خــــــــــودنویس
-
نوشتهشده در ۲۶ خرداد ۱۴۰۱، ۶:۱۴ آخرین ویرایش توسط officer k انجام شده
سخت ترین بخش تلاش کردن اینه که تهش به این برسی که نکنه نمیشه
حسی که هروز خدا بهم دست میده
نمیدونم چجوری میشه درمانش کرد
ولی انگار گیر کردم توی یه دور باطل
انگار قرار نیست از مرحله جلو تر برم
زنجیر چرخم بریده اصن
جلو خودمو میگیرم
میگیرم
میگیرم
ولی تهش یکی دست میزاره روی شونم
میگه ببین...خودتی..دست وپا نزن
و منی که مات میشم
از احتمال اینکه حق با اون باشه
از......بیهوده بودنم
خستم
خیلی خسته
کل وجودمو گرفته
اگه الان میگفتن میخوای بمیری یا ادامه بدی...اولی رو انتخاب میکردم
حس میکنم نمیکشم
یکی یکی رنگام دارن از دست میرن
به زور سر پام
تحمل غصه ندارم....
شاید اگه آهنگام نبود
اگه فکرام نبود
خیلی وقت پیش از پا در اومده بودم
ولی اینا سخت نیست
دیدن سختی کشیدن عزیزامه که سخته
اینکه میخوام کمک کنم ولی نمیتونم
میخوام کمک کنم ولی نمیشه
حتی بعضیاشون جوری با حقارت نگاهم کردن که با خودم گفتم مگه منو چجوری میبینه؟...نمیفهمه چقدر مهمه؟
و دیگه کاری باهاشون نداشتم
فقط درداشونو دیدم و غصه خوردم
.
.
همهی اینا به کنار.....
همهشون.....
الان فقط چندتا چیز مهم توزندگیم هست
همون چندتا هم واسهم کافیه
همونارو دارم که هنوز اون نور باریک ته قلبم هست
.
درون آینهی روبه رو چه میبینی؟
تو ترجمان جهانی بگو چه میبینی؟□◇□
-
نوشتهشده در ۳۱ تیر ۱۴۰۱، ۱۵:۲۱ آخرین ویرایش توسط اهورا انجام شده
امروز صبح وقتی از خواب بیدارشدم
باید وقتی از صف خسته کننده نونوایی برمیگشت منم میز صبحونه رو آماده میکردم نه اینکه توی رختخواب باشم هنوز
کلی خوابم میومد ولی به زور بلند شدم، قبل از همه چیز سماور رو روشن میکردم
رفتم صورتمو شستم خودمو جلوی آینه مرتب کردم موهامو شونه کردم
رفتم تو کمدم و لوازم آرایشامو اوردم
رفتم جلوی میز آرایش عکس بزرگشو دیدم که کنارش روبان مشکی خورده بود .. لباس خودمم مشکی بود
تازه دلیل خیس بودن بالشتمو وقتی از خواب بیدارشدم فهمیدم
اره دوباره یادم رفته بود
دوباره حس کردم هستی
30 روزه گذشته ولی هنوز بعضی روزا که بیدار میشم منتظرم با نون گرم برگردی ، آیفون رو بزنی وقتی گوشی آیفون رو بردارم بگی :
الاغ این وقت صب کسی بجز من میاد در خونه ؟میام پیشت .. مطمئن باش ایندفه اگه چند دقیقه دیر تر بهم سر بزنن خونریزی مچ دستم منو میاره پیشت
قطعه ای از "فرهاد"
-
امروز صبح وقتی از خواب بیدارشدم
باید وقتی از صف خسته کننده نونوایی برمیگشت منم میز صبحونه رو آماده میکردم نه اینکه توی رختخواب باشم هنوز
کلی خوابم میومد ولی به زور بلند شدم، قبل از همه چیز سماور رو روشن میکردم
رفتم صورتمو شستم خودمو جلوی آینه مرتب کردم موهامو شونه کردم
رفتم تو کمدم و لوازم آرایشامو اوردم
رفتم جلوی میز آرایش عکس بزرگشو دیدم که کنارش روبان مشکی خورده بود .. لباس خودمم مشکی بود
تازه دلیل خیس بودن بالشتمو وقتی از خواب بیدارشدم فهمیدم
اره دوباره یادم رفته بود
دوباره حس کردم هستی
30 روزه گذشته ولی هنوز بعضی روزا که بیدار میشم منتظرم با نون گرم برگردی ، آیفون رو بزنی وقتی گوشی آیفون رو بردارم بگی :
الاغ این وقت صب کسی بجز من میاد در خونه ؟میام پیشت .. مطمئن باش ایندفه اگه چند دقیقه دیر تر بهم سر بزنن خونریزی مچ دستم منو میاره پیشت
قطعه ای از "فرهاد"
نوشتهشده در ۳۱ تیر ۱۴۰۱، ۱۵:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده@سجاد-ذوالفقاری
ادامه ای از :
https://forum.alaatv.com/post/2249423 -
نوشتهشده در ۱۳ مرداد ۱۴۰۱، ۹:۱۵ آخرین ویرایش توسط Alzahra انجام شده
حالم اصلا خوش نیست
انگار که از بلندی سقوط کرده باشم
خاطرات این چند سالو همش ورق میزنم
نمیدونم دنبال چی اَم ......
شاید دنبال یه نشونی واسه حال بد امروزم
اما تنها چیزی که تو این بین پیدا کردم ، بلندی های زیادی بود که از همشون سقوط کردم
فهمیدم که هیچ وقت طعم شیرین پروازو نچشیدم و هر بار فقط سقوط کردم ،
شکستم و دوباره از نو شروع کردم
البته شاید بی انصافی باشه که بگم هیچ وقت پرواز نکردم دارم ورق میزنم این مغز رو و میبینم که پارسال همین موقع ها یکم بعد تَرِش چه حال خوشی داشتم ، چه پروازی ، اما ، سقوط کردم
شاید مشکله از منه
شاید این منم که پرواز بلد نیستم ......نمیدونم
گُنگم و همین طور خسته
پاهام فلج شده
فک کنم حکم راه رفتنم هم داره باطل میشه ..
وقتی یکی برام از طعم شیرین پروازش میگه ذوق میکنم و سقوط میکنم اما این بار در دلم ....
میبینی.....
حتی نمی تونم پرواز رو تصور کنم .....نمیتونم
اینم حکایت ماس ، هرکسی قصه ی خودشو داره
چشمام توان باز شدن نداره
فک کنم بعد از این سقوط دیگه دووم نیاره..
شاید دیگه باز نشه[دست نوشته های مغز گنگ من ]
️
-
متنی که در فراز قله اندوه به کاغذ امد
دوست!!!!!
مدهوش و سرگردان بر طنین گوش نوازت گوش میکنم و بی حال و با دلی به رنگ سنبل مشکینم، ایام سوگواری و شوریده حالی را سر میکنم. در موسم سرمای سوزناک زمستان بی لباس و برهنه ، در خانه ات باز کرده و بیرون از خانه ، دستانم بر زمین نهاده، فریادی کشیدم تا خالی شوم!!.
اکنون چند ماهی است رنگی به رخسار ندارم و شب و روزم ولگردی در کوی و برزن های شهر است. رشته دوستی مان گسسته شد و خیمه دوستی مان ویرانه ای شد و من بر این ویرانه هنوز سکنا گزیده ام.
تنه درخت دوستی مان شکست و من نیز چند مدتی است کمرم شکسته و اکنون همچون پیران با مویی سپید و در انتظار دیدن بار دیگر تو پرده می درم و بی تابم!!! اما زینهار که موسم این دوستی مدت هاست که به فرجام خود رسیده!!لحظه به لحظه فراق من و تو، ثانیه به ثاینه با هم بودنمان را برایم شیرین تر می کند و با خاطره های دل انگیزمان، دیده هایم ز مروارید بی رنگ لبریز میگردد و بر گونه هایم روان می شود.
سال های بسیار گذشت و در موسم پیری و بیماری و خذلان، در انجایی که چندی پیش آرمیده ای و خانه دومت را بنا نهادی، به زحمت حضور یافتم. نشستم و همان گونه که با طراوت و شادی برایت مینواختم و وجود نازنیت را به وجد میاوردم، همان گونه نواختم و از چنگ روزگار رند و غم هجران تو رهایی یافتم و سودای یافتن دوباره ات برایم سهولت یافت!!!!
-
کلاس نهم ک بودم ی معلم هنر داشتیم،از اول کلاس تا اخر فقط کارش حرف زدن و فحش دادن ب خطم بود،یکسال تمام فکر شب و روزم این بود انقدر خطم خوب شه ک جواب همه ی تحقیراشو بدم،مهر سال بعد وقتی با همه ی بغض و کینه و... رفتم ک بهش بگم ک... دیدم اعلامیه اش روی در مدرسه بود! -
نوشتهشده در ۹ شهریور ۱۴۰۱، ۸:۴۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تق تق تق.
+سلام خانم فلانی خوبین؟
-سلام امین خوبی عزیزم؟ سلامتی؟ آقای ایکس رو میشناسی معلم ششمت بود؟ دخترش امسال دوازدهم بوده هویت رو افتاده یه کتاب هویت می خواست. فردا امتحانشه. مال دختر خودم رو که همون موقع امتحان داد انداخت دور. آقای ایکس هم گفت امین رو خیلی دوست دارم برو از امین کتابش رو بگیر.
+هویت؟ باشه برم ببینم پیداش می کنم یا نه.
A few moments later
+بفرمایید خانم فلانی. به آقای ایکس سلام برسونین.
-دستت درد نکنه عزیزم. خداحافظ.
+به سلامت.
A few moments later - too khonamon
مامانم: امین دیدی چه دروغی گفت؟!
-ها؟! دروغ؟!
-هویت رو واسه آقای ایکس نمی خواست. واسه دختر خودش می خواست که همه درسارو ثبت نام کرده واسه ترمیم معدلش. سه چهار روز پیش امتحان ریاضی داد. هفته قبلشم که فیزیک و زیست بود الانم رسیده به هویت.
-خو چه دروغ گفتنی داشت؟ ما که ۲۰ ساله همسایه روبرویی همه چی زندگی همو می دونیم. چرا دروغ گفت؟
-چون فکر میکنه دخترش هویت ۱۲ آورده پاس شده بده. اون روز پیش ما همسایه ها می گفت: آخه دیگه هویت چیه که آدم کم بیاره!
-اگه همون روز بهش می گفتی من هویتو با ۱۳.۷۵ پاس کردم دیگه الان دروغ نمیگفت.
همون تکنیک معروفه دیگه. می خوای یه چیزی رو واسه بقیه بگی. اما اصلا روت نمیشه بگی در مورد خودته. چیز خاصی نیستا. تو ذهنت بزرگش میکنی و فکر می کنی اگه بقیه بفهمند چنین میشه و چنان میشه. پس میگی:« راستی من یه دوستی داشتم که همیشه ...». از یه دوست خیالی که وجود نداره مایه میذاری و ویژگی خودت رو میچسبونی بهش.
هر وقت یه همچین چیزی دیدین و حتی فهمیدین دروغه، لبخند بزنین. واکنشی داشته باشین که نشون بده دروغه رو باور کردین. بعد تو خلوتتون به حماقت انسان ها بخندین!
حماقتی که هممون یه جایی داشتیم. فکر کردیم من چقدر فلان ویژگیم بده. نباید هیشکی در موردش بدونه. فقط من اینطوریم. اصلا چرا فقط من اینطوریم؟!
کافیه از فضای ذهنتون یه کم فاصله بگیرین. دنیای اطراف رو خوب بگردین و خوب نگاه کنید. دنیا خیلی بزرگه. حداقل میلیون ها نفر اون بیرون مثل تو وجود داره. چرا میترسی و تظاهر به چیزی که نیستی میکنی؟idina_menzel_-_let_it_go.mp3
Don't let them in, don't let them see
Be the good girl you always have to be
Conceal, don't feel, don't let them know
Well, now they knowLet it go, let it go
Can't hold it back anymore
Let it go, let it go
Turn away and slam the door
I don't care what they're going to say
Let the storm rage on
The cold never bothered me anywayIt's funny how some distance makes everything seem small
And the fears that once controlled me can't get to me at all
It's time to see what I can do
To test the limits and break through
No right, no wrong, no rules for me
I'm freeآهنگ let it go. از انیمیشن frozen 2013. که همین موضوع تظاهر و تلاش برای پوشاندن نقص ها رو به زیبایی نشون داده.
#شهریور ۱۴۰۱ یک روز قبل از امتحان هویت -
نوشتهشده در ۲۲ مهر ۱۴۰۱، ۲۰:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۳ مهر ۱۴۰۱، ۷:۰۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۳ مهر ۱۴۰۱، ۷:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۳ مهر ۱۴۰۱، ۱۷:۲۳ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۲۳ مهر ۱۴۰۱، ۱۷:۲۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۳ مهر ۱۴۰۱، ۱۸:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
-
نوشتهشده در ۲۴ مهر ۱۴۰۱، ۱۶:۴۹ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۲۴ مهر ۱۴۰۱، ۱۶:۵۱ آخرین ویرایش توسط Zeinab Siri انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۵ مهر ۱۴۰۱، ۱۰:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
با ترس و نگرانی در رو باز کردم صدای گوش خراش در که نشان از قدیمی بودنش داشت استرسم رو دو چندان کرد.
چشمش که به من افتاد با کنجکاوی زل زد بهم ؛ اخمی روی پیشونیش نشوند ؛ همینطوری قیافش ترسناک و مرموز بود با این اخمی هم که کرده بود این ترسناک بودن رو دو چندان میکرد.
_راضی شد؟
با من و من و صدایی که انگاری از ته چاه در می اومد گفتم: نه
چپ چپ نگاهم کرد و اخمش غلیظ تر شد
_پس برای چی اومدی اینجا؟ مگه بهت نگفتم گل های من برای پر پر شدن نیستن ؛ مگه نگفتم اون ها همینطوری عمرشون کوتاه هست با پر پر کردنشون زودتر میکشیشون؟!
فریاد زد: گفتم یا نه؟
+اره گفتید ولی آخه چی کار کنم؟! میگه نمیخواد ، میگه نمیتونه اعتماد کنه
_ مرد باش خودتو بهش ثابت کن مثل من که خودم رو به دریام ثابت کردم، خودمو ، عشقمو ، صداقتمو ......
آخ اگر بدونی چقدر دلم براش تنگ شده ....برای قرص ماه صورتش ، برای بافتن موهاش ولی از همه بیشتر دلم برای صداش تنگ شده...
نمیدونی که
وقتی برام از حضرت مولانا میخوند...
صداش نسیم روی گندم زار بود برام
پر از آرامش.....
نفس عمیقی کشید و گفت: اینطوری که تو داری پیش میری اون راضی نمیشه که هیچ فقط روز به روز دارید قاتل تر میشید ... قاتل گل های بی پناه من
این حجم دل رحمی اصلا به چهره اش نمی اومد
سرم رو انداختم پایین و خواستم یک بار دیگه شانسم رو امتحان کنم گفتم: یعنی هیچ جوره نمیشه؟
داد زد : نه نمیشه ؛ برو و دفعه بعد با خود راضی شده اش بیا .
رفتم تا با خودش برگردم؛ تا با خود راضی شدش برگردم غافل از اینکه قلب پیرمرد ضعیف بود و دلش مثل گل هاش پرپر میزد برای دریاش
رفتم و برگشتم ؛ با خود راضی شدش برگشتم اما دیگه پیرمردی نبود ....
پیرمرد رفته بود پیش دریاش تا با هم به آرامش برسن. -
نوشتهشده در ۳۰ آبان ۱۴۰۱، ۹:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
امروز نشسته بودم تو آشپزخونه جلویِ یه لیوان چای داغو داشتم فکر میکردم به این که چرا نمیشه!؟
چرا همه چیز سخت میشه وقتی پای "تو" میاد وسط
چرا نمیتونم فکر کنم توهم یکی مثل همه،
توهم یه سایه،یه خیال
لیوان چایی سرد شد،دیر رسیدم سرقرار،چترمم تو مترو جا گذاشتم
به تو که فکر میکنم از همه چی جا میمونم...
یهو به خودم میام میبینم یه غریبه تو پیاده رو بهم میگه کجایی جلو پاتو بپا..شرمنده سر تکون میدم.
تقصیر توعه
این منِ دیوونه که حواسش پرته و انگار تو هواست،اینو تو ساختی!اینو تو خواستی؟هیچ تا حالا منو خواستی؟
یا مثل یه خواب پریشون فقط من تورو میخوام!؟
من تورو میخوام.بد،بد تورو میخوام!
تو خواب تو بیداری،
فقط کافیه بهت فکر کنم که از همه چیز جا بمونم
اتوبوس،حرفای پشت تلفن،نگاهت،صدات،یا باهمه چی محو میشه صدا و بوق ممتَد قلب من انگار یه جایی یه وقتی تصمیم گرفته از تپیدن وایسه
دلم بی قرارت نیست،دلم واست وایساده،تو سکوت!
یه جوری انگار همه چی کند شده،همه چی با آهنگی که پلک زدن تو میسازه،کند شده..
تو منو چجوری میبینی؟!
من تورو شبیه به خیال دور میبینم،با به لبخند رو صورتم کش میاد میدونم قیافه مو مسخره میکنه ولی دست خودم نیست وقتی چشم به چشات میوفته لبخند زدنم میاد.
وقتی جلو تو میشینم کل کثافت دنیا میره پی کارش میشم شبیه بقیه آدما
من وقتی تونیستی آدم نیستم؛یا وقتی تو هستی آدمم
نمیگم خوبه با بد نمیدونم خوبه با بد فقط میدونم من دوتام
باتو یکی؛بی تو یکی دیگه
نمیدونم کدوم یکیمو دوست دارم فقط اینکه دوتا شدم،دیوونه ی تو،دیوونه ی بدون تو
چرا نمیشه؟!
چرا نمیشه پیش تو همون آدم همیشگی باشم که همه میشناسن
چرا وقتی پای تو میاد وسط.. اصلا چرا وقتی اسمت میادصدامو گم میکنم؟!
جلو تو من خودِ خودِ خودمم یا خودِ خودِ خودمو گم میکنم،جلو تو همه اون نقابایی که واسه پنهون کردن خودم ساختم گم میشه...
منی که انتخاب کردم من باشه رو یادم نیست من هیچی یادم نیست
یادم نباشه نمیتونم انتخاب کنم خودم باشم
یادم باشه یه من انتخاب میکردم که وقتی تو چشات نگا کرد زبونش بند نیاد،با صدای خنده هات دلش قنج نره...
چرا نمیشه؟!
چرا همه چیز سخت میشه وقتی پای تو میاد وسط
چرا نمیتونم فکر کنم توهم یکی مثل همه،توهم یه سایه،یه خیال،
لیوان چایی سرد شد،
دیر رسیدم سرقرار،
چترمم تو مترو جا گذاشتم
به تو که فکر میکنم از همه چی جا میمونم..!