کافــه میـــم♡
-
دل ما همیشه شکسته است؛
اما امیدواری هیچ وقت
از جیب چپِ پیراهنمان کم نشد. -
به آهستگی بر روی چمنها دراز میکشد.
اکنون میداند که همه چیز در آهستگی به نتیجه میرسد.
حال میتوانست آفتابِ کم رنگِ پاییزی را بر روی صورتش حس کند، آفتابی همچون نخهای ابریشمیِ گرمی که به «آهستگی» پوست صورتش را نوازش میکنند،
حال میتوانست، خنکی را حس کند،
رطوبتِ سردی را که «آهسته» میخزید و از لباسش عبور میکرد و لرزی بر پوستش میانداخت.
حال میتوانست، «آهسته» درمان شدنش را حس کند،
حضورِ عمیقی که او را با جهانِ کوچک اطرافش متصل میکرد.
جهانی به کوچکیِ یک پارک چند متری با یک درخت چنار و یک نیمکتِ چوبی قدیمی که با چمنهایی تازه کوتاه شده فرش شدهاست.
حال میتوانست آن فضای آرام را در درون قلبش احساس کند، فضایی که او را به آهسته زندگیکردن، آهسته تصمیمگرفتن، آهسته اعتمادکردن، آهسته درمانشدن، آهسته به جلورفتن، آهسته متصلشدن و آهسته منفصلشدن، دعوت میکرد.
اکنون میدانست همهی تغییرات از زمانی شروع شد که او به خودش «اجازه» داد!
اجازه داد خودش باشد
اجازه داد مخالف باشد
اجازه داد خشمگین باشد
اجازه داد تردید داشته باشد
اجازه داد خسته باشد
اجازه داد شاد باشد
اجازه داد کم بیاورد
اجازه داد استراحت کند
اجازه داد دوباره به حرکت ادامه دهد
و از همه مهمتر اجازه داد، تمام اینها «آهسته» اتفاق بیافتد.
او همچنان که برروی چمنهای خنک دراز کشیده بود و حرکتِ قدمهای آفتاب کم رنگ پاییزی را بر روی صورتش حس میکرد، به خودش اجازه داد غمگین باشد.
غم به پشت چشمانش دوید،
به اشکهایش اجازه داد فرو ریزند.
دستش را بر روی قلبش گذاشت و به آن هم اجازه داد اندوه را حس کند.
اشکها کم و کمتر شدند.
قلبش آرامتر شد.
زمینی که بدنش را در بر گرفته بود به او کمک کرد اندوهش را درک کند.
حال، «آهستگی»کار خودش را کرد.
او، آهسته به درون بدنش برگشت و به راهی فکر کرد که هنوز باید طی کند.
راهی درونی به سمت آزاد شدن از بندِ جهلی که دیگران با اعتماد به نفس میخواهند به او یاد بدهند.
پس به خودش اجازه داد «آهسته» اما «مصمم» از زمین جدا شود و به سمت امروزش حرکت کند که در قلبش میدانست مسیر به دست آوردن یک مسیر با اصالت و مسیری طولانیست. -
- پیر شدن به سن نیست؛
میدونی کجا میفهمی پیر شدی؟!
وقتی ک یهو به خودت میای؛
میبینی توی جمع همہ دارن میگنُ میخندن؛
ولی تو،بہ یہ گوشہ خیرہ شدیُ رفتی تو خودت...˘˘
- پیر شدن به سن نیست؛
-
رفتارش با آدمها مثل رفتارش با یک گلدان بود.
با ذوق گلدان را میخرید. بهدست میآورد.
بعد در جایی دور از آفتاب میگذاشت و کمکم فراموش میکرد که آبش بدهد. گلدان از بین میرفت. برای همیشه از بین میرفت.از نوشتههای معین دهاز
-
من بنده آن دمم
که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر
و...
من نتوانم.. -
این روزها بیشتر از همیشه، از آدمها احساس خوبی نمیگیرم. حتی آدمهایی که بسیار به من نزدیکند. همگی برایم شبیه یک نمایشنامهای شدهاند که نقاب ها، بازیگر اصلی آن هستند. پایان هر داستان، خوب میفهمم که فقط وسیله ای بودم برای پرکردن تنهاییشان، یا پیش بردن زندگی و آرزوهایشان، یا رسیدن به اهداف و آینده و حال خوبی که برای خود رسم کرده بودند. سال هاست که رسالت من همین است. کمک به آدمها. از همه وجودم. ذرهای هم پشیمان نیستم. با اینکه همیشه میدانستم از همان ابتدا بر چه مبنایی من را استاد، رفیق، عزیز و... خود خطاب میکردند. ولی راستش دیگر توانی ندارم. خستهام. با همه وجودم بعد از پانزده سال خسته ام. زیر این هجمه از بیمعرفتیها، رهاشدگیها، ضربهها و تنهاییها، سختیها و داستانهای آدمهایی که روحم را خشک کرداند، دارم به طرز فجیعی له میشوم. خودم را انگار گم کردهام. دوست دارم از سیاره شما آدم ها بروم.
دلم برای گلم، در سیاره خودم تنگ شده است...
#مهدیپورعبادی -
هدایت کاف یک سال زودتر عاشق شیدا شده بود. همدانشگاهی بودند. هند. سر یکی از کلاسها، شیدا را دیده بود و دچارش شده بود. بهش گفته بود؟ نه. نگفته بود. یک سال عشقش را به روی شیدا نیاورده بود. فقط هر روز توی وبلاگش از شیدا مینوشت. از عادتهایش. از جویدن ته مداد. از ریز شدن چشمهایش موقع خندیدن. از قرمزی رد کش جوراب روی ساق پایش سر کلاس. از همه چیزش. بعدا شیدا یک بار گفت که تصادفا وبلاگ هدایت را دیده و خودش را آنجا خوانده است. خودش، آنطور که از چشمهای هدایت دیده میشد. ریخته بود بهم که چرا تا حالا به رویش نیاورده بود این دچار شدنش را. یک روز دم غروب، هدایت را خفت کرده و برده بود توی سالن ورزش دانشگاه و بهش گفت که وبلاگش را خوانده است. هدایت بهانهی الکی آورده بود که چرا تا حالا بهش نگفته. بهانهی آبگوشتی. جرات نداشت بهش بگوید که دچارش شده است.
اینها مهم نیست. مهم حرفهای شیدای دم غروب توی سالن والیبال بود. به هدایت گفته بود که من وقتی نوشتههایت را خواندم و دچار شدنت را دیدم، تازه فهمیدم که یک سال پیش در رویای تو متولد شدم. بیآنکه بدانم. حق من این بود که بدانم در جهان دیگری به من حق حیات دادهاند. من چقدر این حرفش را دوست داشتم. اینکهآدم ممکن است در رویای یک نفر دیگر به دنیا بیاید و زندگی کند. بدون اینکه خودش هم بفهمد و بداند. ممکن است آنقدر نفهمد که همانجا در رویای دیگری بمیرد و به خاک سپرده شود. بعدها که با هدایت همخانه شده بود، برایش نوشته بود که من زندگی مخفیانهی خودم در رویای تو را به زندگی پیش از آن ترجیح میدادم. کاش فقط زودتر تولدم در شیارهای مغزت را به خودم خبر داده بودی.
بعدترها که هدایت خودش را حلقآویز کرده بود، شیدا تمام آن نوشتهها را چاپ کرد و گذاشت توی یک آلبوم. یک ایمیل برایم فرستاد و عکس آلبوم را ضمیمه کرد بهش. گفت حالا من ماندم و این همه نوشته. من در رویای کسی متولد شدم و قبل از اینکه در رویایش بمیرم، خودش مرد. میدانی این یعنی چی؟ میدانی بقای یک رویای زنده در یک مغز مرده یعنی چه؟ من یک رویای زندهام که زادگاهم را از دست دادهام. رویاها به زادگاهشان زندهاند. کاش لااقل زودتر تولدم را خبر داده بود که یکسال بیشتر در سرزمینش زندگی میکردم.
هدایت رفت. شیدا ماند. دو شیدا ماند. یکی همان بود که هر روز گلهای رز را آب میداد و نان میخرید و رنگ گل لباسش را با رنگ کفشهایش هماهنگ میکرد. یکی دیگر هم شیدایی بود که ته مدادها را میجوید و چشمهایش ریز میشد و زنگ هیچ خانهای را نداشت که بزند و کسی در را برایش باز کند. شیدای سرگردانی که زادگاهش قبل از خودش رفته بود.
| فهیم عطار |
-
گر نگهدار من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.. -
روزهای سخت
می آیند و می روند
تا مزهٔ قهقه های بلند
از زیر دندان زندگی نرود...
تا طعم نان داغ صبحانهٔ مادر
بوی تکرار و رنگ دلزدگی
به خودش نگیرد
روزهای سخت
می آیند و می روند
که از میان هزاران
همین چند رفیق ناب و
چند یار اصیل برایمان بمانند...
تا گاه گاهی به یادمان بیاورند
که دلبری گل های ارغوانی باغچه
چیز کمی نیست
معجزهٔ بزرگ خداست... -
مردد
ایستادهام بر سر دوراهی
تنها راهی که میشناسم
راه بازگشت است.عباس کیارستمی
-
از اول یک وهم، یک فریب بیش نبودهایم و حالا هم بجز یکمشت افکار پریشان موهوم چیز دیگری نیستیم!
صادق هدایت
-
Smile at the pain
...I love pain
-
قیصر : «احترامت واجبه خاندایی! اما حرف از مردونگی نزن که هیچ خوشم نمیآد … کی واسه من قد یه نخود مردونگی رو کرد تا من واسش یه خروار رو کنم؟ … این دنیا همیشه واسه من کلک بوده و نامردی … به هر کی گفتم نوکرتم خنجر کوبید تو این جیگرم … دیدم فرمون که می تونست یه محلی رو جابجا کنه … وقتی زجرش می دادن می رفت عرق می خورد و عربده می کشید دیوارا تکون می خوردن و هرچی نامرده عینهو موش تو سوراخ راهآبها قایم می شدن، چی شد؟ …. رفت زیارت و گذاشت کنار … مثل یه مرد شروع کرد کاسبی کردن و پول حلال خوردن … اما مگه گذاشتن … این نظام روزگاره … یعنی این روزگاره خاندایی … نزنی، می زننت … حالا داش فرمون کجاست ؟ … اون فاطی که تو این دنیا آزارش به یه مورچه هم نرسیده بود کجاست؟ … همه دل خوشیش تو این دنیا ما بودیم و همه سرگرمیش اون رادیو .. الهی نور به قبرشون بباره … چقدر شبای ماه رمضون من و داش فرمون راه می افتادیم و میرفتیم، هر چی اون کاسبی کرده بود برای فقیر فقرا، سحری میخرید و پول افطاریشونو میداد … حالا چی شد؟ … سه تا بیمعرفت … سه تا از خدا بی خبر، مفت مفت اونا فرستادند زیر خاک … منم این کار و می کنم … منم میفرستمشون زیر خاک … تازه این اولیش بود … تو نمره … رو پاهام افتاده بود … نمیدونی چه التماسی میکرد، ننه … چشاش داشت از کاسه در میاومد خاندایی … میفهمی … چشاش داشت از کاسه در میاومد … اونارم وادار به التماس میکنم … حساب یک یک شونو می رسم … بدتون نیاد .. شما دیگه برا خودتون عمرتونو کردید … منم دو تا گیر کوچیک دارم … یکی اینکه به این ننه مشهدی قول دارم ببرمش مشهد زیارت … یکیم یه جوری مهرم و از دل اعظم بیارم بیرون .. فقط همین و همین … خیال میکنی چی میشه خاندایی … کسی از مردن ما ناراحت میشه؟ … نه ننه … سه دفعه که آفتاب بیفته سر اون دیفال و سه دفعه که اذون مغرب و بگن همه یادشون می ره که ما چی بودیم و واسه چی مردیم … همینطور که ما یادمون رفته … دیگه تو این دوره زمونه کسی حوصله داستان گوش کردنو نداره.»
-
صدای تو را دوست دارم
صدای تو از لاله زاران که بر باد…
صدای تو از نوبهاران که در یاد می آید.
صدای تو را، رنگ و بوی صدای تو را دوست دارم
صدای تو از آن سوی شور
از پشت بیداد می آید،
و جان دل من،
دل و جانم از آن به فریاد می آید
صدای تو اندوه خیام را دارد
در آن دم که چون کهکشان، ابری از ماهتاب و ستاره
نوای غزلهای حافظ بر آن،
شاد خواران و اندهگزاران، ببارد، بشارد صدای تو
اندوه شاد صدای تو را دوست دارم -
آیدا، همزاد من
به تو ثابت خواهم کرد که عشق،
تواناترین خدایان است...احمد شاملو
مثل خون در رگهای من