-
@r-nil-par
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد -
امیررضا فلاح نژاد
دل میرود زدستم صاحب دلان خدا را... -
@r-nil-par
امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم
شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر -
امیررضا فلاح نژاد
زلیخا مرد از این حسرت که یوسف گشت زندانی
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی... -
@behnaz-hajizadeh در " مشاعره " گفته است:
امیررضا فلاح نژاد
زلیخا مرد از این حسرت که یوسف گشت زندانی
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی...یک قطره چشیدیدم زمینای محبت
گشتیم فنا زدریای محبت
-
Infinitie. A در " مشاعره " گفته است:
Dr.agon
تو نیکی میکن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد بازز غفلت با تبه کاری به سر بردم جوانی را
کنون از زندگی سيرم نخواهم زندگانی را -
Infinitie. A در " مشاعره " گفته است:
Dr.agon
از سرزنش مردم دنیا چه ملال است
آوارگی کوی حسین عین کمال استتا بوده چشم عاشق در راه يار بود
بی آنكه وعده باشد در انتظار بوده -
H_R در " مشاعره " گفته است:
@mahta-kamali
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخورحافظا دیدی که کنعان دلم بی ماه شد
عاقبت با اشک غم کوه امیدم کاه شد
گفته بودی یوسف گم گشته باز آید ولی
یوسف من تا قیامت همنشین چاه شد -
@یاسمن-کیانی در " مشاعره " گفته است:
@behnaz-hajizadeh
من از آن عشق روز افزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا راای ابر اگر از خانه ی آن یار گذشتی
باگریه بزن بوسه به جای همه ی ما -
zeinab dehghani
ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود -
امیررضا فلاح نژاد در " مشاعره " گفته است:
zeinab dehghani
ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میروددر مدرسه تحصيل محبت نتوان کرد
اين مسعله علميست که آموختني نيست -
Amirreza Vafaei Moghadam المپیادیاreplied to sheydadb37 on آخرین ویرایش توسط Amirreza Vafaei Moghadam انجام شده
sheydadb37 در " مشاعره " گفته است:
joy دانی که مرا هیچکسی یاد نکرد جز غم که هزار افرین بر غم باد
دِ بادا بادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا
این حساب نباشه فک کنم
-
ramses kabir
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد -
@behnaz-hajizadeh
دوست دارم بر رهت من فرش کنم چشمانم
در رهِ وصلت همی دستی زنم مستانم
تو که آتش زده ای بر دین و بر ایمانم
تو که همچو گلی و منم چو یک پروانه ام
رامسس کبیر