هرچی تو دلته بریز بیرون 5
-
نوشتهشده در ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۱:۱۲ آخرین ویرایش توسط اهورا انجام شده
مکالمه ی 2ساعت و ۷ دقیقه و ۵۸ ثانیه ای که حسابی بهم چسبید و کلی چیزای قشنگ ازش یادگرفتم و کلی این تماس حالمو خوب کرد.
خیلیی یهویی از فردی که انتظارشو نداری...
و خیلی راحت باهاش حرف زدن
و بعلامه خنده های جالبی که تو یک نفر دیگه دیده شنیده تو انجمن.
و حس بد اینکه این حرفا رو ثبت شده (مثل چت) نمیشه ثبت کرد که بعدا بخونی
رفقا مرسی که هستیدنشانک میشه
️
-
نوشتهشده در ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۱:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
و چه خوبه که هنوز آلاء رو دارم.
-
نوشتهشده در ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۱:۱۳ آخرین ویرایش توسط انجام شده
شبتون آروم
-
نوشتهشده در ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۱:۱۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
منشنام هم پرید ://
-
دانشجویان درس خون دانشجویان پیراپزشکینوشتهشده در ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۳:۰۰ آخرین ویرایش توسط پرستو بابایی انجام شده
@0yasin-sh0
مچکرم
پس همون روش هستش فقط شما اومدید با یه نسبت دیگه نوشتید،من یه خورده طولانیش کردم -
@ABR_DJ
نمیدونم دلیل به هم خوردنش چیه
ولی چندتا راهکار تو تاپیک مشاوره واسه تنظیم خواب و سرحالی میزارم انشالله به زودی
@Zahra-HD
چیچک
سلام زهرا خانوم و هانیه خانوم شماها هم بهتر از من میتونین کمک کنین اگر امکانش بودنوشتهشده در ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۳:۳۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده@Emmet200 ممنونم ازت
-
@Valicheki در کافــه میـــم♡ گفته است:
این روزها بیشتر از همیشه، از آدمها احساس خوبی نمیگیرم. حتی آدمهایی که بسیار به من نزدیکند. همگی برایم شبیه یک نمایشنامهای شدهاند که نقاب ها، بازیگر اصلی آن هستند. پایان هر داستان، خوب میفهمم که فقط وسیله ای بودم برای پرکردن تنهاییشان، یا پیش بردن زندگی و آرزوهایشان، یا رسیدن به اهداف و آینده و حال خوبی که برای خود رسم کرده بودند. سال هاست که رسالت من همین است. کمک به آدمها. از همه وجودم. ذرهای هم پشیمان نیستم. با اینکه همیشه میدانستم از همان ابتدا بر چه مبنایی من را استاد، رفیق، عزیز و... خود خطاب میکردند. ولی راستش دیگر توانی ندارم. خستهام. با همه وجودم بعد از پانزده سال خسته ام. زیر این هجمه از بیمعرفتیها، رهاشدگیها، ضربهها و تنهاییها، سختیها و داستانهای آدمهایی که روحم را خشک کرداند، دارم به طرز فجیعی له میشوم. خودم را انگار گم کردهام. دوست دارم از سیاره شما آدم ها بروم.
دلم برای گلم، در سیاره خودم تنگ شده است...
#مهدیپورعبادیچقدر قشنگ بود 🥺
-
نوشتهشده در ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۶:۱۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
......
-
نوشتهشده در ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۶:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
برای اینکه بخوای واقعیت رو از کسی بشنوی باید عصبانیس کنی....اونقدر عصبانی که قبل از اینکه فکر کنه شروع به حرف زدن کنه....:)
-
نوشتهشده در ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۶:۲۱ آخرین ویرایش توسط انجام شده
برمیاد همه چی از همه......
حس میکنم لا اشنا سرکارم:)) -
نوشتهشده در ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۶:۲۳ آخرین ویرایش توسط انجام شدهاین پست پاک شده!
-
نوشتهشده در ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۶:۲۵ آخرین ویرایش توسط انجام شده
ولی خودمونیم...وقتی کسی رو نمیشناسید و جاش نبودین و نیسین قضاوتش نکنید...تا با کفش کسی راه نرفتین راه رفتنش رو قضاوت نکنید
-
نوشتهشده در ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۶:۲۶ آخرین ویرایش توسط انجام شده
خوووووووببهههههه....حله...کافیه...
-
نوشتهشده در ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۶:۲۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
الان مثلا با منه غزل به خودتون نگیرید
-
نوشتهشده در ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۶:۲۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من هنوز همونم....
هنوزم گریه هام بی صداست...تو همونی ...اونی که واسه من یه اشتباست -
نوشتهشده در ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۶:۲۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
-
نوشتهشده در ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۶:۲۷ آخرین ویرایش توسط انجام شده
@Dr-Mahh ربطی به تو نداره اصن...
-
نوشتهشده در ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۶:۲۸ آخرین ویرایش توسط انجام شده
من اونم همونی که بخاطر تو رو همه در رو بست من هنوز همونم اونی که زندگیشو داده پای تو من بودم
-
نوشتهشده در ۶ اسفند ۱۴۰۱، ۶:۲۹ آخرین ویرایش توسط انجام شده
غزل