-
نوشتهشده در ۵ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۰۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من و عشق و دل دیوانه بساطی داریم
عقل هی فلسفه می بافد و ما میخندیم
| بافقی | -
غم مخور جانا در این عالم
که عالم هیچ نیست....ملک الشعرای بهار
-
نوشتهشده در ۷ آبان ۱۴۰۰، ۷:۱۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نشسته ام به لام نگاه میکنم - میکروسکوپ آه میکشد
تو از کدام گونه آمدی؟کلنی ات چه سبز و ریز بود
-
نوشتهشده در ۷ آبان ۱۴۰۰، ۲۱:۰۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خنده بیگانگان دیدم، نگفتم درد دل
آشنایا؛ با تو گویم گریه دارد حال من..! -
نوشتهشده در ۸ آبان ۱۴۰۰، ۱۶:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
حافظ
-
نوشتهشده در ۸ آبان ۱۴۰۰، ۱۶:۵۱ آخرین ویرایش توسط اهورا انجام شده
جز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب
که مهربانی از آن طبع و خو نمیآید
چه جور کز خم چوگان زلف مشکینت
بر اوفتاده مسکین چو گو نمیآید
سعدی
-
نوشتهشده در ۸ آبان ۱۴۰۰، ۱۶:۵۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
عاشقان را نبود چاره به جز مسکینی
حافظ
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
سعدی
-
نوشتهشده در ۸ آبان ۱۴۰۰، ۱۶:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
حافظ
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم
سعدی
-
نوشتهشده در ۹ آبان ۱۴۰۰، ۷:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیم
که راه دورتر از عمرِ آرزومندست
تو آن زمان به سرم سایه خواهی افکندن
که پیشِ پای تو ترکیبِ من پراکنده ست
به شاهراهِ طلب بیم نامرادی نیست
زهی امید که تا عشق هست پاینده ست
ز دورباشِ حوادث دلم ز راه نرفت
بیا که با تو هنوزم هزار پیوندست
به جان سایه که میرنده نیست آتش عشق
مبین به کشتة عاشق که عاشقی زنده ست -
این پست پاک شده!
-
به نیکی گرای و میازار کسی
را رستگاری همین است و بس
فردوسی
-
نوشتهشده در ۹ آبان ۱۴۰۰، ۱۶:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شکر خدا که خونِ خلایق نخوردهام
ای تاک! بر من آن دو سه ساغر حلال کن -
@sania-andiravan در
شعردانه
گفته است:
به نیکی گرای و میازار کسی
ره رستگاری همین است و بس
فردوسی
اشتباه تایپی شد
️
-
نوشتهشده در ۱۰ آبان ۱۴۰۰، ۱۳:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
از دیده برون مَشو ڪه نوری
وز سینه جدا مَشو ڪه جانی :))️
-
نوشتهشده در ۱۰ آبان ۱۴۰۰، ۱۳:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
سر رشتهیِ شادیست،
خیالِ خوش تو...♡•مولانا
-
نوشتهشده در ۱۱ آبان ۱۴۰۰، ۲۰:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هواي روي تو دارم نمي گذارندم
مگر به کوي تو اين ابرها ببارندم
مرا که مست توام اين خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که مي سپارندم
مگر در اين شب دير انتظار عاشق کش
به وعده هاي وصال تو زنده دارندم
غمم نمي خورد ايام و جاي رنجش نيست
هزار شکر که بي غم نمي گذارندم
سري به سينه فرو برده ام مگر روزي
چو گنج گم شده زين کنج غم برآرندم
چه باک اگر به دل بي غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم که مي گسارندم
من آن ستاره ي شب زنده دار اميدم
که عاشقان تو تا روز مي شمارندم
چه جاي خواب که هر شب محصلان فراق
خيال روي تو بر ديده مي گمارندم
هنوز دست نشسته ست غم ز خون دلم
چه نقش هاي که ازين دست مي نگارندم
کدام مست ، مي از خون سايه خواهد کرد
که همچو خوشه ي انگور مي فشارندمسایه
Homayoun Shajarian.mp3
همین اثر + یکی از آثار حسین منزوی -
نوشتهشده در ۱۲ آبان ۱۴۰۰، ۶:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
میگِہ ڪِہ:[گَر روزِگار سَر اَز نامَردے زَنَد نُبَت مآهم میرِسَد غَم مَخُر
]
-
نوشتهشده در ۱۲ آبان ۱۴۰۰، ۶:۵۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
لاف عشق و عاشقی را وه چه آسان میزنیم
خود خزانیم و دم از شوق بهاران میزنیم• مولانا
-
نوشتهشده در ۱۲ آبان ۱۴۰۰، ۶:۵۱ آخرین ویرایش توسط خانوم لوبیا انجام شده
دانی که چرا سِر نهان با تو نگویم؟
طوطی صفتی،طاقت اسرار نداری...مولانا
-
من بندهٔ آنم که خموشی داند...
مولانا