت
همدم بی کسیِ فردایت...
شمع من روشن شو
تا دلم گرم شود
نفسم تازه شود
و به لب بوسه زنم
تا بگویم نفسم بند تو است️! -
-
خوبی فرهاد؟
اره دیگه وقتی من پیشتم بایدم خوب باشی
میدونی امروز چه روزیه؟
روز رو ولش کن میدونی الان چه ماهیه؟
اونم ولش کن زیاد به مغزت فشار نیار میدونی چه فصلیه؟
هومممم باشه
الان یک هفته شده که باهام حرف نزدی دقیقا یک هفته ، درست بعد از تصادفی که داشتیم .
باشه فعلا اینجوری باش شاید اینجوری راحتی
اصلا کل زندگیمون بعد اون تصادف عوض شد . میدونی چیه با این که کلی زخمی شدیم ولی اون لحظه کلی هیجان داشت حس کردم رفتم شهربازی
خودت که داری میبینی خاله اومده کلی بهم میرسه ، با اینکه دیگه زخمای تصادف خوب شده و میتونم راه برم ولی بازم خاله نمیذاره بلند شم
تازه این پرستاره هم که استخدام کرده کل کارای خونه رو انجام میده و دارو واینا هم سر وقت بهم میده
ولی اصلا از این پرستاره خوشم نمیاد
میدونی چرا؟
چون کلی درمورد من به خاله و سارا بد گفت حس میکنم میخواد منو از چشم خاله بندازه ، یا میخواد دوستی بین منو سارا رو به هم بزنه
ولش کن این تغییرای بعد تصادف اصلا واسم مهم نیست بجز یکیشون که عذابم میده
اونم تغییر کردن خودته
یه هفته شده که باهام حرف نمیزنی
هروز میشینی رو صندلی جلوی پنجره پشتتو به پنجره میکنی و همش منو نگاه میکنی
دقیقا جوری میشینی که سایت میوفته رو صورتم که آفتاب اذیتم نکنه این یعنی به فکرمی مثل همیشه
ولی این رفتارات عذابم میده
باورم نمیشه فقط نگام میکنی هرچی باهات حرف میزنم جواب نمیدی
دعوات میکنم میخوام حرصتو دربیارم ولی بازم فقط نگام میکنی
همش میخوام کاری کنم دیونه بازیاتو شروع کنی ولی انگار نه انگار
اصن چطوری میتونی منو ببینی و بغلم نکنی ؟!هااااا
ببین اگه مثل قبل بودی همین جمله قبلیمو که میشنیدی همون که گفتم : ((میدونی چیه با این که کلی زخمی شدیم ولی اون لحظه کلی هیجان داشت حس کردم رفتم شهربازی ...))
باید کلی سر به سرم میذاشتی و بهم میگفت دیونه! .. نه نه من نمیتونم مثل تو بکم تو خیلی قشنگ میگی دیونههههه
ولی چند وقته که نگفتی اینا عذابم میده
ولی میشه بگی چرا جوابمو نمیدی؟ قهری؟! چیکار کردم مگه؟
چند روز پیش یکی از دوستات با خانومش اومده بودن اینجا پرستاره درو براشون باز کرد هردوتا لباس مشکی تنشون بود .خانومشم یه دسته گلایول سفید دستش بود که با ربان مشکی بسته بودشون
اومدن تو سلام کردن
چون نمیتونستم بلند شم فقط یه ذره جمع جور تر شدم منم جواب دادم یهو خانومش زد زیر گریه و به من تسلیت گفت !!!
باورت میشه اصن مونده بودم بخندم یا تشکر کنم یا پاشم بزنم تو دهنش بگم چیزی که نشده چرا تسلیت میگی ؟ /:
تو همین فکرا بودم که خاله یهو پرید وسط حرفشون و آروم یه چیزی بهشون گفت و از خونه بردشون بیرون
تو حرفاشون همش اسم تورو میگفتن منم هی کنجکاو تر میشدم . خاله اومد تو ازش پرسیدم چی شده کلی کلنجار رفت و گفت هیچی نشده اشتباه گرفتن
من که کلی تعجب کرده بودم گفتم چی؟؟دوست فرهاد بود . چی رو اشتباه گرفتن !! اصن فرهاد کجا رفته صداش بزن تا بیاد ببینم خودش چی میگه ...
خاله جواب نداد و رفت تو اتاق کلی عصبانی بودم که تو دوباره اومدی نشستی روی این صندلی هرچی پرسیدم مثل همین الان جواب ندادی ...
میدونی پرستاره به سارا و خاله چی میگفت ؟
میدونم اعصاب توهم خراب میشه ولی خوب میگم ، اخه کسی رو جز تو ندارم که درد دلامو بهش بگم
بهشون میگفت : (( باید حقوقم رو زیاد کنید نگهداری ازش سخت تر شده ، همش با درو دیوار یا با اون صندلی حرف میزنه .
یا باید حقومو زیاد کنید یا اینکه ببریتش آسایشگاه ))
فرهاد باورت میشهه !!!
به من گفت دیونههههه
اصن باید خودت بری بزنی تو دهنش ..
..نه نه... حق نداری بری پیش اون زنیکه
میگم چرا راستی میخواد جوری رفتار کنه که من دیونم ؟
مگه تورو به این گندگی نمیبینه ؟! که میگه با صندلی حرف میزنی
فرهاد میدونی چیه
راستیی همین زنیکه یه قرصای رو بهم میده من دیگه نمیخورمشون
چون اولین باری که خوردمشون دیگه تورو نمیدیدم
میبینی این زن حسود میخواد میونه هممونو به هم بزنه
بعضی وقتا خود خاله هم یه رفتارای میکنه که انگاری تورو نمیبینه
فک کنم همشون از اون قرصا میخورن که اینجوری شدن
اینارو همه ولش کن
میدونی چند وقته اسممو صدا نزدی؟؟
میدونی چند وقته نگفتی بهم رهاا
تورو خدا بازم صدام کن
اسممو صدا بزن بهم بگوو رهاا
مثل همیشه بگو دیونه
بگو رها تا قند تو دلم آب بشه
بگوو خوب
بهت قول دادم قسم جون خودمو نخورم ولی اگه حرف نزنی قسم میخورم هااا
فرهاد...
سارا هم یه بار ندیدت
بعضی وقتا هم وانمود میکنه که میبینت
فرهاد نکنه واقعا من دیونه شدم ://
فرهاد نکنه واقعا تو نیستی ؟!
نکنه توهم باشه همش ؟
نه نه
تو قول دادی تنهام نذاری
همیشه هم سر قولات میمونی
فرهااااددد
یه چیزی بگوووو
حرف بزن تا بدونم که هستی
خودت خاله رو صدا کن تا باورش بشه که هستی
فرهاد
بگو رهااا
صدام بزن
ببین حتی نگفتی تو چه فصلی هستیم
پاییزه
پاییز کلی برنامه ریختیم واسش
جون رهاا صدام بزنن
ببین قسم خوردم هاا
پس جواب بده دیگه
فرهاااااااد
فرهاااادد. . .
خوب فقط یه اتود بود
و کاملا خامِ خام -
#ولادت
کمی به سحر مانده رویایی به سراغم امد. در ناکجا ابادی سر گردان بودم
مِه غلیظی دیدم را مشکل می ساخت.
نمی توانستم قدم از قدمی بردارم ترس و اظطراب در تک تک سلول هایم سر زده به میهمانی امده بودند.
طلوع صدایی گرم و صمیمی باعث شد یخ افکارم ذوب شود.
به دنبال صاحب صدا سرچرخاندم که چشمانم به بوته گلی افتاد که گلهایش مهربانی را فریاد میزدند.
دستم را برای نوازش گلبرگ هایش بردم اما بی خبر از آن همه ظرافت
تعدادی از گلبرگ هایش بر روی زمین سرد جا خوش کردند.
تا آمدم زبانم را بچرخانم وطلب بخشش کنم با صدای گرمش به سکوتی عجیب دعوت شدم.
درصدایش لطافت همچون موج های ارام گرفته در ساحل بود.
پیغامی برایم از میلاد کسی داشت.
فردی که تا آن زمان برایم نا اشنا بود.
او از قدم نهادن فردی به دنیا مرا باخبر ساخت که مهربانیش زبان زد خاص و عام است.
کسی که با امین بودنش دشمنانش را هم به تعریف و تمجید از خود وا میدارد .
کسی که بشارت دهنده ی یگانگی هستی بخش بوده است.
هنگامی که فارغ از عالم رویا شدم.
باخودزیرلب زمزمه کردم:
درود خداوندبرتو باد آنگاه که قدم برجهانی نهادی که در باتلاق تاریکی و ظلمت فرورفته بود.
وانگاه که با کلام بشارت دهنده به حق وسوگند به واحدیت خالق هستی نجات دهنده ی بشریت شدی....ولادت حضرت محمد بر شما مبارک!
-
-
خیلی زیباتری از تصورات تهی وار منی،موهایت همچون موج های خروشان دریانا آرام است،چشمانت از گفته هایت زیبا تر است همچون آسمان خاکستری رنگ پاییز است. لب هایت همچون انار یلدای سفره ی پدربزرگ است سرخ سرخ....
یادت هست آن وقتها از شدت خستگی درکنار تخت عذابم خوابت میبرد.
یادت هست دستم را میفشرد ودرگوشم زمزمه میکردی بخوان همان غزل سیف را...
من هم بغضم را به تک انفرادی درون سینه ام محکوم میکردم و برایت میخواندم:
(دیدن روی تورا محرم نباشد چشم ما. دیده از جان ساخت باید دیدن ترا)
دستم را به محاصره موهایت میسپردم وادامه میدادم
(از رخ تو رنگی تابناک آمد بچشم. وزیر زلف تو بویی سر بمهر آمد بما)
یادت هست یکبارچشمانت به باران پاییزی دچار شده بود.
آمدی مثل هرباربا بازکردن در ورودی به سمتم آمدی،منتظر سوال های همیشگی ات بودم
اما....
نپرسیدی و گوشم را چشم به راه امواج صدایت گذاشتی.
چندی نگذشته بودکه صدای بغض شکسته شده ات تمامی اتاق را پر کرد و امواجش که پر از لطافت دخترانه بود به گوش هایم رسید.
آن وقت سومین بار بود که شهر دلم را زلزله ای با هزار ریشتر لرزانده بود.
دستم را در هوا می چرخاندم تا صورتت را که با سیل اشکهایت پرشده بود را پیدا کنم،دستم را گرفتی و روی چشم هایت گذاشتی، خیس خیس بود.
با صدای گرفته ات زمزمه کردی:هیچ نگو فقط برایم بخوان.
در دلم غوغا بود مردم شهر دلم از زلزله به هیاهو برخاسته بودند.
تا مسئولی را از راه های ورودی مغزم برای آرام کردنشان می فرستادم او را با الفاظ رکیک باز می گرداندند.
هرجور که بود همه جا را جمعه اعلام کردم هرجور که بود باید لب می گشودم و برایت میخواندم.
آن روز بغض زندانی من از بند گشودو چشم هایم تر شد.
با صدایی از ته چاه بود برایت خواندم:
(غزلک شکستنت کار کیه؟به عزا نشستنت کار کیه؟عسلک نبینم افتادن تو!! نگو دیو قصه تو فنجون فالت افتاده!آسمون لهجه فیروزه رو یادتو نداده؟!غزلک گریه نکن:(
گریه به چشمات نمیاد!)تمام امواج صوتی ام ازدرد به خود می پیچیدند و درمانی نداشتن.
یادت هست!
درست همین روز بود،روز آخر پاییز بود. آخرین قولو قرارمان،آخرین حرف هایمان.....
یادت هست قولت را وقتی پرستار خشمگین از خستگی کار تختم را به قصاب خانه ی بی رحم دکتر ها برای کاشتن نور در دیدگانم می کشید.
گفتی یادت باشد
چهل سال هم بگذرد منتظرت می مانم یاخورشید چشمان تورا با کلید توکل روشن می سازم یا نور مهتاب چشمان خودم را هم تا ابد درپشت ابر های تیره به خاموشی می کشانم.
جال ای عزیزکم تو کجایی....
(من درپی رد توکجا،توکجایی * دنبال تو اما تو آرام گرفته در سردی خاکی ای رفته که در قلب منی گرچه نیایی * این چشم پی دیدن روی توست گرچه نیایی.....) -
این پست پاک شده!
-
گفتم که نمیشه همون قبلی رو درست کرد
ولی میشه روی خرابه های قبلی یکی جدید ساخت !شاید همین چند روز پیش مشغول همین کار بودم
که یهو شهرداری درست 17آبان 1400 اومد به دلیل اینکه شهرداری
باید درگیر کارای دیگه ای باشه زد و ساختمونو تخریب کرد
شهرداری وعده داد که وقتی سرش خلوت شد دوباره برگرده
شهرداری نمیدونه که ممکنه که با همون تخریب
انگیزه سازنده واسه ساختن دوباره از بین بره
حتی اگه بار دوم خودش وام بده واسه ساخت و ساز !!!
به نظرتون شهرداری نامرده ؟
یا چون ساختمون سازای زیادی رو داره
واسش مهم نیست یکیشونو از دست بده ؟
نکنه شهرداری دوست داشت التماسش کنم ؟
اما شهرداری دلیلی اورد که ترسیدم التماسش کنم
اون موقه باید واسه ضرر هایی که به شهرداری وارد میشد
خودم رو مقصر میدونستم
یا اینکه اگه التماسش میکردم
فکر شهرداری درگیر میشد
اخه کارای مهم تری هم داره !
اگه دلیل دیگه ای بود غررمو زیر پا میذاشتم
و راحت التماسش میکردم
مهم ترین دلیلم این بود که فکرش درگیر نشه
و به کارای مهمی که داره برسه
و هنوز به وعده شهرداری امید دارم حتی اگه وام هم نده حتی اگه بیاد و دوباره تخریب کنه !!!
-
ایـــن ماییم!=)
نسل عجله و عادتهای بیمارگونه،نسل بسته به سرم هندزفری نام، نسل معتاد مخدر آهنگ.. این ماییم! همان جسوران ترسو، پنهانشده پشت عکسهای ویرایش شده؛ همان احساسات محدود شده کامپیوتری؛ همانها که اشک ریختند و تایپ کردند خوبم، همانها که خندیدند و پیام همدردی فرستادند.. این ماییم! نسل ماشینی، نسل فاصله؛ دهه درگیریهای سیاسی و خودزنی، میان خرافات و علم و شک! این ماییم.. تربیتشده همانها که بر سرمان میزدند، نه با چماق و فلک، که با جیغ و فریاد.. این ماییم، نسل پزشکهای زوری، نسل آزادی در قفس، نسل بیحد و مرز محدود؛ بچههایی که زود بزرگ شدند، و کودک باقی ماندند که کودکی نکنند..این ماییم!نسل تفنگهای موزیکال،نسل عروسک بمب به دست!ما همینیم!دهه دیوانهوار جنگیدن،دهه اشکهای نیمه شب،دهه ضعیف بودنهای قوی..این ماییم،که سرکوب شدیم برای سال تولدمان! که دست خودمان نبود این ماییم!که جنگیدیم برای همه بیارزشها،و هزینه جنگمان شد کودکیمان!ما همینیم؛ما که هر چه هستیم،انسانیم!نسلیم!آیندهایم!این ماییم که هر چه هستیم،نخواستیم و بودیم..نخواستیم و شدیم!15:23:тнє ωαт¢н
-
متاسفانه ما قبل اینک ببینیم چ اتفاقی افتاده اول میبینیم طرف دختره یا پسر اگه پسر بود میگیم عیب نداره پسره،اگه دختر بود میگیم تو دختری چرا همچین کاری کردی میشه یه سوال بپرسم؟!عدالت حرفی از جنسیت زده؟؟کسی که کار زشتی انجام میده اون کار هم واسه پسر زشته هم واسه من زشته هم واسه صدنفر دیگه زشته چه فرقی میکنه که انجام دهندش کی باشه؟هرچی اتفاق میوقته اول میگیم کرم از خود درخت بود کرم از خود درخته؟اره کرم از خود درخته ولی من درخت نیستم،من انسـانم پسرامون عوض اینکه هوای دخترا رو داشته باشن بهمون کمک کنن بدتر مارو تخریب میکنن،مگه مُسابقس؟؟برنده ای نداریم اینجا برنده اونیه که با انسانیت آخربازی شناخته بشه ازش بپرسن تو دنیا تا حالا اشک کسیو دراوردی بگه نـه بگن تا حالا کسیو اذیت کردی بگه نـه هوای همو داشته باشیم آخرش انسانیت میمونه=)
-
گاهی یهو به خودم میام و میگم منی که این همه روی خودم کار کردم، منی که به اوجِ آسمونِ رویام رسیده بودم چیشد یهو؟! یعنی تمامِ نتیجه تلاش من اینقد سست بود که یهو خراب شه؟!
چیشد که حسش نیست شد وردِ زبونم؟!
چیشد که از ی جایی به بعد دیگه اون حس و حال مودِ لحظه ای نبود..... شده بود خلق و خو و اخلاقم؟! شده بود خوده من؟! باعث شد از خودم بپرسم من واقعا اینجوریم؟! بعد قلبم بگه نه! خودت خودتو اینجوری کردی....
تهش هم شد آدمی که با اصلِ خودش در تضاده و این تضاد در اوجِ ریلکسی و بیخیالی باز اذیت کنه، باز فشارِ روحی وارد کنه ... آدمی که میگه من اینجوری نبودم
تهش هم ی تجربه میشه برات:)) هر روز چیزایی رو درست میکنیم که در نهایت مجبوریم تو خرابه های خودمون زندگی کنیم اما فرصتا از دست میرن و گاهی ممکنه
بازسازی اون چه خراب شده ممکن نباشه ... یا چون از دورانِ طلاییش فاصله گرفته، بازسازیش کسل کننده باشه و طول بکشه...و حتی امکان تخریب شدنش بیشتر!
اینم از تجربه:))هرچند تلخ! ولی حق! هرچند سنگین! ولی نتیجش قوی کردنِ تو!
یادمه ی نفر میگفت..... خدا به نتیجه تو نگاه نمیکنه!!... به پیروزی و شکستت در برابرِ قول هایی که به خودت و خدا دادی و عهد بستی نگاه نمیکنه!!... به تلاش هایی که کردی نگاه میکنه:)) به تلاش ها و بلند شدنا بعد از هررر بار شکست خوردن، ناامیدی و..... نگاه میکنه :))
خدایا؟؟ تلاش کردن های من رو میبینی؟:))♡
میبینی بازم بعد از هر بار زمین خوردن، محکم تر پا میشم، چون تو رو دارم؟!:))♡
چون امیدِ منی؟:))♡
https://uupload.ir/view/9adf5fed74633dd63348cc7fdf09290036070657-144p_ti47.mp4/
#دل_نوشته♡ -
InShot_۲۰۲۱۰۹۲۳_۰۰۳۴۳۶۴۹۷.mp4
کی ارزو کرد امشب گریه ام بگیره
به آرزوش رسید داره گریه ام میگیره
.....
امیدوارم خوشتون بیاد:))
@دانش-آموزان-آلاء -
-
جهان یک لحظه هایی می ایستد...
برای ایستادنش هم قاعده و قانون دارد ؛
قاعده ی ایستادنِ جهان، بی قاعدگیِ دنیاست.یعنی بی قاعدگیِ های دنیا یک قاعده است برای ایستادنِ جهان...
و جهان حتی در این قاعده مندی هم، قاعده دارد؛
یعنی همه جا نمی ایستد! و برای همه ی چیزهایِ بی قاعده ی دنیا هم نمی ایستد...
مِدیوم باید خیلی سنگین و غیرقابل هضم باشد و بی قاعدگیِ دنیا باید خیلی نامتوازن و نامرد باشد، که در آن لحظه، یک جهــــان بایستد.مکثِ جهان، فقط و فقط یک معنی دارد: نگاهِ متعجبِ کائنات به حرکتِ بعدی خدا
و عمق و فاجعه مندی وجود خدا
...و دوباره به جریان افتادنِ جهان....یک جاهایی که بازی های دنیا در هیچ قاعده و چارچوب حداقلی هم نمی گنجد، جهان برای چند لحظه و حتی چند ثانیه می ایستد و همه چییییز یکهو سرد می شود...
مثل اینکه جایی در زیر یک پل، در کنارِ یک اتوبان، یک پیرمردِ کارتون خواب، به کارتون خوابی دیگر از رسیدن به آرزوهایش می گوید؛ همین کافی است تا دنیا برای لحظه ای برود رویِ یک بی قاعدگیِ وقیح؛ تا جهان چَـــــــــند ثانیه مابینِ بالا آمدنِ کلماتِ دیالوگ، از حلقومِ آن پیرمرد کارتون خواب ، سرد بشود و بایستد...
بی قاعدگیِ وقیحِ دنیا، شاید یک دیالوگ کوچک باشد...
بی قاعدگیِ وقیحِ دنیا شاید یک دردِ عمیق باشد در سینه ی یک نفر...
بی قاعدگیِ نامردِ دنیا شاید یک آرزویی باشد که یک لحظه در دل یک نفر شکل می گیرد و آه می کشد و جهان چند لحظه می ایستد، کائنات به بالا نگاه می کنند و دوباره جهان حرکت می کند...تصور کنید، تمامِ قامتِ ایستاده ی محبت را، در یک لحظه ای که زیر پا لگدمال میشود... جهان چه استُپی می زند...
تصور کنید لحظه ای را که یک دل، به یک شکلِ بدی می شکند...
تصور کنید فقط همان چند لحظه ای را که یک آدم نا امید می شود...
آغوش؟!
جهان، با تمامِ جهانی اش،در تمامِ این لحظات، سکته میزند، بُهتَش میگیرد، می ایستد، و چند لحظه قفل میشود و علی القاعده ی خلقت، باااااید دوباره به جریان بیوفتد و بِرود...
وگرنه، جهانِ ما این چند وقت، دستی اش را کشیده بود ایستاده بود و برای همیشه از تاریخ پیاده شده بود؛ زیر ننگِ تمامِ بی قاعدگی های نامردِ دنیا...
-
-
مردِ میدان ، میدان تو را کم دارد و از دردِ نبودنت خون گریه می کند !!!
سردار دلها ، دلها هنوز سیه پوش سردارشان اند و شیون می کنند !!!
از غمِ چشمان یتیمان نگویم بهتر است ؛ که هر سنگی را آب می کند ، سرهایشان در عطش بوسه های پرمحبت دستانت می سوزند .
آخ دستانت،
آخ !!!!این کوچه و خیابان ها بوی عطر سربازشان را کم دارند، کم ! و حالا فقط عطر آگین دلتنگی هستند .
چشمان شهرها ، به راه کوفه خشک ماند که بیایی و بگویی :" کمتر از ۳ ماه دیگر پایان ویروس مملوس کرونا را اعلام میکنم ."
آه کوفه
آه کوفه ، که بی وفا بودی و ماندی !!!سردارهای زمانت را به حرف های بی سر و ته روزگار فروختی ،
بی وفایی در عهدت را به زمین و زمان ثابت کردی،
چگونه از دلت آمد که " رقیه " های دیگری را بی پدر کنی ؟؟!!!!
حالا چه داری بگویی !!؟؟داغی دگر را بر روی دلمان گذاشتی و نقره داغمان کردی !!!!
بوی دلتنگی ، بوی فراق یار را از دیارمان می شنوی ؟؟؟؟!!!!آه کوفه، از بی وفایت !!!!!
آه کوفه !!!!
.
.
.
.
مالک اشتر ، عجیب دلتنگتیم ؛
عجیب دلمان هوای " حاج قاسم " مان را کرده است ....#نویسنده_دل
-
1640868249959-vid-20211230-wa0003.mp4
رفتی و شدی یه امید محال...
امیدوارم که خوشتون بیاد:))