-
شَمَمتُ روحَ وِدادٍ و شِمتُ برقَ وِصال
بیا که بویِ تو را میرم ای نسیمِ شِمال
اَحادیاً بجمالِ الحبیبِ قِف وانْزِل
که نیست صبرِ جمیلم ز اشتیاقِ جَمال....
-
در دل دردیست از تو پنهان که مپرس
تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس
با این همه حال و در چنین تنگدلی
جا کرده محبت تو چندان که مپرس -
صبرِ بسیار بباید
پدرِ پیرِ فلک را
تا دگر مادر گیتی
چو تو فرزند بزاید -
ترک ما کردی برو هم صحبت اغیار باش
یار ما چون نیستی با هرکه خواهی یار باش -
گاهی دلم برای گریه تنگ می شود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شودگاهی این آبی آسمان ها
یکباره تیره گشته و بی رنگ می شودگاهی نفس به تیزی شمشیر می شود
ازهرچه زندگیست دلت سیر می شودگویی خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصت مان دیر می شودکاری ندارم کجایی چه می کنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود -
شده آیا که نفهمی که چه مرگت شده است؟!
من دقیقا به همین حال دچارم امروز.... -
من که جز هم نفسی با تو ندارم هوسی
با وجود تو چرا دل بسپارم به کسی
زنده ام بی تو و شرمنده ام از خود هرچند
که دمی از سر رغبت نکشیدم نفسی
فاضل نظری
-
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
کاظم بهمنی
-
ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا
به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا“خاقانی”
-
سیر یک روز طعنه زد به پیاز
که تو مسکین چهقدر بدبویی
گفت : از عیب خویش بیخبری
زان ره، از خلق عیب میجویی
-
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشوددیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو به سر نمی شود -
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و منخاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من -
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان منچون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان منهفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان منتا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان منبیپا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان مناز لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان منگل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو
ای شاخها آبست تو ای باغ بیپایان منیک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان منای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانها
ای آن پیش از آنها ای آن من ای آن منمنزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی
اندیشهام افلاک نی ای وصل تو کیوان منمر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد
در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان منای بوی تو در آه من ، وی آه تو همراه من
بر بوی شاهنشاه من ، شد رنگ و بو حیران منجانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا
بیتو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان منای شه صلاح الدین من ، ره دان من ، ره بین من
ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من- مولانا