-
نوشتهشده در ۲ آبان ۱۴۰۰، ۶:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که میجوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که میجوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمیگنجی که اندر چشمه سوزن
اگر رشته نمیگنجد از آن باشد که سر دارد
چراغست این دل بیدار به زیر دامنش میدار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمهای گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد -
نوشتهشده در ۳ آبان ۱۴۰۰، ۵:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در من بِدمی،من زنده شوم
یک جان چه بُود،صد جان منی.
مولانا -
نوشتهشده در ۳ آبان ۱۴۰۰، ۸:۴۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گل در بر و می در کف و معشوق به کامست
سلطان جهانم بچنین روز غلامستگو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما،ماه رخ دوست تمامستدر مذهب ما باده حلالست ولیکن
بی روی تو، ای سرو گل اندام حرامستگوشم همه بر قول نی و نغمه چنگست
چشم همه بر لعل لب و گردش جامستدر مجلس ما عطر میآمیز که مارا
هرلحظه ز گیسوی تو خوشبوی مشامستاز چاشنی قند مگو هیچ و ز شکّر
زآنرو که مرا از لب شیرین تو کامستتا گنج غمت در دل ویرانه مقیمست
همواره مرا کوی خرابات مقامستاز ننگ چه گوئی که مرا نام ز ننگست
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نامستمیخواره و سرگشته و رِندیم و نظرباز
وآنکس که چو ما نیست در این شهر کدامستبا محتسبم عیب مگوئید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدامستحافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایّام گل و یاسمن و عید صیامستحافظ
-
نوشتهشده در ۳ آبان ۱۴۰۰، ۹:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خُنُک آن دم که نشستیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت،به یکی جان من و تومولانا
-
نوشتهشده در ۳ آبان ۱۴۰۰، ۹:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۵ آبان ۱۴۰۰، ۷:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ای تَن من خراب تو
دیدۀ من سَحابِ تو
ذَرّۀ آفتاب تو
این دل بیقرار منلب بِگُشا و مشکلم
حل کُن و شاد کُن دلم
کآخِر تا کجا رَسَد
پنج و ششِ قمار منمولانای جان
-
نوشتهشده در ۵ آبان ۱۴۰۰، ۹:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من دهان بستم
تو باقی را بدان....
مولانا
-
نوشتهشده در ۵ آبان ۱۴۰۰، ۹:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
گاهی باید روئید
از پس آن بارانگاهی باید خندید
بر غمی بی پایان...سهراب سپهری
-
نوشتهشده در ۵ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من و عشق و دل دیوانه بساطی داریم
عقل هی فلسفه می بافد و ما میخندیم
| بافقی | -
نوشتهشده در ۶ آبان ۱۴۰۰، ۱۹:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
غم مخور جانا در این عالم
که عالم هیچ نیست....ملک الشعرای بهار
-
نوشتهشده در ۷ آبان ۱۴۰۰، ۷:۱۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نشسته ام به لام نگاه میکنم - میکروسکوپ آه میکشد
تو از کدام گونه آمدی؟کلنی ات چه سبز و ریز بود
-
نوشتهشده در ۷ آبان ۱۴۰۰، ۲۱:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خنده بیگانگان دیدم، نگفتم درد دل
آشنایا؛ با تو گویم گریه دارد حال من..! -
نوشتهشده در ۸ آبان ۱۴۰۰، ۱۶:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
حافظ
-
نوشتهشده در ۸ آبان ۱۴۰۰، ۱۶:۵۱ آخرین ویرایش توسط اهورا انجام شده
جز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب
که مهربانی از آن طبع و خو نمیآید
چه جور کز خم چوگان زلف مشکینت
بر اوفتاده مسکین چو گو نمیآید
سعدی
-
نوشتهشده در ۸ آبان ۱۴۰۰، ۱۶:۵۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
عاشقان را نبود چاره به جز مسکینی
حافظ
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
سعدی
-
نوشتهشده در ۸ آبان ۱۴۰۰، ۱۶:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
حافظ
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم
سعدی
-
نوشتهشده در ۹ آبان ۱۴۰۰، ۷:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیم
که راه دورتر از عمرِ آرزومندست
تو آن زمان به سرم سایه خواهی افکندن
که پیشِ پای تو ترکیبِ من پراکنده ست
به شاهراهِ طلب بیم نامرادی نیست
زهی امید که تا عشق هست پاینده ست
ز دورباشِ حوادث دلم ز راه نرفت
بیا که با تو هنوزم هزار پیوندست
به جان سایه که میرنده نیست آتش عشق
مبین به کشتة عاشق که عاشقی زنده ست -
نوشتهشده در ۹ آبان ۱۴۰۰، ۱۴:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۹ آبان ۱۴۰۰، ۱۴:۳۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
به نیکی گرای و میازار کسی
را رستگاری همین است و بس
فردوسی
-
نوشتهشده در ۹ آبان ۱۴۰۰، ۱۶:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شکر خدا که خونِ خلایق نخوردهام
ای تاک! بر من آن دو سه ساغر حلال کن