-
از زمزمه دلتنگیم
از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی
نه میل سخن داریمآوار پریشانیست
رو سوی چه بگریزیم؟
هنگامة حیرانیست
خود را به که بسپاریم؟تشویش هزار «آیا»
وسواس هزار «اما»،
کوریم و نمیبینیم
ورنه همه بیماریمدوران شکوه باغ
از خاطرمان رفتهست
امروز که صف در صف
خشکیده و بیباریمدردا که هدر دادیم
آن ذات گرامی را
تیغیم و نمیبریم
ابریم و نمیباریمما خویش ندانستیم
بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید؟
گفتیم که بیداریم.من راه تو را بسته
تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست
وقتی همه دیواریم•حسین منزوی•
-
"تسکین نیابد جانِ من، صد بار اگر بینم تو را"
-
غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد ..
-
روزگارا قصد ايمانم مكن
زآنچه ميگويم پشيمانم مكن
كبرياي خوبي از خوبان مگير
فضلِ محبوبي ز محبوبان مگير
گم مكن از راه پيشاهنگ را
دور دار از نامِ مردان ننگ را
گر بدي گيرد جهان را سربسر
از دلم اميد خوبي را مبر
چون ترازويم به سنجش آوري
سنگ سودم را منه در داوري
چونكه هنگام نثار آيد مرا
حبّ ذاتم را مكن فرمانروا
گر دروغي بر من آرد كاستي
كج مكن راه مرا از راستي
پاي اگر فرسودم و جان كاستم
آنچنان رفتم كه خود ميخواستم
هر چه گفتم جملگي از عشق خاست
جز حديث عشق گفتن دل نخواست
حشمت اين عشق از فرزانگيست
عشقِ بي فرزانگي ديوانگيست
دل چو با عشق و خرد همره شود
دستِ نوميدي ازو كوته شود
گر درين راه طلب دستم تهيست
عشقِ من پيشِ خرد شرمنده نيست
روي اگر با خونِ دل آراستم
رونقِ بازارِ او ميخواستم
ره سپردم در نشيب و در فراز
پاي هِشتم بر سرِ آز و نياز
سر به سودايي نياوردم فرود
گرچه دستِ آرزو كوته نبود
آن قَدَر از خواهشِ دل سوختم
تا چنين بيخواهشي آموختم
هر چه با من بود و از من بود نيست
دستو دل تنگاستو آغوشم تهيست
صبرِ تلخم گر بر و باري نداد
هرگزم اندوهِ نوميدي مباد
پاره پاره از تنِ خود ميبُرم
آبي از خونِ دلِ خود ميخورم
من درين بازي چه بردم؟ باختم
داشتم لعلِ دلي، انداختم
باختم، اما همي بُرد من است
بازيي زين دست در خوردِ من است
زندگاني چيست؟ پُر بالا و پست
راست همچون سرگذشتِ يوسف است
از دو پيراهن بلا آمد پديد
راحت از پيراهنِ سوم رسيد
گر چنين خون ميرود از گُردهام
دشنهي دشنامِ دشمن خوردهام•ابتهاج•
-
کامل بخونید:)
بیشتره البتهدوستان! شرحِ پریشانیِ من، گوش کنید
داستانِ غمِ پنهانیِ من، گوش کنیدقصهٔ بیسر و سامانیِ من، گوش کنید
گفتوگویِ من و حیرانیِ من، گوش کنیدشرحِ این آتشِ جانسوز، نگفتن تا کی؟
سوختم، سوختم، این راز، نهفتن تا کی؟روزگاری، من و دل، ساکنِ کویی بودیم
ساکنِ کویِ بتِ عربدهجویی بودیمعقل و دین باخته، دیوانهٔ رویی بودیم
بستهٔ سلسلهٔ سلسلهمویی بودیمکس در آن سلسله، غیر از من و دل، بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند، نبودنرگسِ غمزهزنش، اینهمه بیمار نداشت
سنبلِ پُرشکنش، هیچ گرفتار نداشتاینهمه مشتری و گرمیِ بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشتاول آنکس که خریدار شدش، من بودم
باعثِ گرمیِ بازارشدش، من بودمعشقِ من شد سببِ خوبی و رعناییِ او
داد، رسوایی من، شهرتِ زیباییِ اوبس که دادم همهجا شرحِ دلاراییِ او
شهر پُر گشت ز غوغایِ تماشاییِ اواین زمان، عاشقِ سرگشته، فراوان دارد
کی سرِ برگِ منِ بیسر و سامان دارد؟چاره این است و ندارم بِه از این رایِ دگر
که دهم جایِ دگر، دل، به دلآرایِ دگرچشمِ خود فرش کنم زیرِ کفِ پایِ دگر
بر کفِ پایِ دگر، بوسه زنم جایِ دگربعد از این رایِ من، این است و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود -
شیشه ای ام
سنگِ ترت را بزن ... -
ﻣﻮﺳﯽ (ﻉ) ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻮﻩ ﻃﻮﺭ:
ﺍَﺭَﻧﯽ ( ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ )ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ : ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ ( ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺮﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ )
ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﺳﻌﺪﯼ :
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﮐﻪ ﻧﯿﺮﺯﺩ ﺍﯾﻦ ﺗﻤﻨﺎ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽﺑﺮﺩﺍﺷﺖ حافظ :
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﺗﻮ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮ ، ﻧﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﻮﻻﻧﺎ :
ﺍﺭﻧﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺗﺮﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻨﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ، ﭼﻪ ﺗﺮﯼ ﭼﻪ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ
ﺳﻪ ﺑﯿﺖ، ﺳﻪ ﻧﮕﺎﻩ، ﺳﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ
ﻣﺜﻞ ﺳﻌﺪﯼ ، ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ
ﻣﺜﻞ ﺣﺎﻓﻆ ، ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ
ﻣﺜﻞ ﻣﻮﻻﻧﺎ ، ﻋﺎﺭﻓﺎﻧﻪ -
اونجا که رودکی میگه:
با صد هزار مردم تنهایی
بی صد هزار مردم تنهایی -
یک پنجره ی نیمه باز
قطر های باران
چندی ورق کتاب
یک لیوان چای گرم
دلخوشی های کوچک
ح.ص
سبک شعر: هایکو -
نیست جز بی خبری در همه عالم خبری!