از روزای اول دانشگاهت بگو :)
-
mrf
بله کرجهواسه اینکه اسپم نشه یه خاطره دیگه هم میگم
اونروز یکی از اساتید برگشت به عربای کلاسمون گفت حرفامو متوجه میشید وقتی درس میدم؟
اون بنده خدا هم میخواست بگه تند حرف می زنید
برگشت گفت : زیاد ، حرف ، می زنید
خلاصه کل کلاس و خود استاد همه رفت رو هوا از خنده
استاد هم برگشت گفت این چیزی که گفتی یه ضرب المثله توو فارسی واسه اونایی که حرف مفت زیاد میگن
دوباره کلاس رفت رو هوا -
امروز جلسه اول فیزیولوژی رو داشتیم
همه دانشگاه بد میگفتن از این اکیپ ۴ نفره گروه فیزیولوژی
۴ تا استاد دریغ از ۰.۰۰۰۰۰۱ ارفاق
دختره با ۹.۸۵ افتاده بود
استادای سخت گیری که درک مفهوم فیزیولوژی براشون مهمه و سوالای تحلیلی سختی میدن و مطمئنا با حفظ کردن نمیشه بهش جواب داد
برای اولین بار خواب موندم و ساعت ۷ تازه بیدار شدم
نمی دونم با چه سرعتی خودمو رسوندم دانشگاه و هی دعا میکردم دیر نرسم استاد اولین جلسه رام نده سر کلاس
دیر نرسیدم
درسی که ترم اول فقط ۶ جلسه برگزار میشه و با توجه به تعداد جلساتش یه غیبت مساوی با صفره
مهمترین درس دوران علوم پایه که حتی امروز ده نفر از ترم دوای ها ترم یکش رو که اسونترین جاش محسوب میشه افتاده بودن یعنی سلول و....
مهم نیست چقد سخت میگیرن و چقد سخت میشه حجمش ترمای دیگه
مهم اینه برای من شیرین ترین درسه (زیست دبیرستان در سطح وسیع)کتابشو از یکی از ترم بالاییا خریدم(بماند که اونم خریدش داستان شد)
پریروز نوشتن جزوه بافت شناسی به عهده من و هم گروهیم بود
ایشون هی میگفت خانم فلانی شما زحپتشو بکشید دیگه کامل می نویسید
منم میگفتم نه اختیار دارید شما خلاصه و مفید می نویسید
بعد اون نه کار شما عالیه
من: نه شما یه ساعت اولو بنویسید نیم ساعت آخر با من
اون :اخه این شکلی که اذیت میشید
اخرش خودش گفت نصف نصف منم قبول کردم ولی همین که به اینجا رسیدیم استاد دادش دراومد. داشت می پرسید از بچه ها
یهو گفت میرشکار فلانی چه خبره اینقد چک و چونه می زنید سر جزوه نوشتن از وقتی اومدم دارید بحث می کنید
یهو یکی از بچه های شوخ کلاس گفت استاد از هردوتاشون بپرسید استاد هم معطل نکرد
خلاصه با تقلب رسوندن یکی دیگه از بچه ها تونستم به سوال جواب بدم
اخرشم استاد از اونی که هی بقیه رو میگفت پرسید حالا خودت جواب بده ببینم
استاد بافت شناسی دکتر پروری یه خانم مسن و مهربون اما سختگیر که همه بچه ها دوسش دارن و معاون آموزش هم هست
یه دفه بچه ها دیر اومدن بعضیاشون(از تهران با مترو یکم سخته رفت و امد) برای همشون غیبت گذاشت
هنوزم کلی خاطره قشنگ دیگه هست که کم کم میگم براتون
پ ن : برای رسیدن به لحظه هایی که همیشه انتظارشو می کشیدی تلاش کن... -
امروز آداب داشتیم همون اخلاق پزشکی و اینا
تک تک بچه ها باید تئاتر پزشک و بیمار توو گروه های دونفره جلوی استاد و بچه های کلاس بازی می کردن
من نقش بیمار دیابتی ۲۹ ساله متاهل که رئیس شرکت بیمست رو داشتم
حالا بماند که عجب زنگی بودزنگ قبلش هم زبان داشتیم بعد استاد از هرکی می پرسید بعدش میگفت از یک تا ۳۳ یه شماره انتخاب کن که ازش بپرسم
بچه هامون چن نفر با هم لج کردن هروقت استادا اینطوری میگن زوم می کنن رو یه شماره های خاصیبعدش بعضیامون رفتیم انجمن سلول های بنیادی
برای آموزش مقدمات تحقیق در این زمینه
یه توضیحاتی داد که خیلی علاقمندتر از قبل شدم بهشپ ن : از دیروز یه جمله از استاد فیزیولوژیمون ذهنمو درگیر کرده
گفت ادم توو جای کوچیک کوچیک میشه توو جای بزرگ بزرگ
منظورش دانشکده و دانشگاهمون بود که ....
ناامیدکننده بود حرفش اما......هنوزم میشه هرچند سخته.....
%(#ff0000)[برای دانشگاهای رده بالا تلاش کنید] -
پست هارو بخونید انگیزه میگیرید
@دانش-آموزان-آلاء
@دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
@تجربیا @ریاضیا -
شمام لطفا از روزای اول دانشگاهتون (یا هر خاطره جالبی ک تو دانشگاه داشتین )بگین
@فارغ-التحصیلان-آلاء
@رتبه-های-انجمن-آلاء
@حامیان-آلاء-مشاور -
از روزای اول کلاس انلاین دانشگاهت بگو
@فارغ-التحصیلان-آلاء
@رتبه-های-انجمن-آلاء
@دانش-آموزان-نظام-جدید-آلا
@دانش-آموزان-نظام-قدیم-آلا
@دانش-آموزان-آلاء -
سلاااااامممممم اومدم که بهتون از روزای اول مجازی و روزای اول حضوری بگم
روزای اول مجازی خب یه گروه تلگرامی و واتساپی داشتیم و کلیییی شلوغ بود همه در حال شناختن همدیگه بودن و معمولا اسما اون وسط گم میشد و چند روز طول کشید که همدیگه رو بشناسیم حالا بگم که هنوز خیلیا فامیل منو اشتباه میگن.یه درسی بعنوان اخلاق پرستاری داریم که استاد گفت از خودتون یه فیلم بگیرید و از خودتون یه بیوگرافی بگیدحدود یک ماه فقط ما فیلمای معرفی بچه ها رو دیدیم و بیشتر باهم آشنا میشدیم.خیلی خوب بود چون اینطوری هم همدیگه رو میدیدیم و هم با خصوصیات هم آشنا میشدیم راستی تو فیلم معرفیم از آلاء هم گفتم
اما اما اما بهتون بگم روزای اول دانشگاه معمولا خیلی بحث میشه تو کلاس و ممکنه این بحثا حتی تا ترم ۳ یا بالاتر هم طول بکشه فقط باید حواستون باشه که خودتون رو درگیر حاشیه نکنید
و اماااا حضوری دیدن دانشگاه رو بگم براتون
خیلی حس خوبی داره واقعا...ولی من اسمش رو میذارم برزخ چون واقعا یه جایی از زندگی ایستادی که فکر میکنی دیگه بزرگ شدی و باید روی پای خودت وایستی از یه طرفم هنوز دلت میخواد کوچیک باشی و حس میکنی هنوز راه داری تا بزرگ شدن
روز اول ما سرخوشانه آماده شدیم و سرخوشانه تر روپوش سفید رو انداختیم روی دستمون و د برو که رفتیممنتظر موندیم تا سرویس بیاد کلاسمون ساعت یه ربع به هشت شروع میشد اما سرویس تازه یه ربع به هشت اومد و یه ربع هم تو راه بودیم تا رسیدیم️با خودمون گفتیم هیچی دیگه همین جلسه اول استاد یه چیزی بهمون میگه چون یکم سختگیرنولی خدا رو شکر برخورد استاد خیلی خوب بود و به قول یزدیا خشوک بود
اول برامون صحبت کردن درباره قوانین کلاس بعد به گروه تقسیم شدیم و خدا رو شکر گروه خوبی گیرمون افتادبعد از کلاس اول یه تایم استراحت بهمون دادن و ما رفتیم تو محوطه دانشکده(دانشکدمون خیلیی خوشگلهههحالا سر فرصت چند تا عکس میذارم براتون)تو حیاط همه درحال شناسایی همدیگه از روی ماسک بودن 《عه تو اونی که تو گروه اسمش فلان بود؟؟》 《ها راستی اسمت چی بود تو فیلم معرفیت گفته بودی...》《آخ تو اونی که پروفایلت گل محمدی بود؟؟خدا لعنتت کنه فیلم معرفیتم نفرستادی هی درگیر بودم ببینم کی هستی》خیلی باحال بود آدمایی که تو مجازی دیده بودیشون الان حضوری باید تعیین هویت میکردیبعدش رفتیم دور و بر دانشکده رو گشتیم تاب و سرسره داریمآلاچیق های خوشگل با برگای پاییزی که ریخته روی زمین🥰درختای بلنددانشکده یه آینه معروف داره که تقریبا تمامی نسل هایی که اومدن این دانشکده باهاش عکس گرفتنماهم برای اینکه وظیفه مون رو انجام داده باشیم همون روز اول عکسو گرفتیمبعدم رفتیم کلاس بعدی و ساعت ۱۱ونیم کلاسا تموم شدبا اعتماد به نفس خیلی خیلی بالا دوربینا از دستمون نمیفتاد و تا وقتی که سرویس اومد عکس گرفتیم و تاب بازی کردیمخلاصه که خیلی خوش گذشت حالا بازم براتون میگم از این جلسات کلاسا که چیکار کردیم و چیا یاد گرفتیم و چه حسی داشتامیدوارم این حس رو تو رشته ای که دوست دارید تجربه کنیدمن اول رشتمو دوست نداشتم ولی الان کم کم دارم عاشقش میشم -
maryam111 خیل باحال بود
انشالله ما هم تجربه کنیم -
-
سلام سلااام
قرار بود یه سری عکس دیگه از دانشکده بذارم اومدم که بذارم
خب این بزرگواری که تو تصویر میبینید ماکت دوست داشتنی اتاق پراتیک هستند (البته ۶ تا هستن این یکیشونه) ینی انقدر که این خاطر خواه داشت ملکه الیزابت نداشته تا حالا
از اساتید محترم گرفته تا مسئول اسکیل لب و مدیر گروه پرستاری حواسشون بود که چیزیش نشه ... چون نو بود تازه خریده بودنشون روز اول بهمون گفتن این ماکتایی که میبینید اینجا رو تخت خوابیدن دونه ای ۷۰ میلیون هزینه برده واسه دانشکده حواستون باشه بلایی سرشون نیارید وقتی هم از اینجا میرید بیرون مرتبشون کنید و موهاشونو شونه کنید زشته مریض نامرتب و کثیف بمونه تو تخت چیزی هم بهشون تزریق نکنید یه وقت که با اشد مجازات رو به رو خواهید شد -
خب این بزرگوار ورزشکار هم که میبینید از اقوام همون بنده خداست
ماکت cpr هستش یکم جنسش محکم تر از بقیه ماکتاست
هِدِ فامیله
یه روز یکی از استادا که خیلی پایه بود داشت تزریق انسولین رو درس میداد بعد رسیدیم به تزریق انسولین به داخل شکم
من داوطلب شدم برم تزریق کنم
رفتم بالا سرش سرنگ رو بردم انقدر سفت بود این ماکته که با کلی فشار بالاخره موفق شدم نیدل رو واردش کنم ولی پیستون رو فشار ندادم که انسولینه وارد ماکت نشه
بعد استاد اومد گفت وااا چرا تزریق نمیکنی پس؟؟
گفتم استاد آخه گفتن نباید تزریق کنیم تو ماکتا
گفت عیب نداره بابا دو قطره است دیگه تزریق کن یاد بگیری مشکلی پیش اومد یا بقیه استادا چیزی گفتن با من
منم از خدا خواسته فشار دادم پیستون رو و تزریق کردم
بعد از کلاس مسئول اتاق پراتیک اومد و دید که تخت همون ماکته که من تزریق کردم بهش نامرتبه
گفت به این چیکار داشتین؟
ما هم قضیه رو تعریف کردیم براش که آره فلان استاد گفت تزریق کنید عیب نداره
داد زد سرمون که کی به شما اجازه داده تزریق کنید به ماکت؟؟؟من جلوی دانشجوها رو میگیرم مواظب ماکتا باشن بعد استاد خودش اومده گفته تزریق کن؟؟
ینی مرده بودیم از خنده کلی غر زد سرمون ... ما هم گفتیم ما که کاری نکردیم استاد خودش گفته ماهم اطاعت امر کردیم️
خلاصه که خیلی دیدنی بود قیافه مسئوله -
بهاره در از روزای اول دانشگاهت بگو گفته است:
امروز یه اتفاق جالب افتاد
استاد اومد و اولین جلسه ای بود که بااین استاد داشتیم بعد یهو اومد خب از اون آدمای مذهبی و جاافتاده و باسواد بود ولی درسش اصلا به مذهب ربطی نداره ، خدمات بهداشت جامعه و این حرفاس
بعد خلاصه..همینجوری که اسمارو به ترتیب میخوند یه حضور غیاب کنه و آشنا شه به اسم من رسید گفت بهاره محمدی یهو خودش کل کلاس یه صلوات بلندددد فرستادن ... بعد من یه ذره پاشدم و به نشانه تشکر یه دستی رو سینه گذاشتم و دستی بالا بردم و چرخوندم به نشانه درود به همه کلاس اصلا یه لحظه احساس امامت کردم چقد خندیدیمیادش بخیر ، سه سال از اون روز میگذره
فقط خواستم بگم اون استاد ( که تو این خاطره راجبش صوبت کردم)
یه بی .... از آب در اومد که نگم بهتره
تقریبا دوماه پیش
ببین یعنی بلایی به سرش آوردم ، که تا عمر داره دوروبر دختر جماعت نپلکه
جالب اینجاس ، این استادی بود که همه فک میکردن چون به شدت مذهبی و البته ظاهرش هم به آدمای پاک و درس حسابی میخورد... پس آدم خوبیه
یعنی ببین، یکی از وحشتناک ترین مواردی بود که دیدم
البته دهنشم صاف کردم -
بهاره در از روزای اول دانشگاهت بگو گفته است:
r.kh در از روزای اول دانشگاهت بگو گفته است:
بهاره چرا
همیشه از محیط بیمارستان متنفر بودم اولین روز دانشگاهمم کارآموزی بود کلاس عصرو هم غیبت کردم
همچنان متنفرم
-
بهاره در از روزای اول دانشگاهت بگو گفته است:
: بچه های کمکی
:بله؟!
و این بود سوتی من که دهان به دهان چرخید و سینه به سینه منتقل شد
تو ادمیت بودیم اونجا کلا فقط دو گروه پرسنل حضور داره ، ماما های بخش و کمکی ها ( که کارای زیادی میکنن مثل تعویض ملحفه و تمیزکاری و انتقال مددجوها به بخش های مختلف و خلاصه کارایی که ماماها ازشون بخوان...) حالا یه دوتا اینترن و یکی دوتا دانشجوی کارورز پرستاری هم میان صرفا واسه اینکه آموزش ببینن(اونم فقط تو بیمارستانای آموزشی)
عاغا از ایستگاه مامایی صدا زدن : بچه های کمکی یکیتون بیاد... من با صدای بلند گفتم : بله ؟؟
یعنی پرسنل و دوستان کمکی همه خندیدن من آخه نمیدونستم خدمه رو کمکی صدا میکنن فک کردم ما دانشجوهارو میگن کمکی که اونجا در کنار آموزش به ماماها کمک میکنیم
چقد خندیدیم و آبروم رف اصلا ..
یعنی اگه اسم شخص خودمو صدا میزدن چنان با غلظت بله رو نمیگفتم
هرکی منو میبینه میگه بچه های کمکیآخی یادش بخیر
با بچه های کمکی خیلی اوکی بودم این مدت... دلم واسشون تنگ شد
دیگه به قدری باهم راحت بودیم که یادمه سر زایمان به یکیشون گفتم بیا این شلوار منو بکش بالا بعد خب من اون روز با عجله اومده بودم شلوار روپوشمو رو شلواز خودم پوشیده بودم که فقط سریع بیام بخش
نگو اون هی داشت زیری رو میگشید بالا
بش گفتم دوتاس رویی رو بکش ،
خیلی وضعیت خنده داری بود -
سلام به جمع آلایی
امروز سه شنبه ۲۵ آبان اولین روز بود رفتم دانشگاه
برای درس عملی
استاد علائم حیاتی گفتن
بعد گفتن درجه تب بخونین،من نتوستم پیدا کنم
چقد سخته
آبروم رف️
بعد فشار گرفتیم،اینجا هم نتونستیم ضربان پیدا کنیم
اونقد دستمو فشار دادن رگم باد کرده بود️واینکه چون ما گروه سه بودیم استاد خسته بود
سریع درس گف نیم ساعت مونده از کلاس رف و میموندیم فشار سنجهیچی دیگه کلا امروز فقط فشار یاد گرفتم بدون پیدا کردن نبض
بعدم استاد اتاق کلا نشونمون داد
نمایی از اتاق پراتیک -
سلام سلام.صبح پاییزیتون بخیروشادی
.
.
اممممم چقد دانشگاه سخته
به معنای واقعی تمام وقت هات پر میشن.
پارسال این روزا وقتی این تاپیک رو دیدم چقده ذوق و شور داشتم که منم یه روزی اینجا قراره خاطره های دانشگاه رو بنویسم ولی...
.
شما فکر کنین خاطره اولین روز از دانشگاه رو میخوام بگمتون میشه دقیق برای یه هفته قبلبه وقت یک شنبه ۲۳ آبان ماه ۱۴۰۰
خوب از شب قبل بگم که تمام وسایل رو اماده گذاشته بودم کنارم که نکنه فرار کنن برن
واون شب با تمام سختی های جذابی که داشت گذاشت
.
.
ساعت ۷صبح وارد دانشگاه شدم درحالی که کلاس عملی مون ساعت ۸ شروع میشد
وقتی وارد دانشگاه شدم یه حس عجیبی داشتم.همینجور که با این حسه کلنجار میرفتم.یه لحظه حس کردم گم شدم
بین ۳تا ساختمون بزرگ گیر کرده بودم.نمیدونستم چکار کنم.یدفعه دیدم یه خانم داره رد میشه از موقعیت استفاده کردم رفتم ازشون پرسیدم که این ساختمون دانشکده مامایی کجاست؟!
و منی که به سختی دانشکده رو پیدا کردم و بعدش فهمیدم ساختمون پراتیک یه جای دیگه است
و......
.
.
از کلاسمون بگم که جلسه اول علائم حیاتی گفتن.از فشارسنج و ترمومتر و انواعش.
بسیار جذاب و دوست داشتنی بود.
ولی اجازه ندادن که داخل پراتیک عکس بگیریم
گوشی ها خاموش توی کمد
هیع🦯
..ولی برای جلسه اول عالی بود
-
خوب خوب بریم سراغ دومین خاطره
به وقت سه شنبه ۲۵ آبان ماه ۱۴۰۰اول اینکه بگم دیگه گم نشدم
خوب این جلسه چون ۴ ساعت داشتیم چندتا مبحث رو بهمون گفتن.
از انواع تزریقات و سرم و به قول خودمون آمپول زدن و اینا
که ما حسابی از خجالت مولاژ ها در اومدیم
تا تونستیم مولاژ ها رو سرواخ سوراخ کردیم که حساااابی یاد بگیریمداشتیم ست سرم و طریق انجامش رو امتحان میکردیم که مسئول پراتیک اومد پیشمون
یه خنده ای کرد و گف تا شما بخواین به اون بنده خدا سرم بزنین به دیار باقی شتافته
دوباره برای ترمیم روحیمون گف که این اولشه و اولین باره و تازه واردین ولی بعدن یه پا دکتر میشن برا خودتون
ماهم ذووووق
.
.
رفتیم برا تایم استراحت.
دیدم کسی نبود گوشی آوردیم عکس بگیرم که نااااگهاااان استاد پرستاری ها مچمون رو گرفتیه چشم غره ناجور رفت که همون قضیه شکوفه و شلوار و اینا....
بعدش به یه اخم بدی گفت شما ده ههشتادیا کی میخوایین بزرگ شین
یعنی چی که ما ده هشتادیا ده هشتادیا.
مگه ما چه هیزم تری به بقیه فروختیم.️اهه
.
و ما یه گوشه درسکوت مطلق نشستیم تاتایم کلاسمون شروع بشه
.ناگفته نمونه که بعدا فهمیدیم اون خانمه رئیس مرکز بوده️
.
واینکه این دوروزی که برای عملی رفتیم .تا تونستیم از خودمون در انواع ژست های مختلف عکس گرفتیم.
پ.ن=وبلاخره من تونستم خاطراتم رو بنویس.🥰
خدایا شکرت بابت این موقعیت