کافــه میـــم♡
-
نوشتهشده در ۸ اردیبهشت ۱۴۰۲، ۱۸:۲۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ما توقع زیادی نداشتیم
تنها دلمون میخواست جواب خوبی ها خوبی باشه
فقط دلمون میخواست بشه محبت کرد و زخم نخورد
بشه باور کرد و نا امید نشد
ما توقع زیادی نداشتیم اما
جور دیگه ای هم نتونستیم باشیم
فقط به مرور یاد گرفتیم
فاصله بگیریم و دور باشیم
و خودمون رو بسپاریم به خدایی که از دلمون با خبره -
درصد کمی از انسانها نود سال زندگی می کنند
مابقی یک سال را نود بار تکرار می کنند -
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
چو گلدان خالی، لب پنجره
پُر از خاطرات ترک خوردهایم
اگر داغ دل بود، ما دیدهایم
اگر خون دل بود، ما خوردهایم
اگر دل دلیل است، آوردهایم
اگر داغ شرط است، ما بردهایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گردهایم!
گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخمهایی که نشمردهایم!
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر بردهایم
-
زندگی آب روانی است، روان می گذرد
هر چه تقدیر من و توست، همان می گذرد -
نوشتهشده در ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ۶:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی؟ تا کی ای نالهٔ زار از جگرم برخیزی...؟ تا کی ای چشمهٔ سیماب که در چشم منی ، از غَمِ دوست به روی چو زَرَم برخیزی... ؟ ای دل از بهر چه خونابه شدی در بَرِ من؟ زود باشد که تو نیز از نظرم برخیزی ...
سعدی
-
نوشتهشده در ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲، ۱۲:۱۷ آخرین ویرایش توسط erfan wizard انجام شده
مرغِ زیرک چُون به دام افتد، تحمل بایدش ..
حافظ
-
نوشتهشده در ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲، ۱۴:۲۲ آخرین ویرایش توسط erfan wizard انجام شده
تجربه یک معلم زننده است که اول امتحان می گیره بعد درس میده ..
Jigsaw -
نوشتهشده در ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲، ۲۰:۵۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
چند خموش میکنم سوی سکوت میروم ..هوش مرا به رغم من ناطق راز میکنی
...مولانا
-
نوشتهشده در ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲، ۲۱:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲، ۱۳:۵۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
=.>....................
-
نوشتهشده در ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲، ۱۱:۳۰ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مردم اینجا چقدر مهربانند؛
دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند،
دیدند سرما میخورم سرم کلاه گذاشتند
و چون برایم تنگ بود کلاه گشادتری
و دیدند هوا گرم شد، پس کلاهم را برداشتند.
و چون دیدند لباسم کهنه و پاره است
به من وصله چسباندندو چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم
محبت کردند و حسابم را رسیدند.خواستم در این مهربانکده خانه بسازم
نانم را آجر کردند گفتند کلبه بساز...روزگار جالبیست مرغمان تخم نمی گذارد
ولی هر روز گاومان میزاید.... -
نوشتهشده در ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲، ۹:۵۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
بیهوده است مجادله
بر سر اثبات دیانت
یا بی دینی آدم ها!
کسی که دروغ نمی گوید،
کسی که مهربان است،
کسی که از رنج دیگران
اندوهگین می شود،
به مقصد رسیده است -
دانشجویان درس خون دانشجویان پیراپزشکینوشتهشده در ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
+اگه بعضیا از من یا کارهام خوششون نیاد چی؟
-تو باید راه خودت رو بری؛ بهتره اونها رو از دست بدی تا خودت رو..
-
فارغ التحصیلان آلاءنوشتهشده در ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲، ۱۸:۴۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
تا که بودیم نبودیم کسی،
کشت ما را غم بی همنفسی
تا که رفتیم همه یار شدند،
خفته ایم و همه بیدار شدند
قدر آئینه بدانیم چو هست
نه در آن وقت که افتاد و شکست
در حیرتم از مرام این مردم پست
این طایفه ی زنده کش مرده پرست
تا هست به ذلت بکشندش به جفا
تا رفت به عزت ببرندش سر دست
آه میترسم شبی رسوا شوم،
بدتر از رسواییم تنها شوم
آه از آن تیر و از آن روی و کمند،
پیش رویم خنده، پشتم پوزخند.......
-
دانشجویان درس خون دانشجویان پیراپزشکینوشتهشده در ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲، ۸:۴۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خدا به داد دلی برسه که چیزی رو آرزو میکنه که قسمتش نیست!
به قول فریدون مشیری:
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه... -
دانشجویان درس خون دانشجویان پیراپزشکینوشتهشده در ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲، ۸:۴۲ آخرین ویرایش توسط انجام شده
هر چه بگندد نمکش می زنند ولی از آن روز که بگندد نمک
-
دانشجویان درس خون دانشجویان پیراپزشکینوشتهشده در ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲، ۲:۵۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
انتظار، تو ادبیات به طرز بیرحمانهای نمود پیدا میکنه .
مثل اونجایی که عندلیب کاشانی میگه :
از صدهزار وعده، یکی را وفا نکرد؛
خامی نگر که باز دو چشمم به راهِ اوست ... -
نوشتهشده در ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲، ۱۸:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
مثلاونجاکهشاملومیگه:
آیدایخودم،آیدایاحمد
شریکسرنوشتورفیقراهمن...
درهمهیچشماندازِاندیشهوخیالِمن،
جزتصویرچشمهایزندهوعاشقِخودت
هیچچیزنیست:)!️🩹
(چون که زیباست...
)
-
دانشجویان درس خون دانشجویان پیراپزشکینوشتهشده در ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ۳:۳۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
نمیدانم اگر موسیقی و چای و قهوه را نداشتم، اگر با نور و با گیاه و با کتاب، حالم خوب نمیشد، اگر پاییز و بهار و باران و برف را دوست نداشتم؛ برای دلخوشی -در خالیترین حالات ممکن جهانم- به کدامین اتفاق چنگ میزدم و کدامین طعم و تصویر را بهانه میکردم و کدامین دلخوشیِ کوچک را در آغوش میکشیدم تا به خودم بقبولانم که زندگی هنوز هم زیباست!
#نرگس_صرافیان_طوفان
-
نوشتهشده در ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۲، ۱۶:۲۴ آخرین ویرایش توسط انجام شده
__به وقت دل دادگی می فهمی، کنعان نه جایی در جغرافیا که مختصاتی در جان آدمی است.
رنج و اندوه همزاد عشقند و تو در مصر هم که باشی،
دلت به کنعان سرگردان است...