هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
از هیچی غیر این برترین و بهترین گفتنا متنفر نیستم
مشاور خیلی بهتر از تو هم هست
چرا خودتو با این القاب خطاب میکنی؟؟
متواضعنوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۱، ۱۴:۱۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده@Elham650
پر مخاطبترین دبیر فلان پر فلان ترین دبیر بهمان
-
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۱، ۱۴:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
به احترام تواضعش یک ساعت تنفس
-
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۱، ۱۴:۱۸ آخرین ویرایش توسط اهورا انجام شده
رفقا من برم فعلا
لبتون خندون -
حالا یک چیزی گمونم معروفت تیرن فرمانده های زن ایرانی بودن
حالا عیب نداره مصر هایم زیر چشمی. رد می کنم
ولی درکل برای اطلاعات تون بگم مه اتوسا فرمانده زن دریانرودی ایران در دروه هخامنش بوده
-
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۱، ۱۴:۲۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بی من داستان می سرایید؟ عیب نمیکنید؟ شرمتان نمیباد؟
-
@سجاد-ذوالفقاری در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
@jahad-128 در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
@farzam-yousefi
انگار درون چشامنش اون جای تاریک داخل کابوسم را می دیدم
سینه هم درد شدیدی گرفت انگار یک نفر از داخل وجودم مرا به سمت خودش می کشید.
سعی کردم که خودم را نگه دارم و به سمت ش نروم شروع کردم اتفاقات را برای پیتر گفتن.
تا دیدن اون اون عکس پشت در پیش رفتم که ان موج شدت گرفت و مرا به سمت خودش کشید دیگر گویا قلبم از کار افتاد. صدای پیتر در گوشم می پیچید. کسی اینجا دکتر نیست؟؟؟
کلمات و اشکال پشت عکس جلوی چشمانم امد همین طور که به سمت درونم کشیده می شدم
هر کدام از این حروف و اشکال برایم رمز گشایی می شد.آرهه
کار خودش بودد
گفته بود برنمیگرده ، گفته بود که لیاقتشو ندارم
ولی عکس بچگی منو از کجا اورده ؟منظورش چیه ؟ فک کرده من دوباره باهاش اوکی میشم ؟امروز انقدر دیوانه وار بود که تمام خاطرات بد گذشته ام رو به یاد میاوردم یه لحظه حس کردم زمان ایستاد و مه عجیبی همه جا رو فرا گرفت و اوت هیولا باز بهم نزدیک میشد ولی اینبار حس کردم کسی پیشمه پشتمو نگاه کردم نور سفید و خیره کننده ای همه جا رو فراگرفت و از دل اون نور زنی دستشو به سمتم دراز کرد حس اعتماد عجیبی بهش داشتم و چاره ای نداشتم دستشو گرفتم و انگار به هوش اومده باشم صدای پیتر رو میشنیدم که با اضطراب صدام میزد میا میا چیشد یهو کمکم کرد رو صندلی نشستم و یه لیوان آب خوردم اتفاقات امروز رو همشو به پیتر گفتم بغض کرده بودم و دیگه نتونستم تحمل کنمگریه کردم پیتر دلداریم میداد و من فقط دوس داشتم گریه کنم ناگهان دیدم پیتر رفت بعد چند دقیقه بعد با دوتا بستنی اومد پیشم میدونست من بستنی دوس دارم میون اشکام لبخند زدم پیتر دوست دوران کودکی من بود من با اون بزرگ شده بودم و بهش اعتماد کامل داشتم بهم گفت بلند شو موزه رو نشونت بدم بلند شدیم و در حال قدم زدن بودیم و داشتیم بستنی میخوردیم یه لحظه خشکم زد همون زن رویاهام بود توی موزه مجسمه ای ازش داشتیم از پیتر در مورد اون زن پرسیدم و بهش گفتم تو رویاهام اونو دیدم گفت اون کلوپاترا قدرتمندترین فرمانروای زن مصری بوده ...
پایین مجسمه کولپترا یک سری از اعداد پشت عکس را دیدم
روی سر بندش هم دقیقا همون تصاویری و اشکال پشت عکس من حک شده بود
ماتم برد.او که مرا نجات داد پس این اعداد و اشکال دیگر چیست؟
-
پایین مجسمه کولپترا یک سری از اعداد پشت عکس را دیدم
روی سر بندش هم دقیقا همون تصاویری و اشکال پشت عکس من حک شده بود
ماتم برد.او که مرا نجات داد پس این اعداد و اشکال دیگر چیست؟
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۱، ۱۴:۲۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده@jahad-128
حس میکنکم کسی نیست
-
اره دیگه رفتند احتمال 99 درصد
-
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۱، ۱۴:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
@jahad-128
تا نیستن یکم خودم ببرم جلو داستانو
-
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۱، ۱۴:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
_MILAD_ مننن میگممم
-
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۱، ۱۴:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ی پارت میگم میرم هیم
-
_MILAD_ مننن میگممم
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۱، ۱۴:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شدهMichael Vey
باشه شما بگید
-
پایین مجسمه کولپترا یک سری از اعداد پشت عکس را دیدم
روی سر بندش هم دقیقا همون تصاویری و اشکال پشت عکس من حک شده بود
ماتم برد.او که مرا نجات داد پس این اعداد و اشکال دیگر چیست؟
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۱، ۱۴:۳۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده@jahad-128 درحال تجزیه تحلیل اتفاقات بودم ک سرم گیج گرف. سمت پیتر چرخیدم تا بهش بگم ی لیوان اب برام بیاره ولی با نگاه خیرش ب من و پوزخند کجش متوجه شدم ی جای کار میلنگه.. صب کن ببینم.. اون بستنی؟...
تعادلمو از دست دادم و رو زانوم افتادم. پیتر لگدی ب پهلوم زد و پخش زمین شدم.. چونمو گرفت و ب چشمام خیره شد:
همین الانشم زیادی کاراگاه بازی دراوردی کوچولوی فوضول.. -
@jahad-128 درحال تجزیه تحلیل اتفاقات بودم ک سرم گیج گرف. سمت پیتر چرخیدم تا بهش بگم ی لیوان اب برام بیاره ولی با نگاه خیرش ب من و پوزخند کجش متوجه شدم ی جای کار میلنگه.. صب کن ببینم.. اون بستنی؟...
تعادلمو از دست دادم و رو زانوم افتادم. پیتر لگدی ب پهلوم زد و پخش زمین شدم.. چونمو گرفت و ب چشمام خیره شد:
همین الانشم زیادی کاراگاه بازی دراوردی کوچولوی فوضول..نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۱، ۱۴:۳۷ آخرین ویرایش توسط Michael Vey انجام شدهMichael Vey ببینم میخوای چیکارش کنی
_MILAD_
-
Michael Vey ببینم میخوای چیکارش کنی
_MILAD_
اصلا بهبه چطور دست اوردید داخلش
خفن شد -
اصلا بهبه چطور دست اوردید داخلش
خفن شدنوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۱، ۱۴:۳۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده@jahad-128 هه هه خاارجه دیگ
-
@F-Seif-0 در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
@سجاد-ذوالفقاری اره اره…
️
زهر مار و اره :|
انرژی مثبتات کو؟نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۱، ۱۴:۴۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده@سجاد-ذوالفقاری ندارم
ته کشیدن
️
-
@jahad-128 درحال تجزیه تحلیل اتفاقات بودم ک سرم گیج گرف. سمت پیتر چرخیدم تا بهش بگم ی لیوان اب برام بیاره ولی با نگاه خیرش ب من و پوزخند کجش متوجه شدم ی جای کار میلنگه.. صب کن ببینم.. اون بستنی؟...
تعادلمو از دست دادم و رو زانوم افتادم. پیتر لگدی ب پهلوم زد و پخش زمین شدم.. چونمو گرفت و ب چشمام خیره شد:
همین الانشم زیادی کاراگاه بازی دراوردی کوچولوی فوضول..نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۱، ۱۴:۴۰ آخرین ویرایش توسط انجام شدهMichael Vey
بابا تو چقدر نامردی من اصلا میخواستم پیتر آدم خوبی باشه
-
Michael Vey
بابا تو چقدر نامردی من اصلا میخواستم پیتر آدم خوبی باشه
-
Michael Vey
بابا تو چقدر نامردی من اصلا میخواستم پیتر آدم خوبی باشه
نوشتهشده در ۵ مرداد ۱۴۰۱، ۱۴:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده_MILAD_ حالا برعکس من میخواستم اون ادم بده خوب از اب دراد