-
ای غافل از رنج هوس آیینهپردازی چرا
چون شمع بار سوختن از سر نیندازی چرانگشودهمژگان چون شرر از خویشکن قطع نظر
زین یک دو دم زحمتکش جام و آغازی چراتاکی دماغت خونکند تعمیر بنیاد جسد
طفلیگذشت ای بیخرد با خاک وگل بازی چراآزادیات ساز نفس آنگه غم دام و قفس
با این غبار پرفشان گم کرده پروازی چراگردی به جا ننشستهای دل در چه عالم بستهای
از پرده بیرون جستهای واماندة سازی چراحیف است با سازغنا مغلوب خسّت زیستن
تیغ ظفر در پنجهات دستی نمییازی چراگر جوهر شرم و ادب پرواز مستوری دهد
آیینهگردد از صفا رسوای غمازی چراتاب و تبکبر و حسد بر حقپرستانکم زند
گر نیستی آتشپرست آخر به این سازی چراهرگز ندارد هیچکس پروای فهم خویشتن
رازی وگرنه این قدر نامحرم رازی چرااز وادی این ما و من خاموش باید تاختن
ایکاروانت بیجرس در بند آوازی چرامحکوم فرمان قضا مشکلکشد سر بر هوا
از تیغ گر غافل نهای گردن برافرازی چرابیدل مخواه آزار دل از طاقت راحت گسل
ای پا به دوش آبله بر خار میتازی چر -
کاش میتوانست
به رود بیندازد خودش را
ماهی کوچکی که
دلش دریا بود و
خانهاش برکه
-
زندگی یعنی چکیدن همچو شمع از گرمی عشق
زندگی، یعنی لطافت گم شدن در نرمی عشق
زندگی، یعنی دویدن بی امان در وادی عشق
رفتن و آخر رسیدن بر در آبادی عشق
می توان هر لحظه، هر جا عاشق و دلداده بودن
پُر غرور چون آبشاران بودن اما، ساده بودن
می شود اندوه شب را از نگاه صبح فهمید
یا به وقت ریزش اشک شادی بگذشته را دید
می توان در گریهی ابر با خیال غنچه خوش بود
زایش آینده را در هر خزانی دید و آسود
می توان هر لحظه هر جا… -
دلم تنگ است
برای کسی که
نمی شود او را خواست
نمی شود او را داشت
فقط میشود...
برایش سخت دلتنگ شد...! -
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است -
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش -
سجده بر بتی دارم راه مسجدم منما
کافر ره عشقم ،من کجا مسلمانی
.
.
شیخ بهایی -
حرفهایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمیگوییم..
و حرفهایی هست برای نگفتن، حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمیآورند.
حرفهای شگفت، زیبا و اهورایی همینهایند و سرمایه ماورایی هرکس به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،حرفهای بیتاب و طاقتفرسا، که همچون زبانههای بیقرار آتشاند و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیدهاند؛
کلماتی که پارههای بودن آدمیاند.
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند، اگر یافتند، یافته میشوند و در صمیم وجدان او آرام میگیرند..
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند..
و اگر او را گم کردند، روح را از درون به آتش میکشند و دمادم، حریقهای دهشتناک عذاب بر میافروزند.
.
.
چه زیبا میفرماید دکتر شریعتی
.
سرمایه ما حرف هاییست که برای نگفتن داریم.... -
با من آن مه چه بسا شب که سحر کرد شبان
پاي آن چشمه که ميخواند شباهنگ و شبان
بوسه ميداد به لب کاش ببوسم دو لبان
شرح اين قصه مگر شمع بر آرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروايي
-
آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتشگَهی دیرنده پابرجاست.
گر بیفروزیاش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست. -
banoo
دستم را فشرد
و به نجوایم سه حرف گفت.
سه حرفی که عزیزترین داراییِ تمامِ روزم شد:
«پس تا فردا»
ریش تراشیدم دوبار
کفشهایم را برق انداختم دوبار.
لباس های رفیقم را قرض گرفتم
با دو لیره
که برایش کیکی بخرم .
قهوهای خامهدار.
حالا تنها بر نیمکتم
و گرداگردم عشاق، لبخند زنانند
و برآنم که
ما را نیز لبخندی خواهد بود.
شاید در راه است
شاید لحظهای یادش رفته
شاید… شاید