بگو ک قوی بودی و شد
-
خب منم یه خاطره دارم مثل خاطره شما مربوط به زیسته.
من از سال اول تا چهارم دبیرستان معلم زیستم ثابت بود (آقای هاشمی) سال اول این معلم عاشق من شده بود چون من خیلی درسخون بودم بعد افتاده بودم توی یه کلاسی که دانش آموزاش بیشترشون ضعیف بودن و اصلا قوی نداشتیم در حدی که معلم شیمیمون که یه معلم خیلی سختگیر بود وقتی میخواست گروه بندی کنه و سرگروه انتخاب کنه با اکراه انجامش میداد یه بارم شنیدم به یکی از معلما میگفت هیچ دلم نمیخواد معلم این کلاس باشم (بگم که این معلم امتحاناش در حد المپیاد بود و همه همیشه زیر 5 بودن!)
خلاصه تو این کلاس من بودم و نمرات بالای 19 و دیگر بچه ها که سالی یه بار 18 میگرفتن. بخاطر همین آقا هاشمی و اون معلم شیمی و البته بقیه معلما خیلی منو میخواستن. دیگه سال اول تمام شد و رفتیم برای انتخاب رشته.
من از بچگی عاشق هنر بودم با اینکه خیلی درس میخوندم ولی خب هنر رو خیلی بیشتر دوست داشتم ولی خانوادم اجازه ندادن برم هنر و گفتن باید بری تجربی و دیگه بزور فرستادنم تجربی. منم لج که دیگه درس نمیخونم!
این آقا هاشمی هم متوجه شده بود، همش سعی میکرد با لحن آروم و مثلا کلی (ولی خو هدفش من بودم) نصیحتم کنه که درس بخونم، منم از یه چی بدم بیاد نصیحته؛ هر چی بیشتر میگفت بیشتر از درس بدم میومد. یه بار صدام زد درس بپرسه منم هیچی حالیم نبود، پرسید چهار تا ماده اصلی بدن موجودات زنده؟ من نمیدونستم! اونم عصبی شد دیگه خیلی ناجور بام حرف زد و مستقیم دعوام کرد که این چه وضعیه اگه میخوام اینجوری ادامه بدم ترک تحصیل کنم بهتره! زنگ زد به بابام و اینا ولی من بازم عین خیالم نبود حتی چند جلسه نرفتم سر کلاسش.
آقا هاشمی یه عادتی که داشت خیلی دیر به دیر امتحان میگرفت، مثلا سالی دو سه بار! دانش آموزا رو میشناخت و واقعا نمره ای که میداد حق بود! یه روز که بعد از چند جلسه بزور مدیر رفتم سرکلاس گفت جلسه بعد امتحان (اگه اشتباه نکنم فصل 4 رو تموم کرده بودیم زیست دوم) منم فقط فصل 1 و اوایل فصل 2 رو سر کلاس بودم! اصلا هم برام مهم نبود.
یه روز قبل امتحان نشستم کلی فکر کردم که این چیه؟ چرا دارم اینجوری میکنم؟ همه ازم ناامیدن و کلی با خودم حرف زدم گفتم این امتحانو میترکونم! نشستم به خوندن در حدی که نهار و شامم رو یادم رفت. تا ساعت امتحان یه ریز خوندم اون چهارتا فصلو. هیچکدومم سر کلاس نبودم هیچی ازشون بلد نبودم واقعا سخت بود برام خوندنشون اما بالاخره خوندم.
امتحان رو واقعا سخت طرح کرده بود. سر جلسه گفتم من هیچی بلد نیستم، صفر میشم بازم مسخرم میکنه! و بعد امتحانم حرفم همین بود و کلی غصه خوردم. جلسه بعد اومد سر کلاس حسااااابی توپش پر:
شما خجالت نمیکشین؟ این چیه؟ اینا نمرس آوردین؟ چتونه؟ این چه وضع درس خوندنه!
حس کردم به من اشاره کرد بعد یکی یکی به شاگرد زرنگا: خواجه؟ سنا؟ فرزانه؟ تابع؟ اینا شد نمره آخه؟
بالاخره یکی جرئت کرد پرسید آقا چند شدیم؟
گفت وستا 9 و نیم (از 10) بقیه همه زیر 3
بعد کلی ازم تعریف کرد و گفت بالاخره سرت خورد به سنگ خدا رو شکر و از این حرفا. منم فهمیدم به من اشاره نکرده بود و با بغل دستیم بود.
انقدر اونروز حس خوبی داشتم. فهمیدم چه کارا که نمیتونم بکنم، فقط اگه بخوام! -
سال سوم دبیرستان یه معلم ادبیات داشتیم
جلسه اولی که اومد ، درس خواجه عبدا...انصاری رو خیلی خوب توضیح داد
تک تک آرایه ها ، معنی کلمه های خارج از پشت کتاب و خلاصه خیلی خوب بود
بچه ها هم درگیر این بودن که این دبیر یا اون دبیر چون فقط هفته اول فرصت داشتیم که اگه با معلمی مشکل داریم با مدیر حرف بزنیم شاید تغییر کنه.
با توجه به رفتار جلسه اول همین دبیر انتخاب شد.
از اونجا که دقه نودی بودم تازه اول مهر رفتم کتابفروشی واسه خرید کتابای درسی. گفت مقطع شما تموم شده باید تابستون سفارش میدادید . گفت اگه الان سفارش بدید یکی دو هفته بعد با کتابای جدید بیاد. خلاصه من چند روز اول محبور شدم کتابای پارسال یه نفرو قرض بگیرم ببرم مدرسه که معلما گیر ندن.
جلسه دوم بود _معلم هم که انتخاب شده بود و تمام_که اومدو یکی دو تا از بچه ها دیر پا شدن از صندلیشون. یکیشونو مجبور کرد تا آخر کلاس کنار در بایسته !!
همونطور که داشت آرایه ها رو می پرسید و می گفت منم بعضیاشو جواب میدادم که گفت تو کتابت نوشتست و داری از رو اون میگی تا اومدم جواب بدم که اون کتاب یکی دیگست و آرایه ننوشته توش و اینا فقط ترجمه شعراست که یهو کتاب رو انداخت سطل آشغال....
من که چشام گرد شده بود ، از شوک جملم موند بعدشم هیچی نگفتم
بچه های کلاس شروع کردن به دفاع کردن از من....و گفتن : خانوم این کتاب خودش نبود و کتاباش هنوز نیومده و درسش خوبه و اینا....که یهورفت و خودش کتابو از سطل آشغال برداشت و گذاشت جلوم و گفت هیچیش نشده پلاستیک مشکی سطل آشغالو تازه عوض کردن ، تمیزه
خلاصه اینکه رفتم زنگ تفریح ، سطل آشغالو چک کردم دیدم جز پوست یه پفک چیزی تووش نیست و راست گفته ....در هر صورت چاره ای نبود متاسفانه کتاب یکی دیگه بود
یکم که بیشتر راجب این دبیر پرس و جو کردیم فهمیدیم در کل 15 سال این مدرسه و جاهای دیگه ناظم بوده و دوباره امسال معلم ادبیات..... -
از جلسه سوم به بعد با نحوه تدریسشون هم آشنا شدیم تقریبا پرسرعت ترین دبیری بود که دیده بودیم 4 درس توو یه جلسه... خب این درسو که بلدید اینم که فقط یه متنه این یکی ام متنش آسونه چیز سختی نداره حالا فلان صفحه رو بیارید آرایه هاشو بهتون بگم
توو کل درس هم فقط چن تا آرایه آسونو گفت !!
کلا هم دیگه هیچ ذوق و شوقی واسه ادبیات خوندن نداشتم
خلاصه امتحان هم که میگرفت برگه ها رو بچه ها تصحیح میکردن ، دیگه عملا واسه نهایی صفر صفر بودیم
روز قبل امتحان نهایی حدودای بعدازظهر بود که زنگ زدم به یکی از دوستام و گفتم هنوز هیچی نخوندم واسه ادبیات ، چی کار کنم ؟..گفت مگه نمیدونی بچه های کلاس بغلی رفتن از وسط سال سیرتاپیاز گرفتن ، میخونن همه چیزو گفته حداقل برو شعرا و درسای مهمشو بخون
خودم نمیدونم با چه سزعتی رفتم خریدمش حالا تازه به حجمش نگاه میکردم و وقتم!!...
قبل خوندن درسا همیشه میرفتم اول بارم بندیا رو نگاه میکردم دیدم نوبت دوم 15 نمره و نوبت اول 5 نمره....همین حدودا بود فک کنم
خلاصه تا 2 شب درسای نوبت دوم رو تقریبا تموم کرده بودم ولی نوبت اول دریغ از یک خط حدود ده دوازده درس....
دیدم سیرتاپیاز رو دیگه نمیرسم بخونم رفتم واسه درسای نوبت اول کتابو برداشتم
فقط تاریخ ادبیاتشو خوندم و معنی های شماره دار و ستاره دار....
خلاصه نمیدونم 3 بود یا 4 که خوابیدم
صب که بیدار شدم تازه یادم افتاد شعر حفظیا رو هم نخوندم 2 نمره میاد شعرای کتاب رو هم دبیرمون نمیپرسید به جاش شعر کوچه مهتاب رو داده بود حفظ کنیم
توو راه امتحان هم اونا رو دست و پاشکسته خوندم تهش 19.5 شدم خیلی خوب بودولی با این همه درسای زیادی از زندگی بهمون گفت ...و این خیلی ارزشمند بود
ولی به جاش دبیر چهارم اینقد آرایه میگفت که توو کتاب جا نبود بنویسیم -
ده روز قبل کنکور۹۷....
اگ حالتون بد نمیشه بذارید قبلش ی خاطره بگم:
رشته ی رزم آوران ی رشته ی ایرانیه ک توی مسابقاتش تایم سوم همه چی آزاد میشه،اما خبیدعوایخیابانی نیست،ی هنره رزمیه واقعیه،ک هرکجا با هرتعداد میتونی از هرکی دفاع کنی،اون موقع ما رو واسه مسابقات بردن اصفحان،اونی ک باهام مبارزه میکرد واقعا حرفه ای بود،کسایی ک مسابقات رفتن میدونن اگ بار اولت باشه ک میری،اگ پات ۱۸۰باز شه توی باشگاه،توی مسابقه۲۰درجه عم باز نمیشه!!!اون استرس هرپات رو میکنه یک تن انگار،اصلا نمیتونی بیاریش بالا...منم تجربه ی اولم بود،ی لحظه گاردم افتاد و پا مستقیم خورد ب بینیم!انگار ی ۱۸تن از روی سرم رد شد،ی لحظه حس کردم زیر گردنم خیس شد!نگا کردم دیدم کلا خونی ام!بیشتر ترسیدم ،پشت کردم ک دیگ بیام بیرون کل جلوی پیرنم خونی بود،دیدم یکی داد زد؛کجااااا احمق؟؟؟!!!
کپ کردم،دیدم استادم ی بسته پنبه اورد بزور کرد توی دماغم! پارگی پوست بینی ام رو کامل داشتم حس میکردم.ی جمله گفت؛هر وقت عزراییل رو دیدی تسلیم میشی!
برگرد تو! اگرچه اون مسابقه رو باختم اما شد آغاز ی دید جدید ک این ده روز منو زنده کرد!و اساس این فعالیت شد...حساب کردم باید** روزی **ده درس ادبیات میخوندم،ی فصل شیمی،نزدیک صد صفحه زیست!صد لغت انگلیسی،۵درس دینی و رباضی و فیزیک و عریی و..هم ک هیچ.داشتم فک میکردم چ کنم...میدونستم باید راهی پیدا کنم نه بگم نمیشه،با خودم گفتم؛
(اتمام پارت اول) -
کمی فک کن،حالت عادی تو ی صفحه زیستو ی ساعت میخونی الان ۶۰۰صفحس،کلا اگ روزی هم ۲۰ساعت بخونی ۲۰۰ساعت داری،حتی ی پایه زیست هم نمیتونی بخونی!منطقی باش و بسال بعد فک کن....
ی لحظه انگار تموم ارزوهام جلوی چشمم پرکشید،تموم خوشی های پدر و مادرم ک امسال میره چون خوب خونده،مسخره کردن بعضیا،تیکه هاو..همش داشت میومد جلوی چشمم.هرچی میگفتم باید تسلیم نشی و...اما یکی ته دلم میگفت ؛منطقی باش نمیشه!!اون لحظه یادمه اروم نشستم روی صندلی نفس عمیقی کشیدم،به حدی سرد شدم واسه درس خوندن ک انگارسالهاست اصلا مطالعه نکردم...یادمه گوشی رو آوردم دستم رفت روی ی اهنک غمیگین از افتخاری بود.اهنگیک چندماه پیش اولشو گوشش داده بودم اما غمگین بود رهاش کرده بودم،خاطرات اونروز رو انداخت یادم با افسوس آلوده شده،بدتر ریختم بهمممم!
بغض گلوم رو گرفته بود،میخواستم داد بزنم،حسرت و...دیدم وسط آهنگ میگه؛
ای چشم من گریان نباش،اینگونه اشک افشان نباش،درگردش گیتی رسد روزی به پایان هرغمی،دست نگار ما غم دل را گذارد مرحمیانقدر بهم فشار اومد ی لحظه سرم رو گذاشتم رو میز،مثل یک ضربان از اخر مغزم ب اول رفت،خیلییی ترسیدم گفتم نکنه اسیب ببینم،سریع اروم شدم،گفتم اصلا هرچی شده شده و از این جملات...تصمیم گرفتم حسرتشو نخورم و فقط فک کنم باید از این موقعیت خلاص شدم؛افتادم یاد حرف استادم:فقط وقتی عزراییل رو دیدی ....
خواهرم اومد خونمون،گفت علی واست ۱۲۴هزار صلوات نذر کردم مطمئنم امسال قبولی!اول کمی اعصابم خورد شد دوباره ک همه این همه واسشون مهمه من چه کردم این مدت،کجا بودم؟؟؟بعد گفتم با خودم؛عاقا اصلا هستی ته ی دره،وای میسی تا بمیری یا ی کاری میکنی؟قوانین واسه حالت عادین،افتادم یاد ی مستند ک...
(اتمام پارت۲) -
alisoltany
اون گفت باید سر جلسه امتحان نری!!!
پرسیدم خب اینطوری ک 0 میشم!حداقل الان برم 7 یا هشتی میگیرم
گفت:ازمون بعد ی برگه ی استعلاجی پزشکی میاری میدی دست من،منم میبرمش اموزش و پرورش ،برات غیب موجه میزنن،درس حذف میشه،شهریور امتحان میدی....
توی راه ک برمیگشم خانه،از در محل حوزه رد میشدم،حس بدی بود،خیلی بد همه داشتن امتحان میدادن من بیرون !شوخی نبود سرنوشت سازترین امتحان نهایی بود(مخصوص او زمان ک تاثیرش قطعی بود نه مثبت)خب این مسیر بعدش اتفاقات زیادی افتاد ک خارج از موضوع تاپیکه،از بسته بودن مدرسه و قبول نکردن برگه!تا اذیت های حوزه ک این برگه الکیه و فایده نداره باید حداقل برگه ی بستری و...باشه!و ادمای خوب و بد این مسیر
بگذریم،کارنامه اومد،خداروشکر،واسم حذفش کرده بودن...انسانهای ک عبرت میگیرن خیلی کمن،ویژگی انسان فراموش کاریه(حتی ریشه ی اسم انسان) شهریور رسید!ولی....باز شد همون ماجرا!یعنی دقیقا از دو روز مونده ب قبل شروع کردم!و فردای ظهر اون دقیقا همونجا بودم ک خرداد بودم!حتی بدتر!
اما اینبار خیلی قضیه فرق داشت،دیگ نه میشد از خدا مهلتی دوباره گرفت،نه راه کمکی بود،نمیشد مثل اونبار تسلیم شد،شانس ی دیگ نبود،قضیه یا برد بود یا باخت!ضعیف بودن یا قوی بودن
یادمه ساعت یک ظهر بود!اخر فصل هورمون ها،روی خود تنظیمی ها بودم!کتاب رو فصل فصل کندم تا به اخر و حجم باقیمانده ی کتاب نگاه نکنم و از حجمش و دودوتا چهارتا سرد شم و دائم میگفتم،ببین الان این صفحه مهمه ک تمام شه!
تا هشت شب بدون استراحت خوندم،رسیده بودم اول فصل هشت!دیدم اگ اینطوری پیش بره نمیرسم!مثل اونبار اما اینبار بجای فرار دنبال راه چاره بودم!
زنگ زدم پسرعموم:گفتم سریع غذاتو بخور بیا اینجا،من نمیرسم تو باید فصل هشتو بخونی،برام توضیح بدی ،مسائلش رو بگی و...(این طوری تقریبا 2ساعتی ذخیره میکردم)
شاید کمی درونگرا باشم،خوشم نمیومد پدر مادرم بفهمن غیر ناراحتی چیزی نصیبشون نمیشد،زنگ زدم پسرخاله ام و یه مهمونی سوری بعدشام رفتن!پسرعموم اومد دمش گرم گفت و رفت!ساعت 12شب بود،دو فصل 9 و 10 یعنی گیاهیا مونده بود،11رو خونده بودم!پدر مادرم اومدن،یه لبخند و قیافه ی شاد گرفتم ک همه چیز عالیه،شب بخیر گفتیم و مثلا منم خوابیدم!خب باید بیدار میموندم و منتظر تا اینکه اونا بخوابن و من برم درس بخونم!یادمه بخاطر اینکه خوابم نبره،دستم رو زدم ب موهام و کردم چشمم تا بسوزه و نخوابم!
ساعت تقریبا یک ربع کم بود،اروم کتاب رو برداشتم رفتم توی حیاط!و تا صبح ساعت هفت درس خوندم!24 ساعت بیداری،20 ساعت درس و خستگی وحشتناک روز قبلش!ساعت 5 صبح هزار بار زد سرم قید همه چی رو بزنم....از گردن درد و سردرد و کمر درد تا پشه ها و حشراتی ک دائم زیر لامپ اذیت میکردن!
اون شب و صبح تموم شد!
زیست 19 شدم!
بعدا فهمیدم دو نفر دیگ از همکلاسیام دقیقا همونجا بودن ک من بودم اون ظهر ،ولی گفته بودن نمیشه و فردا شدن10 و 11..به قول پائلو؛احتمال تحقق یافتن یک رویاست ک زندگی را حذاب میکند،امتحان رو ک خوب دادم،پدرم گفت ؛
علی دیدی میگن باید شب امتحان خوب بخوابی،الکی نیست ک این روانشناسا و ....میگن!!!!!!alisoltany
چه قشنـگ بود :))
چون واقعیت بود ..!
امیـد ..!
مرسی که امید رو زنده کردین .. !
برعکسِ بعضی از آدما ، این روزا ، تنها کارِشون گرفتنِ امید از آدمه ..!
به قولِ یک شخصِ خاصی : هر کسی که امید رو ازت میگیره ، بزرگترین خیانت رو بهت کرده :)) ..!
ممنون بابتِ امیدواری ..! -
ای کاش یکی خاطره بگه در موردِ کنکور ..!
در موردِ کنکوری که تو اون وضعیت صفرِ مطلق بوده ..!
در موردِ کنکوری که تو اون وضعیت ، خیلی رقیبِ سر سخت و پرتلاش داشته ..!
در موردِ کنکوری که ... !کسی هست که بهترین رتبه در بهترین دانشگاه رو در اون شرایط به دست بیاره و تمام قانون هایِ منفیِ این دوران رو نقض کرده باشه ؟!
رقبای سرسختش رو شکست داده باشه ؟ !
کسی هست ؟ :)) -
من تا پارسال زبانم خیلی بد بود منتها با کمک دوستان میتونستم نمره بالایی بگیرم
نمیدونم چرا همیشه یکی از دوستام بود که بهم برسونه و منم کم نگیرم
سر امتحان خرداد ماه بود معاونامون این سری صندلی هارو خیلی عجیب چیده بودن و درصد تفلب توشون 0 درصد شده بود
منم مجبور بودم زبان رو خر خونی میکردم تا بتونم بالا بگیرم ولی هر چی خونده بودم به دردم نخورد چون معلممون خیللی سوالاتش سخت بود و من مطمعن بودم که تو درس زبان می افتم(تژدید میشم) و اگه تژدید میشدم از مدرسه میانداختن بیرون (تعریف از خود نباشه، من تو تیزهوشان درس میخوانم )(یه چیزی هم بگم من اکثر سال ها تو کلاسام اول میشیم منظورم تو اون یکی درسام عالی بودم)یه لحظه تو ذهن خودم تجسم کردم که اگه منو از مدرسه بیرون بی اندازن خیلی بد میشه.گفتم خدایا چیکار کنم؟یه کمکی بکن
یه دفعه به ذهنم اومد که به معلم فرسیم زنگ زدم که اون پا در میونی کنه تا من تژدید نشم
خلاصه معلم فارسیم زنگ زد به معلم زبانم و من تژدید نشدم
ولی به من خیلی خیلی خیلی بر خورده بود چون اصلا فک نمیکردم کارم به این چیزا بخوره
بعد از اتمام مدارس نشتم هر روز یه قسمت از سریال breaking bad و یه داستان انگلیسی خواندم چون باید خودمو میکشیدم بالا و وقتی مدارس شروع شد من زبانم خیلی خیلی پیشرفت کرده بود تا جایی که همون معلم زبانمون برگشت به من حرفایی زد که واقعا موهای تنم سیخ شده بود
ببخشید که سرتون رو با این داستان شاید به نظرتون چرت، درد آووردم -
چ جالب.ولی من دیگه نمیتونم واقعا خیلی تلاش کردم ولی نتیجه مطلوب نبود متاسفانه.احساس میکنم عمرم رفت
@elhame-H در بگو ک قوی بودی و شد گفته است:
چ جالب.ولی من دیگه نمیتونم واقعا خیلی تلاش کردم ولی نتیجه مطلوب نبود متاسفانه.احساس میکنم عمرم رفت
موفق نشدن ها ظاهرشون شکسته اما ی تجربه توی دلشون دارن ک یجا دستتون رو میگیره
-
@elhame-H در بگو ک قوی بودی و شد گفته است:
چ جالب.ولی من دیگه نمیتونم واقعا خیلی تلاش کردم ولی نتیجه مطلوب نبود متاسفانه.احساس میکنم عمرم رفت
موفق نشدن ها ظاهرشون شکسته اما ی تجربه توی دلشون دارن ک یجا دستتون رو میگیره
-
میخوام از شکستم بنویسم!
میشه؟ -
اومدم پارت های بعدیش رو بنویسم،ولی دیگ اخرش اینطوری شد چ ارزشی داره
@D-fateme-r
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
«مولوی» -
-
SenatOr در بگو ک قوی بودی و شد گفته است:
@revlvial الان این شکسته؟
پس چیه،همه به حاصل و نتیجه نگاه مکینن هیچکی ب فرایند و دلایل ادم گوش نمیده
-
میخوام بنویسم
اخرین باری ک تو مجازی از خودم نوشتم یادم نیست کی بود
یادم نیست چرا نوشتم
حتی شاید قسم خورده بودم ک دیگ تو مجازی ننویسم!
ولی هیچ چیز یادم نیست
ن ک تو 18 سالگی فراموشی گرفته باشما ن
خودم میخواستم ک خاطرات مجازی رو دفن کنم و چقدر ذوق مرگ میشم وقتی میفهمم نمیتونم ب یاد بیارم
فکر کنم چهار پنج سالم بود ک کامپیوتر اومد خونمون!
من ی دختر چهار پنج ساله بودم ک خیلی زود یاد گرفتم چطوری با کامپیوتر کار کنم!
مث ی عطش میموند!
من تشنه ی تکنولوژی بودم و سیر نمیشدم
بین همه ی عروسکام ، اون ماشینِ زشتِ دو بعدیِ بامزه ک تو بازی کامپیوتری بود منو ب خودش جذب میکرد...
چند سال بعد ی مهمون ناخونده ی جدید اومد...اینترنت!
و من بازم زود یاد گرفتم چطوری تو سایت های چرتِ مجازی چرخ بزنم...یاد گرفتم چطوری میتونم بفهمم فلان سلیبریتی تو فلان مراسم چی تنش بود...اخ ک چ ذوقی داشت بازی های دخترونه ی مجازی!و من چقدر احمق بودم ک لذتِ بازی تو دنیای واقعی رو با دنیای مجازی عوض میکردم...
من حتی بچگیمو تو مجازی کُشتم
حالم بهم میخوره از چیزی ک از خودم ساختم
اره حالم از کسی ک الان داری نوشتشو میخونی بهم میخوره!
من دنیامو پای نت باختم حاجی
من ارزو هامو اینجا یکی یکی دفن کردم
من همونی بودم ک شیمی رو 100 میزد ولی الان دارم ب 34 درصد شیمیِ تو کارنامم نگاه میکنم...
من همونی بودم معلمای دبستانم میگفتن استعدادت تو ریاضی فوق العادست...همونی ک معلمم تو دفترخاطراتم نوشته از این ک با من تو کلاس ریاضی بوده لذت میبرده! و همونیم ک ب 33 درصد ریاضی لبخند میزنه
وای ک چ ذوقی داشت وقتی تو آزمون اول قلمچی زیست 70 درصد زدم...
آخ ک چقدر مامانم خوشحال شد وقتی بهش قول دادم دارو قبول میشم...
هی اینا رو نگفتم ک بخوام فاز بیام
من تو این مجازیِ لعنتی پیر شدم...یادم نمیره روزایی ک تو تلگرام تلف شد...یادم نمیره غریبه های مجازی ک بخاطرشون با آیندم بازی کردم...یادم نمیره ک خوشحالیِ خونوادمو با چی عوض کردم... یادم نمیره حتی ب خودم دروغ گفتم...یادم نمیره حتی زیر قولی زدم ک با خدا بسته بودم...
بذا ی چیزی بهت بگم
اینجا جهنمِ ن مجازی!
من کیم؟ من همونیم ک تو آتیش این جهنم سوخته!
اینا رو گفتم ک شاید تویی ک داری حرفامو میخونی ب خودت بیای و زود تر خودتو از اینجا خلاص کنی...
من ی بازنده ام رفیق!
من ی بازنده ی بازندم...
میدونی قسمت تلخش کجاست؟این ک شاید وابستگیم ب نت 90 درصدِ دلیل باختنم بوده!نگو ک هیچ تلاشی واسه کم کردن وابستگیم نکردم
چرا من خواستم کنار بذارمش
من قسم خوردم ک دیگ تو حرف زدنام مراعات میکنم
من قسم خوردم ک حتی شکل حرف زدن و تایپ کردنم رو هم عوض میکنم
من قسم خوردم ک دیگ میذارمش کنار
ولی زدم زیرش
این آخر قصه ی منِ
ولی ب خودت بیا
نذار آخر قصه ی تو مثل من شه...