هفته های خوشحالی
-
سلام ب همگی خوبین خوشین؟
من اومدم دلنواز نه ولی اومدم بالاخره از حضورم نهایت استفاده رو ببرین ک دیگه نیستم احتمالا عرضم ب حضور انورتون ک من همون @fatijoooooni هستم سوتیتیوالدوله اعضم
از امروز صب بگم واستون ک امتحان ادبیات داشتیم و خدا میدونه من چقد متنفرم ازین درس اهبماند ک روز قبل با 4ساعت خواب ظهر و عصر از ساعت 9 چشمام داشت بسته میشدو نتیجش خواب من بود
بهمراه 7 درس نخوانده لنتی
و استرسی ک باعث بیداری من درساعت 4/5صب شد:face_with_cold_sweat:
خلاصه جونم براتون بگه بیدارشدم و شروکردم درس خوندن و خوندم و خوندم تا اینکه ی درس موندو تو حیاط مدرسه با هلیا هماهنگ شدم ک ازون درسه هرچی اومد بگه بم
انقدیم ک ب کلاس ما اطمینان دارنواسه ی کلاس ده دوازده متری دوتا مراقب
گذاشته بودن عینهو کرکس ینی خداشاهده دس بردم ب جیبم ی خودکار دیگه دربیارم تا بنویسم دبیر زبان اومد بالاسرم و ی ربع واستاد
ولی خب از نبوغ ما تو امر منفور تقلب ک خبر نداشت بنده خدا
. بنده طی یه عملیات انتحاری پخش شدم رومیزو چشممو سر دادم سمت راست و با بچه های اون ردیف هماهنگ شدم انقد کلماتو تو دهنم کشیده بودم ک واضح ادا شه لبولوچه و کل عضلات صورتم درد میکرد
خیالم ک از بابت نیفتادن دونفر راحت شدرفتم سراغ سومی و تا اومدم دهنمو باز کنم دبیر زبان چشمشو دوخت بهم و من ادای اون کلمه رو ب خمیازه تبدیل کردم
چن دقیقه ای عین ادم نشسته بودم ک دستی از غیب اومد جلو چشمم و دیدم روش نوشته سوال 8 قسمت دو ی نگاهی ب سوال انداختم و دیدم هی دل غافل چ طولانیهیواش یواش و یه جمله ی جمله گفتمو نوشت بعد اومدیم چک کنیم ک دبیر زمین اومد بلندم کرد برد ی ردیف دیگه و گفت بسه بزار ی چیزیم خودشون بنویسن غلط غولوطاتو واسه خودت نگه دار:smiling_face_with_open_mouth_smiling_eyes: .دهن باز کردم ک بگم کی؟ من؟
ک گف خدااااایااااری چشاتو اونجوری نکن میکشمتااااا هنو یادم نرفته ب همشون یکی ی ده دادیو نمره مستمرشونو کامل کردی من دهنم رو بستم و برگه رو دادمو دویدم بیرون :smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: :smiling_face_with_open_mouth_closed_eyes:
از لب پنجره دیدم ستایش اشاره میزنه ی متریه پنجره واستادم تا نبیننم و با ایما اشاره پرسیدم کودوم؟ گفت منظور از بینداخت دستمو عین ساطور بردم بالا اوردم پایین و ی چک زدم ب ادم فرضیو اون نوشت فرود اوردن و زدن
دست منم ب تیر غیب ینی دست دبیر زیست برخورد کرد و ایشون گفتن چیکار میکنی بچه؟
(بچه منم) ی لبخند مکش مرگ ما زدم گفتم عه سلااااام خوووبین صبحتون بخیر چ هوای قشنگیه به به بههههه بهههه
همینجور ی ریز میگفتم ک پرید تو حرفم اینا فایده نداره
بدو بیا این وسایلارو ببریم تو دفتر و اینگونه از من بیگاری کشید
بعد از مدرسه خرسند و راضی ازینکه از درس نخونده من حتی ی سوال خشکوخالیم نیومده بودداشتم میرفتم خونه ک ی سگ گنده افتاد دنبالم :face_with_open_mouth_cold_sweat: من بدو اون بدو منبدو اون بدو من بدو اون بدو تا اینکه یک اقایی ک من دل خوش همچی ندارم ازش
اومد ی پیشته ب سگه گفتو سگه با اون ابهتش
دررفت
تا رسیدم خونه ی دوش گرفتم یه اهنگی گذاشتمو شروع کردم قردادن وسط قرای ملیح و مکش مرگ مامبودم ک از تو اینه دیدم بعله
همه اهل خونه زل زدن ب من با نگاه من زدن زیر خنده حالا نخند کی بخند
و من با لپای لبو پریدم درو بستمو اهنگو خفه کردم و ب خودم فوش دادم
اخه نمیدونین چ حرکات مبتذلی رو کردم از خودم
خخخ بعد ی استراحت جزیی خبر رسید ک مهمون داریمو ابجی کوچیکه
از سروکولم رفت بالا ک موهامو بباف یالا افتادم روسرشو بافتم ولی چ بافتنی
انقد ک تکون خورد شبیه اورانگوتان
شد همرو باز کردم یه کشو قوسی ب کمرم ک خشکیده بود دادمو از اول
اینبار باهاش حرف میزدم تا حواسش پرت شه و تکون نخوره
من: مهدیه اجی میدونی چوپون چیه؟
-نه
چوپون کسیه ک از ببعیا مراقبت میکنه
-ببعی؟
اره
-ببعی خیلی کثیفه پس چوپونم کثیفه
نه چوپون تمیزش میکنه
-لیف میزنشون؟
اره قربونت برم
-سشوارم میزنه؟
اره فدات شم
ببعیارو برق نخوره؟
نه نمیخورهحالا بگو ببینم چوپون چی کار میکنه؟
-کار
چیکار عزیزم
-کار میکنه خسته میشه
ب من بگو چوپون چی کار میکنه
-کار دیگه
گوسفندارو نگه میداره
-اااابجی مگه نگفتی ببعیارو؟
ی جیغغغغغغ کشیدمو گفتم بدو برو نمیبافم اصلن
و رفت و ب مامانم گف مااامااان میدونی چوپول گوسفندارو لیف میزنه؟
من اینجوری بودم تو اتاق دقیقا مثل اون سنجابه تو عصریخبندان ک رگ چشاش میپره همون شکلیفرستادمش بیرون والان کلی خندیدم بابت دوساعت پیشش
همه اینا میشن خوشالیای من تو ی روز معمولی نیمه ابری مث امروز
تادرودی دیگر بدرووود -
سلام این از روز دومی ک مهمون اینجاعم
با عرض معذرت ب دلیل مشکلات فنیاز فردا صبحا میام و از خوشحالی های روز قبلم واستون میگم:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:
بچز انجمن کم و بیش میدونن ک اینجانب تو رژیم بسی سختی ب سر میبرم.:face_blowing_aاقا دیروز تا ظهر اتفاق خاصی نیفتاد
وقت نهار غذای رژیمی خودمو ک ی غذای بی مزه باشه از ظرفش بیرون اوردمو خیلی با ژست و دیسیپلین اودمش سر سفره و شروع کردم ب خوردن داشتم لقمه میجویدم ک یهو مادربزرگم گفت
شوید بخور لاغر میکنه .وبعد سیل روون شوید هایی ک کشته مرده هام (خانوادم ) ب سمتم پرتاب میکردن
یا مثلا وسط نهار مادرجونم گف بیا دخترم میدونم تو ازین طاقتا نداری بیا بخور از غذای ما قول میدم چاق نشی عوضش هممرو با شوید بخور.:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat: دایی گرامم هم ک خیلی ب من لطف دارن گف
بابا تو این همه تپلی ی پرسم بخور اونقد اثر نداره و هر هر خندید. خب تا اینجا مسلما اصن خوشحال نبودم طی روزم ب جز ی مورد هیچ چیزخاصی اتفاق نیفتاد .اهان چرا یکیم هس
عرضم ب حضور انورتون ک من تو اتاقک پشت بوم درس میخونم دیروز بعدازظهرم اونجا بودم و مشغول تمیز کردنش گلاب ب روتون اومدم برم ی جایی ک تو خونمون قرار داره ولی چشمتون روز بد نبینه ایشاله ب حق پنج تن ی گیره لباس نیمدونم ازکجا پیداش شدو رفت زیر پام و طی انعکاسی ک بدنم نشون این گیره ی بسی محترم نشون داد من دوازده تا پله رو قل خوردم اومدم پایین و چون در خونه باز بود افتادم تو خونه و شلپ:z!!
باصورت رفتم تو سرامیک ک البته اینم ب هیچ وجه خوشحالم نکرد چون تو خونه مهمون داشتیم و من همون نیمچه شرفی هم ک جلوشون داشتم رفت کف پام
بقیه هم این شکلی بودن
:rolling_on_the_floor_laughing
تنها چیز خوشحال کننده دیروز واسه من این بود ک بعد از چندین ماه بالاخره ی بار اشپزی کردم و روح و روانم شاد شد (خیلی اینکارو میدوس) و اینکه 14 تیر ماه دعوت شدم جشن نامزدی یکی از دوستای خوبم
و خیلی براش خوشحالم
تا درودی دیگر بدروووداینارم بخورین مشغول باشین تا روز بعدی بوس بای
-
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.من دوباره اومدم.امروز وقایع خوشحال کننده روز سومو مینویسم.ینی یکشنبه.اولش بگم ک دیروز عااالی بوده واسم.صبح ساعت سه ونیم بیدار شدمو تا دهو نیم حدودا درس خوندم ب این صورت ک با برنامه نیم ساعته الا پیش رفتم نیم ساعت اول ریاضی بعد دینی و عربی و فیزیک و مابقی ماجرا . ی جاهاییم ک خواب الوده میشدم ی چک افسری میزدم ب خودم ک بچه!حواستو جم کن این روزا مث شناژ ساختمونه واسه مغزت و کنکور.صاف بشین قوز نکن.خخخ نه اشتبا نکنین من دیوانه نشدم ردم ندادم ک با خودم حرف میزنم . این اتفاقا ی روش مفیده واسه بهتر شدن روحیه نسخشم خودم دادم.!!اره دیگه تا ساعت ده ونیم درس خوندم.تازه رفته بودم تو فاز استراحتو صبحونه (دیگه نزدیک بود غش کنم بعد 7ساعت بیداری.یهویادم اومد ک ماه رمضون تموم شده و میتونم صبونه میل کنم خخخخخ جوگیریه دیگه !!!ب قول ی بزرگی:ادمو سگ بگیره جو نگیره!!!بزرگوار دیگری ب برق سه فاز اشاره داشتن حتی) داشتم چی میگفتم؟اهان اره وسط صبونم یهو تلفن زنگ خورد.از اونجایی ک خونوادمون پرجمعیته همیشه یکی دوتا بیسیم چی دم دست داریم !تا اومدم ب خودم بجنبم خواهر کوچیکه ک معرف حضورتون هستنباهوش خارقالفوقالعادشون گوشیو برداشتنو بعد چن مین سروکله زدن با داداشم گوشی تلفن رسید دست داداشم و همینطور ک محمد در تلاش بود بفمه کی پشته خطه و از اونیکی خواهرم پس گردنی نوش میکرد من رسیدمو تلفن بدبختو از دست این سه تا گودی نودی نجات دادم و کاشف ب عمل اومد ک بعله دوست جانم رفیق شفیقم فاطمس از همینجا بهش سلام میکنم :سلام جیگر!!1ماچ!!!بعله با این تلفن ب سمع و نظرم رسید ک قراره بعد از ظهر عملیات خطیر چتربازی رو ب صحنه اجرا دربیاریمو چتر شیم خونه اونیکی دوستم ک دست برقضا اونم فاطمس!!خلاصه بگم ی دوش و تعویض لباسو لاک و ی نیمچه ارایشو ایناو بعد راه افتادم در نیمه راه ب دوستام وصل شدمو رفتیم خونه فاطمه اینا سرراه ی شیرنی تر خریدیمو رفتیم خونشون .چون کسی نبود خونشون تا اخرشب باهم بودیمو کارای مسخره ای انجام دادیم درکل خیلی خوش گذشت اخرشم تصمیم گرفتیم صبا 5تایی بریم پیاده روی .درسته خونه عموی مامانم بود ولی یکم استرس گرفتم اخر شب ک بابام نگه چرا بی خبر اینهمه دیر اومدی .اما اومدم دیدم خوابه بنده خدا!!!با مامانم کلی ب استرس من خندیدیمو با خستگی رفتمو خوابیدم.
ی تاخیر ناجوری افتاد بین نوشتنام و مجبوری خوشیای امروزو فردا مینویسم ک ترتیبش بهم نخوره.
تادرودی دیگر بدرووود -
روز چهارم
در جهت توبه نامه باز به دامان این محفل بازگشتم ولی در طی گشت گذار ها یاد سخن عکاس اول تاپیک افتادم که تاکید کردن اینجا خاطره ننویسیم و تنها در جملات کوتاه خوشحالی ها رو بگیم ما هم همینکارو میکنیم
*اولیش که صبح مدرسه داشتمو اصلا چیز خوحال کننده ای نبود ولی راه مدرسه که راهی در بین بیابان و صحرا و جنگل و کوه و رودو باتلاق و باقی است صبح ساعت هفت اونم با دوچرخه خیلی چسبید
*دومی اینکه البالو ها رسیدناونم تو حیاط مدرسه و منم فرصتو غنیمت شمردم تا تونستم خوردم
*سومی اینکه نها. املت داشتیم
*بعد از ظهر شذید خوابیدن
*بعدم کتابی که تازه شروع کرذمو خوندم کلا کتاب خوبیه خیلی وقت بود از فضای رمان دور بودم
شبم یکم ماینکزافتو و کتاب الانم اینجا -
خب این از روز پنجم:پست روز چهارم ماشالله بدون غلط بود
امروز تولد بابام بود خب این بزرگترین خوشحالی
صبح بازم هوا عالی بود اردکا هم داشتن تو اب شنا میکردن
به این منظور که کمی تحرک داشته باشم کمی بدمینتون بازی کردمکلا فرد ورزشکاریم:smiling_face_with_open_mouth_cold_sweat:
بعد از ظهر همه چی رو ول کردم خوابیدم اینقد خواب دیدم خسته شدمکلا خیلی خیلی زیاد خواب میبینم و برخلاف خیلیا ازش خوشم میاد
بعد بیدار شدم درس خوندمیعنی خودمم از خودم خجالت میکشم ولی واقعا چاره ای نداشتم دلم میخواست
کلا تستای ریاضی و فیزیک حالمو خوب میکنه
امروز یه روش و حالت خوب پیدا کردم واسه کتاب خوندن چون معلمولا خیلی متغییر میخونم و حالتای کتاب خوندنمم بدن ولی این یکی بهتره ارزوم اینه به یکی پول بدم کتابو تو هوا بگیره من بخونم
اسممو دادم به ناسا ببرن به مریخ
شبم که کیک و بستنی و دور زدن -
سلام امروز روز پنجمو ثبت میکنم .از صبح ک بیدار شدم تا حدودا 8یا9شب هیچ خوشحالی نداشتم
ساعت 9فاطمه زنگ زد صحبت کردیمو یکم ازون حال بغضی دراومدم
دومیش اینکه تصمیم گرفتیم شامو ببریم حیاط بخوریم ( خونمون اپارتمانیه برخلاف خونه های دیگه ی محل و حیاطمون جداس و من ازین متنفرم ک برای رفتن ب حیاطمون باید شال بپوشم برم اول تو کوچه) مث حیاط ندیده ها رفتم ب حیاطو مام گرامم
و شوی عزیزش (بابای گلم
)هوس کردن دوتایی جیک جیک کنان برن ماشین بشورن خخخخ
منو اجیمم با اهنگای شاد جدید کلی رقصیدیمو دل پسرای همسادمونو شکستیم خخخخ
و شام پرافتخارمونم ریانباشه املت بود!!!حالا انگار چی هس.ک 12/5میل نمودیم و من امروز برای پیاده روی خواب موندمو فاطمه
رو معطل کردم کلی!
چهارم اینکه ی اهنگ خوبو تاوقتی خوابم ببره گوش دادم نمیدونم میشه اینجا پستش کرد یا نه پس فقط اسمشو میگم
:
arcade from Duncan Laurence -
سلام به همگی
از اول روز بخوام بگم اولین خوشحالیم مربوط میشه به اینکه امتحانو قبول میشم
۸ تا سوال داده بود هر کدوم ۲.۵ نمره بعد یه سوالایی
مثلا سوال اول فرق ایمان و عمل با عمل و ایمان
همه رو از خودم نوشتم
بعدش اومدم خونه به لطف ابجیم دو سه تا سینمایی خنده دار ایرانی دیدیم کلی خندیدیم خیلی خوب بود
بعدش با افتخار برا ابجیم سایت آلا رو توضیح دادم و روش کار کردن رو که دهم رو اگه خواست پیش خوانی کنهبهش یاد دادم چه شکلی دانلود کنه
البته من که می دونم از این پیش خوانیا نمی کنه
راجبه انجمن هم که از قبل خبر داشتگفت منم دیگه کنکوریم از امسال میام
گفتم بشین سنگین سرجات
از این حرفا هم نزن جَوِش خوبه اعتیاد میاره
گفت تو پس چرا خودت هر روز اونجایی
راجبه خواستگاری داداشمم که دیشب گفته بودم فرداست
میخوام به برادرزاده ایندمدرس یاد بدم هرکی فش عمه داد بزنه دهنش
از همه بیشتر ذوق دیدن زن داداشمه
بعدشم رفتیم خرید واسه فردا
و همین:)
اینا هم واسه شما
-
روز پنجم
امروز عاذی بود ولی روز عادی منم پر خوشحالیه
صبح دیر پا شدم با دوچرخه رفتم مدرسه بام اردکا داشتن شنا میکردن اصلا از اونا خیلی خوشم میاد از این طرف رودک(رود کوچک) جوجه ها میرفتن تو اب از اون ور میومدن بیرون
از اونطرفم بوقلمونا جمع بودن منم وایساده بودم صدا در میاوردم اونا هم جواب میدادن
تو مدرسه جمع شدیم دوغ خوردیم دو زنگ خوابیدیم
بعد از ظهر عین خرس خوابیدم
تو خواب داشتم اسب سواری میکردم
بیدار شدم رفتم یه چند ساعتی درس خوندم
بعدم که تو دلی قیامت شد -
خب روز دوم
راستشو بخوام بگم دیشب اصلا روز جالبی نبود
️
و تلاش منم برای جالب کردن دیروز بی فایده بود
ولی خبر خوبش این بود بعداز مدت ها ناهارو من درست کردمکشک بادمجون
(خدایا این خوشحالیا رو از ما نگیر
️
)
بعدشم یکمم درس خوندم
راستی خواستگاری داداشم اصلا جمعست ولی من چون روزا رو قاطی کرده بودم فک میکردم دیروزه
️
بعدشم کلی کارتون دیدیم سه نفری:)خیلی خوب بود
از این به بعد دلم بگیره میرم کارتون میبینم نمیام انجمن
یکی از خوشحالیای دیگم مربوط میشه که یکی از دوستای دانشگام برای اولین بار از بیوم رو تل تعریف کرد
️
این بود:
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی/صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست..
یکی از دوستای دبیرستانم برام یه شعر فرستاد که خیلی خوشحالم کرد
همیشه بهم میگه تو عشق منیمنم تعمیم دادم شعرشو دیگه
️
البته اون به همه میگه
ای که می پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از در مانده ای درمان کنی
در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر
عشق یعنی گل به جای خار باش
پل به جای این همه دیوار باش
عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر
واگذاری آب را، بر تشنه تر
عشق یعنی دشت گل کاری شده
در کویری چشمه ای جاری شده
عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی
هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ، ممکن شودخوشحالی بعدیمم مربوط میشه به اینکه تصمیم گرفتم از امروز تا اخرین روز امتحانا فقط درس بخونم
والا من بیوفتم کی میخواد جواب بده🥺
۵ روز بعدیشو بعد امتحانا می نویسم
-
حس می کنم از وقتی که دیدمش.....متحول شدم
خانوم ، پاک ، با حیا ، نجیب ، صبور،سنگین........
یکی از قشنگترین خوشحالی هاییه که تا حالا داشتم
افرین به خونوادش که همچین دختری تربیت کردن
اینجور دخترا خیلی کم پیدا میشن توو جامعمون
خیلی خیلی کم.....نایاب.....
از ته دلم بهش افتخار می کنم
انگار شده مثل یه الگو برام
میخوام زندگیمو از نو بسازم یه ادم جدید
امروز فهمیدم که خیلی از ارزشهامو با بیراهه نادیده گرفتم
مهم اینه هنوزم نفس می کشم یعنی راه برای جبران هست....
دلم می خواست حس خوب الانمو بیام اینجا منتقل کنم
به معنای واقعی کلمه همه چی تمام بود
هر دو خونواده همدیگه رو پسندیده بودن و خونواده یعنی همه چیز.... -
روز ششم
صبح ساعت 7 رفتیم پیاده روی و هرکسی رو ک ممکنه از جدوابادو مزاحمو اینا رویت کردیمو خندیدیم
انقد ک رانندگان گرام گردنشونو برا شناسایی کج میکردنم فاطمه اعصابش خورد شدو هرکی اینو تکرار میکرد میگف شناختی؟
اون اخراشم ی مزاحم قدیمی و اشنارو دیدم ک نگاهش هم منو ترسوند و هعم ی حس عجیب داد بم ک باورش سخت بود .دربرابر حجم عظیم فحش های رکیک فاطمه ب اون من فقط سکوت کردم تا خدایی ناکرده سوتی ندم پیشش
شبم رفتیم شهر بازی و کلی ترسو خنده .ترسهاش مال من بود خنده هاش مال خونواده
سوار کشتی صبا شدم خیلی بد بوداجیم هر هر میخندید و من میگفتم خدا لعنتت کنه فائزه:face_with_open_mouth_cold_sweat:
:disappointed_but_relieved_face:
ی پسره احمق از روبرو جو میدادو تمام معصومینو با لحن اوا خواهری صدا میزد جوری ک گفتم اب قند لازمه
اونطرف ردیف اخر یکی نشسته بود رو لبه کشتی و با بالارفتنشون حس میکردم الان قل میخوره میفته روما
میله ایمنیشم خراب بودو هی باز میشدفک میکردم هر لحظه ممکنه بیفتم بیرون
هردفه بالا میرفت پاهام طوری میلرزید ک صدا بندری میداد
درکل خوش گذشت -
خب روز ششم
کم کم مهمونای بعد از من دارن ازم رد میشن
۱)صبح زود پا شدم یکم درس خوندم
۲)امروز اردکارو ندیدمdlrm اون عکسی که تو دلی ریپلای زده بودین قو بود واسه ما اردک و غازهکلا صدای بوقلمونا تو گوشمه
خوشحالم که همچین دوستایی دارم
حتما اونا هم دلشون واسه من تنگ شده
۳)نهار قرمه سبزی
۴)بعد از ظهر یکم درس خوندم بعدش پسر خالم اومد pes بازی کنیم منم که مدعیاز عید بازی نکردم زدم باختم
خوشحالم
که دل یه بچه رو خوش کردم
۵)شبم که داشتم یه قسمتی از کتابو میگشتم بعد کتابو باز کردم دیدم لعنتی حتی موضوع هاشم یادم نیس اینطوری شد که دارم عوض کتاب خریدن همونا رو میخونم -
سلام خوبین خوشین سسلامتین؟واپسا کنکور چطوره؟اهم اهم فک میکردم تموم شده ی سر اومدم لایکامو چک کنم دیدم اخرین نوشته مربوط ب روز ششمه.ازبس ماشالله لایک کردین یادم نبود.برای این که خیلی کهنه نباشه خوشحالی روز دوشنبه رو مینویسم.
اقا ا اموزشگاه تماس گرفتن گفتن ک ساعت 6 پاشو بیا سر کلاس شیمی . ازاون ورم خبر رسید خاله هام (خاله های مامانم اخه خودم ندارم خاله)دارن میان هونه مادرجونم یهویی مام من رفت اونجا با ابجبم ک تمیز کاری کننو اینا بعد بیان خونه اماده شن.ک ی ربع بعد مامم زنگیدو گف ک اومدن. دخی خاله هم ک نیومده بودو منم نرفتم حسش نبود خونه موندمو یکم سرموگرم کردم تا ظهر با ققنوس هم کلی حرف زدیمو اینا وسط بحث بودیم ک زنگ زدنو مامم کلی دعوام کرد ک کجایی پس؟؟؟؟؟داریم نهار میخوریم.ی خداقسی با فاطمه و(ققنوس )سیستمو خاموش کردم ک بابام اومد خونه و من از همه جا بیخبر گفتم بیا بریم نهار خونه مادرجووون
خلاصه رفتیمو مامم خیلی استقبال نکرد نگو جمعشون زنونه بوده!!خخخ منم سوت زنان رفتم داخل.بابام میخواست تو حیاط بخوره نهارشو بیسرصدابره ک خاله ها گفتن در این صورت اونا هم تو حیاط تحصن میکنن!!!خلاصه نهارو خوردیمو تا ساعت4 دخی خاله نیومد ک نیومد منم رفتم خونه و یکم دور خودم چرخیدمو کتاب خوندم و بعد اماده شدم .ی تیپ زدمو رفتم کلاس.اونجا بود ک فهمیدم ی سری ادم قزمیتم همکلاسن باهام امثال و خورد تو پرم راسشو بخواین.ادمای مزخرفی بودن.پامو ک تو کلاس گذاشتم صدا جیغ دخترا گوشمو کر کرد . دلم خیلی برا دوستام تنگ شده بود.فکرشم نمیکردم انقد گرم استقبال کنن.دوباره خبر رسید ک سانس 3 ساعتس .وسط سانس رئیس اموزشگاه اومدو گف ک از مهر اموزشگاه دخترونه پسرونه ما میریم ی شعبه دیگه.فقط خدا میدونه چقد خوشحال شدم.بچه درسخونا(یکی دوتا از پسرا) و صد البته اون تعداد قزمیت مذکور ازکلاسمون جدا میشدن و من ب روزای اوج خودم بر میگشتم بالاخره!!!!!!!!استادمون ی پیر مرد بسیار بسیار مهربوون بود.من ک همون جلسه اول عاشقش شدم خیلی خوب و کامل درس میداد.ی سری از تستارو جواب دادمودرست بودنو استاد ازم تعریف کردو نمره شیمی مو پرسیدومن با افتخار از بیست خوشگلم یاد کردمو حرص بچه درسخونا درومده بودومن شدید کیف میکردم خخخخ خبیثم خودتونین!!!ساعت 9/5هم خسته و کوفته تا رسیدم گشنه خوابیدم.و حس خوبی داشتم چون چندروز بود ک واسه کنکور شروع ب خوندن کرده بودمو اماده سر کلاس حاضر شده بودم! -
حس می کنم از وقتی که دیدمش.....متحول شدم
خانوم ، پاک ، با حیا ، نجیب ، صبور،سنگین........
یکی از قشنگترین خوشحالی هاییه که تا حالا داشتم
افرین به خونوادش که همچین دختری تربیت کردن
اینجور دخترا خیلی کم پیدا میشن توو جامعمون
خیلی خیلی کم.....نایاب.....
از ته دلم بهش افتخار می کنم
انگار شده مثل یه الگو برام
میخوام زندگیمو از نو بسازم یه ادم جدید
امروز فهمیدم که خیلی از ارزشهامو با بیراهه نادیده گرفتم
مهم اینه هنوزم نفس می کشم یعنی راه برای جبران هست....
دلم می خواست حس خوب الانمو بیام اینجا منتقل کنم
به معنای واقعی کلمه همه چی تمام بود
هر دو خونواده همدیگه رو پسندیده بودن و خونواده یعنی همه چیز....romisa در هفته های خوشحالی گفته است:
حس می کنم از وقتی که دیدمش.....متحول شدم
خانوم ، پاک ، با حیا ، نجیب ، صبور،سنگین........
یکی از قشنگترین خوشحالی هاییه که تا حالا داشتم
افرین به خونوادش که همچین دختری تربیت کردن
اینجور دخترا خیلی کم پیدا میشن توو جامعمون
خیلی خیلی کم.....نایاب.....
از ته دلم بهش افتخار می کنم
انگار شده مثل یه الگو برام
میخوام زندگیمو از نو بسازم یه ادم جدید
امروز فهمیدم که خیلی از ارزشهامو با بیراهه نادیده گرفتم
مهم اینه هنوزم نفس می کشم یعنی راه برای جبران هست....
دلم می خواست حس خوب الانمو بیام اینجا منتقل کنم
به معنای واقعی کلمه همه چی تمام بود
هر دو خونواده همدیگه رو پسندیده بودن و خونواده یعنی همه چیز....بالاخره این دو تا جوون هم بهم رسیدن:)
ممنونم از همه ی اونایی که دعا کردن:)