انگيزه
-
نوشتهشده در ۹ بهمن ۱۳۹۶، ۱۳:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
طوری درس بخون که بهترین خودت باشی
طوری که مردادماه این تو باشی که رشته و دانشگاهت رو انتخاب کنی نه اینکه رشته و دانشگاه تو رو انتخاب کنه
.
.
.
حرف نه . عمل کن
نشون بده که به خیلی چیزا میتونی نه بگی -
نوشتهشده در ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ۱۶:۰۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
@romisa1234 در انگيزه گفته است:
https://sanatisharif.ir/Sanati-Sharif-Video/11/21/3513
20 دقه اولاز کارت خیلی خوشم اومد
آورین
بچه های دیگه هم انجام بدن خوب میشه
@دانش-آموزان-آلاء -
نوشتهشده در ۱۲ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۳۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۲ بهمن ۱۳۹۶، ۱۵:۴۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تا وقتی به تلاشت ادامه بده که بگی: پنس لطفا
-
دکتر احمد حلت:
فیلهای سفید کار و زندگیات را پیدا کن و خودت را از شر آنها خلاص ساز!
پسرم!
در علم مدیریت تمثیلی داریم معروف به "فیل سفید"!
در علم مدیریت هروقت میخواهند به چیزی اشاره کنند که نگهداشتنش بیفایده است اما چون تا الان نگهش داشتهایم و دلمان نمیآید ولش کنیم میگویند این چیز فیل سفید است .
امیروالای خوبم!
در زندگی هر انسانی فیلهای سفیدی وجود دارند که ناخواسته اطرافیان یا چرخ روزگار به ما به زور هدیه داده شدهاند .
در این دنیا اگر میخواهی با تمام انرژی به سمت اهداف مورد علاقهات خیز برداری ، اولین کاری که باید انجام دهی این است که فیلهای سفیدی که در زندگیات حضور دارند و بخشهایی از وقت و انرژی روانی و ذهنیات را بیهوده مصرف میکنند کنار بگذاری و آنها را از خود دورسازی .
فراموش نکن آنها که سبکبالاند بیشتر اوج میگیرند و هرچه وزنههای اضافی بیشتری را از بالن زندگی خود بیرون بیاندازیم،پرواز بیشتری را میتوانیم تجربه کنیم .دلنوشتهاحمدبهامیروالا
-
نوشتهشده در ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۱۶:۰۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
انگیزه نمونده برام.چرا واقعا؟چی شد که اینجوری شدم؟
-
نوشتهشده در ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۱۶:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ولی بازم
در راه رسیدن به هدف اگه منو در حال جنگیدن با خرس دیدین برای خرس دعا کنید -
نوشتهشده در ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۸:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
وقتی از کم خوابی و شب بیداری ها سردرد میگیرم و صدای ( ش،شی،شی ) جارو کشیدن رفتگر محله خوابو ازسرم میپرونه و میبینم به چراغ روشن اتاق خیره شده و حس میکنه تنها نیست،یکی دیگه هم داره انجام وظیفه میکنه، منتها وظیفه ای که خودش خواسته رو شونه هاش باشه...
وقتی پشت میکنم به گذشته و میبینم مانع هایی که واسه من قدر یه صخره بزرگ شده بودن حتی سنگ ریزه هم نیستن انگار من زیادی بهشون بها داده بودم و البته زمان!
وقتی تجربه ها ومثالای زیادی میگن نمیشه امامن ،به خطوط سر انگشتام خیره میشم و میگم حتی اثر انگشت من منحصر به فرده،پس بی شک راه موفقیت وقله ی منم منحصر به فرده و به گوشام دستور
" در و دروازه بودن رو میدم"...
وقتی چشمم به تقویم و روزای باقی مونده میخوره و حواسم پی شماردنشون، ناخودآگاه نگاهم دوخته میشه به جمله وقرار هر اول صبح:
" واسه یه24ساعت عاشقی آماده ای? و با صدای بلند میگی:حتما"
وقتی ذهنم باهام راه نمیاد و هی میخواد منو یاد زمانهای از دست رفته و اشتباهات گذشته بندازه و یه بغض خفه رو برام غده که نه سرباز میکنه و نه پایین میره، یه چای خوش عطر برای خودم میریزم وقتی همچینی هوای بهاری تو سرم پیچید یکبار برای همیشه براش میگم:
" نترس اگه دل تو از خواب کهنه پاشه.....شاید خدا قصتو از نو نوشته باشه"
وقتی یه صداهای مزاحمی توی گوشم میگه که الان سمت اون درس نرو و من میرم تو دل همونی که ازش میترسم ومی شکافم میرم جلو...
وقتی میشنوم که بقیه ها میگن : تو تا همینجا کافیه برات و فلان رشته هم خیلی خوبه ، به خودم میگم :
" هیچ کس به اندازه ی خودم از من انتظار نداره، "" من "" بهترین رو ازت میخوام چون فقط اونموقعست که سهم دلم آرامش میشه"همه این " وقتی ها" به تو بستگی داره که پی إش چی بیاد! تویی که انتخاب میکنی که چه جوری نگاشون کنی! من این نگاهو دوست داشتم! همین وقتی ها میتونن اونقدر اشک تو چشمات بیارن که آرزو کنی از خودت فرار کنی! یا میتونن اونقدر حس زندگی برات بیارن که تو پوست خودت نگنجی" کدومشو انتخاب میکنی?
حالا انتخاب کن که چجوری نگاه کنی :
«دیره و نمیشه ?!
یا ; هنوز بیش از صد رو فرصت عاشقی مونده ،خبر خوبیه مگه نه?»
این عاشقی یعنی تایید گرفتن از خود خودت بابت هر 24 ساعت ،یعنی اگه عذاب وجدان حرف درگوشی باهات نداشته باشه، " حلّه...."به نظرم سهراب مفهوم این انتخابو خیلی خوب درک کرده بود ،اونجایی که میگه:
"تو به آیینه.....نه نه، آیینه به تو خیره شدست
تو اگر خنده کنی.... او به تو خواهد خندید
وگر بغض کنی.... آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد"
و حرف آخر اینکه:
« ألیس الله بکاف عبده» .... فکر کنم انقدر قدرت داشته باشه که هیچ مثال و عدد و رقمی نتونه امیدتو بدزده مگه نه?? -
نوشتهشده در ۱۷ بهمن ۱۳۹۶، ۸:۰۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
پنج ماه ديگر
حسرت يا رضايت️
از وقتي كه كنكور بدي تا وقتي كه نتايج بياد ، حدود يك ماه زمان ميبره...
اون يك ماه نه خونوادت بهت كاري دارن، نه مشاوري وجود داره كه ازت توضيح بخواد...اون زمان فقط خودتي و خودت و يه برزخ...
اون موقع حسرت رو كسي تجربه ميكنه كه هيچ كاري انجام ندادهاما بدتر از اون درد رو كسي ميفهمه كه كار انجام داده اما نصفه نيمه ، به قول دكتر ، شايد خيلي كار انجام داده باشه، اما نصفشون اضافه كاريه...
تحمل درد اون موقع خيلي سخته...خيلي سخت تر از عذاب وجداني كه الان براي از دست دادن فرصت هاي اين چند ماهت داري تحمل ميكني...
من نميگم روزاي اسوني در انتظارته ؛ نه اصلا؛اما روزاي قشنگي در انتظارته ، روزايي كه مسئوليت زندگيت رو ميپذيري و ميفهمي كه تو مسئول بيشتر اتفاقات هستيادم ها بابت اشتباهاتي كه ميكنن بايد تاوانش رو بدن...اما تا زماني كه دير نشده اين تاوان رو بده كه بعدا مجبور نشي با درد هاي بزرگ تر تجربه ش كني... من بعد از كنكورم خيلي خوب فهميدمش؛ براي همين امسال هر اشتباهي ميكنم و متوجه ش ميشم، اول مسئوليتش رو قبول ميكنم و بعد بدون فكر به اينكه دير شده شروع ميكنم به درست كردنش؛ بنظرم زندگي درمورد اون چيز بخصوص از زماني شروع ميشه كه من ضرورتش رو درك ميكنم و به اين ايمان دارم كه ، هر وقت به درك از چيزي رسيدي، قطعا اون زمان بهترين زمان ممكنه...
سال پيش اين موقع لحظه ها رو خيلي ميشمردم ، يه چيز خيلي رايج كه هر چند ماه مونده بود به كنكور ميخواستيم بگرديم تا يكي رو پيدا كنيم كه بهمون بگه اون هم سال قبل از همون موقع شروع كرده و نتيجه گرفته،مثلا شش ماه مونده به كنكور يكي رو پيدا ميكرديم كه بگه اره من توشش ماه كنكور رو جمع كردم،سه ماه مونده هم و ...
انگار همش ميخواستيم اروم شيم كه دير نشده و بعد دوباره به اشتباهات قبلي مون ادامه بديم...
الان كه بهش فكر ميكنم ميبينم چه كار مسخره اي بود؛ الان كه به ارزوهاي واقعيم فكر ميكنم ميبينم حتي اگه هيچ كس رو هم پيدا نكردم كه بهم بگم تو اين زمان نتيجه گرفته، ارزوهام انقدر كوچيك نيستن كه ولشون كنم؛ تا اخرش ميرم...شايد خيليا ميخواين دكتر،مهندس،روانشناس و گرافيست و...بشيد؛اما چيزي كه يادمون ميره اينه كه تو همه اين كارها شرط اصلي تعهده، چطوره ميخواي پزشك فوق العاده اي باشي وقتي در قبال درد و رنج بيمارت تعهد نداري؟!
امكان نداره مهندس عالي بشي در صورتي كه موقع طراحي سازه ، به اين فكر نكني كه متعهدي كه سازه ت انقدر فوق العاده باشه كه تا ساليان سال ادم هايي كه اينجا زندگي ميكنن در اسايش باشن و ...
براي اينكه اين تعهد رو ياد بگيري شايد بهترين زمانش اين پنج ماه باشه؛ نسبت به خواسته هات و دنيايي كه ميخواي بسازي متعهد باش ...
پنج ماه كم باشه يا زياد،اصلا مهم نيست...تو فقط مثل يه گنج مراقبش باش؛چون تنها داراييته
شايد مهم ترين چيز اينه كه هيچ وقت واسه پذيرش اشتباهاتمون و شروع كردن به اصلاحشون دير نيست.
@دانش-آموزان-آلاء -
نوشتهشده در ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۹:۲۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۹ بهمن ۱۳۹۶، ۷:۰۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یکی بود یکی نبود مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر زيباروي کشاورزي بود.
به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد ميکنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد.
در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگينترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري خواهد بود، پس به کناري دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سُم به زمين ميکوبيد، خرخر ميکرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه.
به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه.
براي بار سوم در طويله بار شد.
لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد.
اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. اين گاو، براي مرد جوان بود!
در حالي که گاو نزديک ميشد، در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!
نتیجه : از کنار فرصت های زندگیت به راحتی رد نشو -
نوشتهشده در ۲۶ بهمن ۱۳۹۶، ۱۶:۰۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۲۷ بهمن ۱۳۹۶، ۸:۱۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
این آغاز، این زایش، برایت سخت دردناک است.
بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست...
و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی ومی روی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی می شود، اما آبدیده می شوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی...#شل_سیلور_استاین
برش کتاب #قطعه_گمشده -
نوشتهشده در ۲۸ بهمن ۱۳۹۶، ۱۳:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
یکی از دوستان من میگفت که پدربزرگم قهوه خانه
داشت ...
همیشه شب ها که خسته میشد و ساعت کار تمام میشد️ و میخواست قهوه خانه را ببندد ، میگفت : به اندازهی یک مشتری دیگر صبر میکنم و بعد میبندم
او حریص نبود️ ثروتمند هم نبود
پولش را هم راحت برای دیگران خرج میکرد
اما میگفت : تمام زندگی در آنقدم آخری
است که بعد از خسته شدن برمیداری
پدربزرگم زندگی را خوب فهمیده بودزندگی در همین یک گام بیشتر است!همان گامی که ((ذهنت)) به ((جسمت)) یادآوری میکند که
حاکم
من هستم ، نه تو ...
️
-
نوشتهشده در ۲۸ بهمن ۱۳۹۶، ۱۸:۲۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده