-
نوشتهشده در ۲۸ مرداد ۱۴۰۳، ۱۶:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بر سر در بازارچهی عمر نوشتهست
اینجا خبری نیست، اگر هست هیاهوستفاضل_نظری
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۳۱ مرداد ۱۴۰۳، ۱۳:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۳۱ مرداد ۱۴۰۳، ۱۳:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱ شهریور ۱۴۰۳، ۸:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
روزگاریست که سودایِ بتان دینِ من است
غمِ این کار نشاطِ دلِ غمگینِ من است
دیدنِ رویِ تو را دیدهٔ جان بین باید
وین کجا مرتبهٔ چشمِ جهان بینِ من است؟
یارِ من باش که زیبِ فلک و زینتِ دهر
از مه روی تو و اشکِ چو پروینِ من است
تا مرا عشقِ تو تعلیمِ سخن گفتن کرد
خلق را وردِ زبان، مدحت و تحسینِ من است
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کاین کرامت سببِ حشمت و تمکینِ من است
واعظِ شَحنه شناس این عظمت گو مفروش
زان که منزلگهِ سلطان، دلِ مسکینِ من است
یا رب این کعبهٔ مقصود تماشاگه کیست؟
که مغیلانِ طریقش گل و نسرینِ من است
حافظ از حشمتِ پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است
- حافظ
-
من کویری خشکم اما ساحلی بارانیم
ظاهری آرام دارد باطن طوفانیم
-
صدای آب می آید٬
مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟
لباس لحظه ها پاک است.
سهراب سپهری -
گاه در رگِ یک حَرف، خِیمه باید زَد.
سهراب سپهری
-
نوشتهشده در ۵ شهریور ۱۴۰۳، ۳:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
‹ روزها رفتند و من دیگر،
خود نمیدانم کدامینم!
آن منِ سرسخت مغرور،
یا منِ مغلوب دیرینم؛ ›
#فروغ_فرخزاد -
غبار صبح تماشاست هرچه باداباد
تو هم بخند جهان خراب میخندد
-
كه با شكستن پيمان و برگرفتن دل
هنوز ديده به ديدارت آرزومند است -
هوا گرم است
و حوصله ی مباحثه نیست
من غمگینم
و همین که بادی خنک به صورتم بوزد
هر حرفی را قبول میکنم... -
نوشتهشده در ۷ شهریور ۱۴۰۳، ۱۷:۲۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟!در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر، تو را او به سر صدر نشاندو اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند- مولانا
-
-
نوشتهشده در ۱۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
جدال عقل و دل همواره در من ماجرا دارد
شبیه سرزمینی که دو تا فرمانروا دارد!#جواد_منفرد
-
نوشتهشده در ۱۲ شهریور ۱۴۰۳، ۱۰:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
قدر اهل درد صاحب درد میداند که چیست
مرد صاحب درد، درد مرد، میداند که چیستهر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما
حال تنها گرد، تنها گرد، میداند که چیسترنج آنهایی که تخم آرزویی کشتهاند
آنکه نخل حسرتی پرورد میداند که چیست- وحشی بافقی
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
صبح یعنی
وسط قصه تردید شما
کسی از در برسد نور تعارف بکند!سهراب سپهری
-
زهی امیدها
در نا امیدی....- مولانا
-
ببین چه دلخوشیِ سادهای!
همینم بس
که یادِ من، به هر اندازه مختصر باشی .محمد علی بهمنی