هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
@Soniaaa در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
کاش اخرش ب یجایی نرسم ک بگم خاک تو سرت ارزش تلف کردن عمرتو نداشت!
این تلف کردن وقت نیست
ب اینا فکر نکن مهم اینه داری تلاشت میکنی
آخرش قشنگه(: -
صدای گزارشگر فوتبال توی خانه پیچیده بود و امیر
محو تماشای تلویزیون و آن زمین سبز رنگ...
محض رضای خدا یه امشب دست بکش از این
فوتبال...
امیر بی آنکه نگاهش کند گفت جون تو نمیشه... بازی بارسا و رئاله... دیدن داره این بازی... آخ... تف تو ذاتت نیمار.... گل کن دیگه اون توپو... انگار نون نخورده... حیفه نون
آیلار نوچ نوچی کرد و من فقط نگاه...
از بچگی جزو معدود دخترانی بودم که فوتبال دوست
داشتم...
نگاهم نشست به تخمه هایی که تند تند میشکست و داخل بشقاب میریخت... مثل پسربچههای شیطان و تخس شده بود...انگار نه انگار که چند دقیقه قبل با حرفهایش میخواست آرامم کند.
این مسی کره خرو میبینی؟ دیقه ی نود یه گل زد تو دروازه ی ماها. ... حالا اینجا جونش داره در میاد یه حرکت
بزنه... مردیکه ی...
آیلار جلوی تلویزیون رفت و قبل از اینکه امیر حرکتی از خود
نشان دهد تلویزیون را خاموش کرد.
امیر تند از جا پرید
چته؟ داشتم نیکا میکردما ... ...... برو کنار ببینم...
آیلار اخمی کرد و بی شک این دختر خوب جلوی امیر می
ایستاد...
میخوایم شام بخوریم... مثل بچه آدم که نمیتونی فوتبال ببینی... داد هوارت تاسه تا خیابون اونورترم میره...
خیرسرت مهمون داریما.......
تاحالا ندیده بودم کسی اینطور فوتبال ببینه
علی الخصوص این شخصیتی که تو کتاب خلبان بود و اینهمه مغرور و الانم پیش مهندس پرواز نشسته داره اینجوری اونم با این لحن لاتی حرف میزنه
واسه همینم هست که اصولا ادما یک شخصیت ندارن بنظرم -
ی دوستی میگفت تا وقتی کنکور میدیم خیلی وقت داریم فکر کنیم خیلی خیلی زیاد و این خیلی خوبه چون بیشتر با خودمون حرف میزنیم بیشتر خودمونو میفهمیم
اما نگفت ممکنه انقد فکرو خیال کنیم ک دیگه از فکرو خیال روان و اعصابمون خورد بشه و ببُریم
️
@Soniaaa در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
ی دوستی میگفت تا وقتی کنکور میدیم خیلی وقت داریم فکر کنیم خیلی خیلی زیاد و این خیلی خوبه چون بیشتر با خودمون حرف میزنیم بیشتر خودمونو میفهمیم
اما نگفت ممکنه انقد فکرو خیال کنیم ک دیگه از فکرو خیال روان و اعصابمون خورد بشه و ببُریم
️
کم نیار سونیا
این سختیا هست میفهمم بعضی وقتا آدم کم میاره این برای همه هست ولی کم مونده چند ماه مونده فقط(:مطمئن باش مزدش میگیری(: -
قلب را درون صندوقچه ای میگذارم و درش را سه قفله میکنم ، پشت پنجره چشمانم می نشینم و به منظره ای که عشقمان ایجاد کرده می نگرم ، شبیه خانه ای متروکه به نظر می رسد ، سقف ندارد ... امنیت ندارد ، چراغ هایش کم نورند و فقط جلوی پا را روشن میکنند ، درش باز است هر کسی می آید و می رود ، زنگش خراب است و گوش های ما هم تیز نیست ،
اما امان از وقتی که وارد خانه شوی ، کسی جز من را نخواهی یافت ...
زمانی که عشق تو را انتخاب کردم ، زره آهنی پوشیدم و پا به میدان گذاشتم ، یادم است ... اولین تیر را به اشک های مادرم زدم ، هر قطره از الماس هایش به یخ هایی تبدیل شد که نه تنها وجودم بلکه تمام دنیایم را قطبی کرد ، دومین تیر را بر گلوی پدرم نشاندم که آه های خفیفش برایم حکم نفخ صور را داشت ، دوستانم را از قلمرو حکومتمان بیرون کردم تا دیگر نگاه های نگرانشان را نبینم ، من در کاخ خودم ملکه بودم ولی در کنار تو تبدیل به میوه ی گندیده ای شدم که مگس های مزاحم گرد تا گردم بچرخند و تفکراتشان را ویز ویز کنان بر مغز بیچاره ام دیکته کنند ،
بعد از مدت ها می خواهم با خودم صادق باشم ، اینکه عشق تو چه بلاهایی بر سر من آورده است ، در یخچال را باز کردم ، تعداد قلب هایی که شکستم از دستم در رفته است ، قلب برادرم را بیرون آوردم و نگاهی به آن انداختم ، گویا دست کمی از هند جگر خوار ندارم ، به سمت صندوقچه ام برگشتم ، سیاهی موهایم را از من وعده گرفت تا باز شود ، قلب خودم را دیدم ... خودم را دیدم ... گوشه ای تنها ، شکسته ، غمگین ، بیرون آوردمش و نوازشش کردم ، مغزم درد گرفت ... نگاهی به خرت و پرت های دیگر انداختم ، آرزوهایم بیشتر از همه به چشم می آیند ، غریبانه همدیگر را در آغوش کشیده اند و انگار باور کرده اند که دیگر هیچ وقت قرار نیست جامه عمل بپوشند و همینطور اینجا خواهند ماند تا روزی همراه خودم دفن شوند ، همگی با هم برویم به جایی که تعلق داریم ، پوچی محض ...
کنارشان امید هایم را یافتم ، یخ زده بودند و تکان نمیخوردند ، لمسشان کردم ، اخ ... سنگ نرم تر از اینها است ،
و در کنار همه اینها عشق تو را دیدم ، برش داشتم و خوب نگاهش کردم ، لعنت به تو ، کشیدمش بر روی رگ هایم ، قسمتی از کهکشان بیرون زد ، خیلی وقت بود که ستاره ندیده بودم ، نوری از درون صندوقچه بیرون زد ، تعجب کردم ، در این برزخ چه کسی جان سالم به در برده است ؟ نگاهش کردم ، اشک در چشمانم حلقه زد ، دعاهای مادرم بود ...
به مچ هایم خیره شدم ، رز ها بی وقفه بیرون میزدند ، روحم درد میکرد ، دعاهای مادرم برخواست و بر روی دستانم نشست ، حالم خراب تر از این حرف ها بود ، زورش نرسید ، گرفتمشان و بر روی چشمانم نشاندم ، اشک هایم جاری شد ، بعد از سال ها ... وجودم را گرم کرد ،
برخواستم و به سمت تلفن رفتم و به مادرم زنگ زدم ، بعد از چند بوق برداشت ، صدایش پرواز کرد و به پشتم چسبید ، شد بال هایی سفید رنگ از جنس مادرم ، به سمت آسمان کشاندنم ، بالا و بالاتر رفتم ،
خدا را شکر برای آخرین بار صدای مادرم را شنیدم . -
@Soniaaa در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
کاش اخرش ب یجایی نرسم ک بگم خاک تو سرت ارزش تلف کردن عمرتو نداشت!
این تلف کردن وقت نیست
ب اینا فکر نکن مهم اینه داری تلاشت میکنی
آخرش قشنگه(:@ariana-a
قضیه من فرق داره یکم -
احساس می کنم دارم تمام داشته هام را می بازم . آدم هام را / لحظه هایی که میشود تویش بخندم را ... من دارم می بازم و فقط نگاه میکنم حتی تلاش هم نمی کنم که فردا روزی بتوانم به خودم بگویم هی دختر تو جنگیدی !
نه
من
من نمی جنگم... نجنگیدم... سعی هم نکردم حتی
...
فقط تماشا کردم ... و آدم هام... روزهام یک به یک
رفتند ... من هیچ کاری نکردم من نشستم ... تماشا
...
کردم ... حتی چشم هام را هم نبستم .
مهم نبود زن کناریم در مورد من و اشکهایم چه فکری
میکرد... -
-
@Soniaaa در هرچی تو دلته بریز بیرون 5 گفته است:
ی دوستی میگفت تا وقتی کنکور میدیم خیلی وقت داریم فکر کنیم خیلی خیلی زیاد و این خیلی خوبه چون بیشتر با خودمون حرف میزنیم بیشتر خودمونو میفهمیم
اما نگفت ممکنه انقد فکرو خیال کنیم ک دیگه از فکرو خیال روان و اعصابمون خورد بشه و ببُریم
️
کم نیار سونیا
این سختیا هست میفهمم بعضی وقتا آدم کم میاره این برای همه هست ولی کم مونده چند ماه مونده فقط(:مطمئن باش مزدش میگیری(:@ariana-a
انشالا
-
Rahman Aa
متوجه نشدم چ گفتی -
روزگار همیشه بریک قرار نمی ماند دارد، روز و شب دارد ،تاریکی دارد. کم دارد... بیش دارد...
دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده تمام میشود... بهار می آید
نگاهم می افتد به خط خودم که گوشه ی همین صفحه نوشته ام از یک جایی به بعد، حال آدم خوب نمیشود...
حرفم را پس میگیرم... خودکار را عسلی کنار تخت برمیدارم
از یک جایی به بعد آدم آرام میگیرد... بزرگ میشود... بالغ میشود... پای تمام اشتباهاتش می ایستد... سنگینی تصمیمی را که خودش گرفته گردن دیگری نمی اندازد...دنبال مقصر نمیگردد... قبول میکند گذشته اش را .... انکارش نمیکند... نادیده اش نمیگیرد... حذفش نمیکند... اجازه میدهد هر چه هست... هرچه بوده، در همان گذشته بماند... حالا باید آینده را بسازد... از نو... به نوعی
دیگر...
درک میکند مشکلات زندگی را باید پذیرفت... شاید تمام نشوند... اما میرسد روزی که بتوان تحملشان کرد.
یاد میگیرد زندگی یک موهبت ،است غنیمت است، نعمت است... قدرش را بداند و آن را فدای آدمهای بی مقدار
نکند
همه ی اینها را که فهمید یک آرامشی می آید مینشیند توی دلش...توی روح و روانش... اینجای زندگی همان جایی است که دولت آبادی گفته... اصلا از یک جایی به بعد حال
آدم خوب میشودد -
لازم دارم ی نفر باشه بیاد خونمون باهم زیستو مرور کنیم ک خب نیس
-
امیر مسعود خجالت بکش @ABR_DJ
-
امیر مسعود خجالت بکش @ABR_DJ
-
امیر مسعود خجالت بکش @ABR_DJ
@AmirReza-Bhb
میشه خواهشا ریپ بی مورد نزنید ؟ این رفتارت واقعا رو اعصابه -
@Soniaaa
ببخشید اشتب شد -
@ABR_DJ
حالا بعدا میگم بهت...