-
یک روز با بچه از طرف مدرسه رفته بودیم راهیان نور .....
سوله ی کناری بچه های اصفهان بودن ما هم تصمیم گرفتیم یک درگیری با بچه های اصفهان راه بندازیم ........
خلاصه منتظر موندیم تا بچه های اصفهان از بالای کوه (محل نمایش) برگشتن ما زود تر رسیده بودیم ...... بعد درگیری رو شروع کردیم 2 -3 نفر
شون رو زدیم و خیلی خوشحال بودیم که یک دفعه سرو کله ی سرهنگ مسئول بچه های اصفهان پیدا شد چنان زدمون که .............
تا یک ماه نمی تونستیم درست راه بریم !!! ((البته من زود تر فرار کردم و خوشبختانه آسیب زیادی ندیدم )) ...راستی داستان دروغ نبود من هم اون موقع کلاس 8 بودم ...........
-
سال اول بودیم درس مهارت زندگی مشاوره مدرسه میامد سرکلاس درس بده جزوه میگفت خیلی مضخرف بود ماهم نمی نوشتیم نوبت اول امتحان نگرفت که هیچ اخر سال خواست امتحان بگیره من جزوه نداشتم بخونم قرار بود زنگ اول جزوه بخونم بد شانسی او مد کلاس همزمان بیگره اون زنگ اول من با دوست مثل خر می خوندن قهر کرده بودم با بچه نمی خوندن کنار نشسته بودم کنار دسته مون نگاه می کردم اون هم جواب نی دادن سرکلاس که زنگ ریا ضی داشتم معلم میخواست برگه جمع کنه اون اخر کلاس نشتن برگه هاور جمع کنن بعد من خوشحال شدم برگه سوال تی دفتر زیر دستم گذاشتم برگه های بقیه جمع کردم توی یک کلاس36 نفره 3این کار کردیم بقیه ازاین قضیه بوی نبرد
-
@Phenomenon در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
پویا داداش میشه با زبان شیرین فارسی بنویسی ؟؟؟
سه باره دارم میخونم.. -
@Phenomenon منم متوجه نشدم چی شد...
-
واااااااااای خعلییییییییییییی باحال بوود.......
-
سلام
دوم دبیرستان بودیم با معلم ریاضیمون زیاد حال نمیکردیم ازش خوشمون نمیومد درسشم نمیخوندیم دبیر حواس پرتی هم بود . زیاد خوب هم نمیتونست ببینه . درسشم که هیشکی گوش نمیداد . هرچقد به مدیر اصرار کردیم که عوضش کنه قبول نمیکرد .
بچه های کلاس ماهم که زیاد سر به سرش میزاشتن
یه بار دیگه جدی جدی تصمیم گرفتیم یه کاری کنیم از دلش دربیاریم خخخ با بچه ها تو زنگ هماهنگ شدیم
یکی از بچه ها رفت اتاقی که یه بسته پونز اونجا بود اونو کش رفت اورد ما هم پونز ها رو برعکس گذاشتیم روی صندکی استاد اقا جونم براتون بگه لحظه ی نشتنش روی پونز ها هنوز یادمه وقتی نشت بیچاره سرخ سرخ شد
بعدش اصلا جرغت نکرد تو کلاسمون پاشو بزاره
از اون به بعد همه ی دبیرا قبل نشستن یه نگاه دقیقی به صندلیشون میکردن بعد میشستن
http://forum.alaatv.com/plugins/nodebb-plugin-emoji-apple/static/images/joy.png -
وامااااااا توووو رضاااا @Phenomenon و محسن م.ر محسنی کبیر
چرا فقط یه خاطر نوشتید ؟! هر دوتاتون احضارشدید به تاپیک خاطره -
یادمه یه سری معلم دینیمون یه فلشی به یکی از دوستام دادش که واسش اپ اندروید بریزه...رفیقمم اومد فلش رو داد به من واسش اپ اندروید بریزم...فلش رو بردم خونه..خیلی نو بودش...وصل کردم به پی سی ..یخورده سیستم باهاش ور رفت..یهو فلش نیم سوز شدش
منم ترسیدم بدجور...16 گیگ فلش...یکم با فلش ور رفتم که درست شدش..ولی نگو تو کامپیوتر من درس کار میکردش...فرداش دادم به رفیقم گفتم چیزی نداشتم بریزم...برد داد به یکی از دوستایه دیگم ! اونم فرداش اورد فلش رو با یه سی دی...برگشت گفتش که حال نداشتم تو فلش بریزم واست سی دیشو اوردم نگو فلش کلن تموم کرده بوده..اینم واسه اینکه سوختنش رو به گردن نگیره برگشت گفته که تو فلش نریختم سی دیشو برات اوردم ! خلاصه ای دیگ اش نخورده و فلش سوخته !
معلممون فهمیدا..ولی چیزی به رومون نیاورد ! -
@Phenomenon در خاطره ای از دوران مدرسه گفته است:
نگو فلش کلن تموم کرده بوده
فلش تموم کرده بود
وااااای رضا ترکیدم -
یه خاطره میگم دیدم اینجا اثری ازش نیس
.....
مارو یه بار از طرف مدرسه بردن اردو شمال .....
پاییز بودش
رفتیم لب دریا ......مدیر گف کسی نباید بره تو اب ....
اما مگه میشه ادم اروم قرار داشته باشه ....
هیچی دیگه مام 5 6 نفر بودیم شلوووووووووغ ...
دستای همو گرفتیم کفشامون در اوردیم بدو بدو تا تو اب .....
هیچی دیگه یکم شلوارامون خیس شد دیگه گفتیم مهم نیس ما که خیس شدیم حداقل بزار یکم خوش بگذرونیم
هی این کار تکرار کردیم تا اخر کل لباسامون خیس شده بود ..شدیم موش اب کشیده .....اونم لباسای مدرسه ......
هیچی مدیر اومد ....عصبانی......سرزبون دارشونم فقط من بودم .....هرچی زبون ریختم که حالا عب نداره و یه بار اردو اصلن ...از نمره انضباط همه 2 نمره کم کرد از من 4 نمره .....
رفتیم چن تا بسته مشنبا فریزر خریدیم جورابامون انداختیم توش
مشنبا ها رو پاره کردیم مث جوراب کردیم پامون بعد از روش کفش پوشیدیم
اتوبوسم ماشین بابای دوستم بودش برا اینکه اونم عصبانی نشه ....
رفتیم از نونوایی مشنبای بزرگ گرفتیم تیکه کردیم انداختیم روی صندلی ماشین نشستیم روش ......تا قزوین .....لباس و بدنمون پر ررررررررررررررر از شن . ماسه
رسیدیم قزوین اخر سر راننده اتوبوس اومد سراغ ما دید تمام شن شده
یه دونه سطل اب و دسمال نفری داد بهمون کل اتوبوس شستیم تحویل دادیم بهش .....
اخ اخ داغون شدیم اما خیلی خوش گذشت