-
صدای آب می آید٬
مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟
لباس لحظه ها پاک است.
سهراب سپهری -
گاه در رگِ یک حَرف، خِیمه باید زَد.
سهراب سپهری
-
نوشتهشده در ۵ شهریور ۱۴۰۳، ۳:۳۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
‹ روزها رفتند و من دیگر،
خود نمیدانم کدامینم!
آن منِ سرسخت مغرور،
یا منِ مغلوب دیرینم؛ ›
#فروغ_فرخزاد -
غبار صبح تماشاست هرچه باداباد
تو هم بخند جهان خراب میخندد
-
كه با شكستن پيمان و برگرفتن دل
هنوز ديده به ديدارت آرزومند است -
هوا گرم است
و حوصله ی مباحثه نیست
من غمگینم
و همین که بادی خنک به صورتم بوزد
هر حرفی را قبول میکنم... -
نوشتهشده در ۷ شهریور ۱۴۰۳، ۱۷:۲۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟!در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر، تو را او به سر صدر نشاندو اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند- مولانا
-
-
نوشتهشده در ۱۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱:۱۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
جدال عقل و دل همواره در من ماجرا دارد
شبیه سرزمینی که دو تا فرمانروا دارد!#جواد_منفرد
-
نوشتهشده در ۱۲ شهریور ۱۴۰۳، ۱۰:۳۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
قدر اهل درد صاحب درد میداند که چیست
مرد صاحب درد، درد مرد، میداند که چیستهر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما
حال تنها گرد، تنها گرد، میداند که چیسترنج آنهایی که تخم آرزویی کشتهاند
آنکه نخل حسرتی پرورد میداند که چیست- وحشی بافقی
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
صبح یعنی
وسط قصه تردید شما
کسی از در برسد نور تعارف بکند!سهراب سپهری
-
زهی امیدها
در نا امیدی....- مولانا
-
ببین چه دلخوشیِ سادهای!
همینم بس
که یادِ من، به هر اندازه مختصر باشی .محمد علی بهمنی
-
در سکوت صدایی است
دلی باید که دریابد...
شمس تبریزی
-
در سکوت صدایی است
دلی باید که دریابد...
شمس تبریزی
-
نوشتهشده در ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ۱۳:۱۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بحریم و نیست قسمت ما آرمیدنی
چون موج خفته است تپش مو به موی ما- بیدل دهلوی
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۳۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
در سراسر زمین جای آرام می جستم؛
ولی برای من، در زمین، جای آرامی نیست
روزگار را چشیدم و او هم مرا چشید؛
طعم آن تلخ و شیرین بود ،گاهی این و گاهی آن
در پی آرزوهایم بودم ولی مرا بَرده کردند
آه! اگر به قضا رضا داده بودم، آزاد بودم. -
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۱۴ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کردحافظ
درباب منصور حلاج